چهلمين سالگرد نبرد حماسی پيشمرگان فدائی : زنده باد خاطره يازده فرزند دلاور مردم

  • چهلمين سالگرد نبرد حماسی پيشمرگان فدائی، زنده باد خاطره يازده فرزند دلاور مردم
  • معرفی مختصری از این مبارزان بر خاک و خون افتاده
  • يادواره، خاطره، …
  • دو نامه از رفيق علی نوذری به خانواده
  • يادواره يکی از برادران زنده ياد فريدون بانه‌ای، يکی از جانباختگان نبرد حماسی
  • خاطره‌ای از يکی از پيشمرگان فدائی که در اين نبرد شرکت داشت
  • مطلب مسئول وقت شاخه کردستان در باره حماسه پُر شور پیشمرگان فدایی در بهمن ۱۳۶۱

چهلمين سالگرد نبرد حماسی پيشمرگان فدائی

زنده باد خاطره يازده فرزند دلاور مردم

در ٢٣بهمن ماه ١٣٦١، يازده تن از فرزندان دلاور خلق کرد و يارانی از ساير نقاط ايران، در لباس پيشمرگان فدائی برای دفاع از حق تعيين سرنوشت خلقها و در راه آزادی و سوسياليسم جان خود را فدا نمودند.

توده‌های مردم در سراسر کردستان با اميد به دستيابی به حقوق دموکراتيک و عادلانه خود در  ایرانی آزاد و دمکراتیک،  فعالانه در انقلاب ضدسلطنتی مشارکت نمودند اما از همان فردای استقرار استبداد مذهبی زير وحشيانه‌ترين حملات قرار گرفتند چرا که چشم‌اندازی که اين مردم برای خود متصور بودند به طور کامل در تضاد و ضديت با اهداف ضدمردمی سران تازه به حاکميت رسيده قرار داشت.

پاسخ رژيم تازه شکل گرفته به مطالبات دموکراتيک در کردستان، قتل و کشتاردسته‌جمعی و اعدام بود. کردستان به مانند کشوری بيگانه، زير حملات توپخانه‌ای و بمبارانهای وسيع قرار گرفت. حتی مزرعه‌ها به آتش کشيده شدند.

جنبش مقاومت در کردستان شکل گرفت و بسيار سريع مورد حمايت وسيع توده‌های مردم قرار گرفت. حماسه‌ها خلق شد. کردستان تبدیل به سنگر آزادگان گرديد و برخلاف ساير نقاط در ايران، به عنوان سدی در مقابل تحکيم قدرت مذهبی عمل کرد که تا کنون هم ادامه دارد. بی دليل نيست که خيزش انقلابی اخير که نام انقلاب ژينا را برخود دارد از اين خطه آغازشد که خود محصول ٤٣ سال مقاومت و مبارزه در کردستان ايران است.

شکل‌گيری و استمرار اين مقاومت اما بدون از دست دادن جانهای شيفته‌ای که برای دفاع از دستاوردهای انقلاب و نيز خواست‌های عادلانه توده‌های ستمديده کرد فدا شدند، ميسر نمی‌بود. سازمان چريکهای فدائی خلق ايران در کنار ديگر نيروهای سياسی فعال در کردستان از همان فردای انقلاب و با آغاز تعرضات رژيم به کردستان، مشارکت و نقش قابل توجهی در اين جنبش ايفا نمود. اطلاع رسانی به ساير نقاط، جمع‌آوری و انتقال کمکهای گوناگون و به ويژه کمکهای درمانی به نقاط مختلف کردستان در کنار و همراه مشارکت سياسی از جمله فعاليتهای جنبش فدائی در آن دوره به شمار می‌آيد. گستره اين فعاليتها موجبات عضويت شاخه کردستان اين سازمان در هيئت نمايندگی خلق کرد را فراهم نمود.

شوربختانه پس از انشعاب بزرگ اقليت و اکثريت در سازمان فدائی، روند فعاليتها به شدت کند شد و بهمين دليل رفقائی که در قالب اقليت به مشارکت و حضور در جنبش مقاومت ادامه می دادند می بايست با تقبل فشارهای زياد و با ازخودگذشتگی‌های بسيار، فعاليتهای خود را پيش ببرند. هم از اینرو، تعداد زيادی از پيشمرگان فدائی در آن سالها جان عزيز خود را در جنبش مقاومت در کردستان از دست دادند.

بی گمان از دست دادن يازده تن از فرزندان قهرمان مردم برای سازمانی که امکانات بسيار محدودی برای مقابله با تهاجمات رژيم در اختيار داشت و در حال تجديد موقعيت خود بسر میبرد، ضربه‌ای بس سنگين بود. اين عزيزان با عزمی راسخ تا آخرين نفس در مقابل نيروهای سياهی و جهل ايستادند و سپس به خاک افتادند.

در نبردی سهمگين و نابرابر در روز ٢٣ بهمن‌ماه سال ١٣٦١، دسته‌ای از پيشمرگان فدائی تحت فرماندهی رفيق مسعود رحمتی که از طرف کادرهای شورای فرماندهی از جمله رفيق علی نوذری همراهی می شد، با شمار زيادی از نيروهای سرکوبگر مواجه شدند. پس از موفقيت اوليه و وارد کردن ضربات مهلک به اين نيروها و دستگیری برخی از آنان و به غنيمت گرفتن مقداری سلاح و مهمات و ادوات جنگی، اما به دلايلی که هنوز هم متاسفانه بسيار روشن نيست، در ساعات پايانی عمليات از هر سو در محاصره نيروهای کمکی رژیم قرار گرفتند. در خاتمه عمليات، يازده تن از فرزندان قهرمان مردمی، يازده پيشمرگ فدائی که تا آخرين گلوله در برابر نيروهای جهل و تباهی و سرکوبگر به نبرد ادامه دادند، جان باختند.

معرفی مختصری از این مبارزان بر خاک و خون افتاده

*

  بهنام قاسم‌زاده رضوی (شهرام)

رفيق بهنام قاسم‌زاده رضوی (شهرام) در سال ١٣٣٧ در بابل و در خانواده‌ای زحمتکش متولد شد. در قائمشهر در تماس با هسته‌های سازمانی فعاليت داشت. در اوائل سال ١٣٥٩ مدتی توسط پاسداران دستگير و سپس آزاد می شود. وی برای يک دوره آموزشی به کردستان اعزام شده بود که به همراه ديگر همراهان در اين نبرد جان باخت.

*

اسماعيل برزگر

رفيق اسماعيل برزگر متولد روستای “قروچه” از توابع بوکان بود. از جوانان پرشور شرکت کننده در انقلاب ٥٧ بود. در سال ١٣٦٠ به صفوف پيشمرگان فدائی پيوست. صميمیت و چهره هميشه خندان او، زبانزد همراهان و آشنايان او بود. او جوانی صادق، مبارز و دوست و همراهی قابل اعتماد برای اطرافيان خود بود.

*

حُررضائی (جعفر)

رفيق حُررضائی (جعفر) متولد سال ١٣٤١ در خلخال بود. عليرغم سن جوان اما در نبردهای خيابانی در آستانه انقلاب ٥٧ حضور فعال داشت. پس از انقلاب و در پی فعاليتهای سياسی بارها در تبريز دستگير شد. پس از آزادشدن به دنبال آخرين دستگيری به تهران رفت و سپس راهی کردستان شد. بعد از مدتی فعاليت در صفوف حزب دمکرات کردستان ايران به صف پيشمرگان فدائی پيوست. در نبرد حماسی ٢٣ بهمن ١٣٦١ پس از شليک آخرين گلوله و در حالی که حلقه محاصره او توسط سرکوبگران تنگ‌تر و تنگ‌تر شده بود، با انفجار آخرين نارنجک خود جان شيفته اش را فدای آزادی نمود.

*

   ابراهيم کُردی

رفيق ابراهيم کردی در سال ١٣٣٦ در روستای داشکستان قروه در يک خانواده زحمتکش متولد شد. پس از سرنگونی شاه و شکل‌گيری جنبش مقاومت خلق کرد در ياری رساندن به آن لحظه‌ای باز نمی‌ايستاد. پس از ٣٠ خرداد ٦٠ توسط سپاه پاسداران دستگير شد و به مدت ١١ ماه تحت شکنجه و بازجوئی بود. به محض آزادی از زندان خود را به مناطق آزاد شده کردستان رساند و به صف پيشمرگان فدائی پيوست. خصايل انقلابی او الگوی همراهانش بود.

*

فريدون بانه‌ای

رفيق فريدون بانه‌ای متولد شهر سقز در خانواده‌ای زحمتکش بود. عليرغم سن جوان در انقلاب ضدسلطتنتی مشارکت داشت. پس از انقلاب و پس ازمدتی فعاليت در سطح شهر، به صفوف پيشمرگان فدائی پيوست.

*

  اسعد يزدانی (شاهو)

رفيق اسعد يزدانی (شاهو) متولد اطراف مريوان (تەرخان ئاوای سەولئاوا) بود. عليرغم تنگدستی خانواده اما علاقه به تحصيل داشت و ضمن کار تحصيلات خود را تا آنجا که می توانست ادامه می داد. در جنبش دانش‌آموزی فعالانه شرکت داشت. در سال ١٣٦١ دستگير اما چون مدرکی ازوی نبود پس از يک ماه آزاد می شود. با ازسرگيری فعاليت سياسی، رژيم قصد دستگيری مجدد او را نمود که رفيق اسعد با هوشياری از چنگال آنان گريخت و توانست خود را به پيشمرگان فدائی رسانده و در صفوف آنها قرار گيرد.

*

  محمود امين‌زاده

رفيق محمود امين‌زاده در يکی از روستاهای حومه سقز متولد شد. فعالانه در انقلاب ضد سلطنتی شرکت داشت و مدتی پس از سرنگونی شاه، فعاليت سياسی خود را در صف پيشمرگان فدائی ادامه داد.

*

مسعود رحمتی

رفيق مسعود رحمتی متولد سال ١٣٣٣ در روستای یورقل سقز بود. او به عنوان يک پرسنل انقلابی ارتش و يک کادر مجرب و ورزيده، پس از تماس و پيوند با جمعيت کردهای مقيم مرکز در بهار ١٣٥٨ وارد ارتباط منظم با سازمان شد و سپس در هسته‌های مخفی پادگان مريوان کار سازمانی را شروع کرد. وی در جريان اولين حمله به کردستان مدتی تحت نظر و حتی در پادگان سقز زندانی شد. وی که به اعدام محکوم شده بود توانست با دخالت وسيع هم‌قطاران خود از اين حکم رهائی يافته و بلافاصله به پيشمرگان فدائی در منطقه مريوان بپیوندد. او با حداقل امکانات به احيای تشکيلات منطقه جنوب کردستان ايران همت گماشت و درگيريهای زيادی را هدايت و فراماندهی کرد. در يکی از درگيريها يکی از چشمان او برای هميشه آسيب ديد اما عليرغم آن نقش فرماندهی خود را به بهترين وجه ادامه داد. او عضو کميته کردستان و الگو و سرمشق بسياری از پيشمرگان از هر لحاظ بود.

يکی از برادران او، رفيق خليل رحمتی (کاک خليل) که در شاخه کردستان سازمان در کنار برادر خود فعاليت می کرد، پس از مهاجرت و اقامت در شهر هانوفر آلمان متاسفانه به صورتی دردناک به زندگی خود پايان داد.

*

  علی نوذری

رفيق علی نوذری متولد شهر سقز، جوانی مبارز بود که از همان اوان نوجوانی به مبارزه روی آورده بود. يک بار توسط رژيم دستگير و سپس آزاد می شود. چند ماهی بعد از پيوستن به حزب دمکرات کردستان ايران، تصميم گرفت فعاليت خود را در صفوف پيشمرگان فدائی ادامه دهد. بسيار سريع در ميان پيشمرگان جايگاه بايسته خود را يافت و در زمره جسورترين و آگاه‌ترين پيشمرگان بود. جسارت و شهامت او که قامتی آراسته و استوار داشت، در حين انجام عمليات  شهره خاصی پيدا کرده بود. عليرغم اين موقعيت و توانائی، اما متين، آرام و بسيار فروتن بود.

*

  حسن محمدپور

رفيق حسن محمدپور متولد شهر سقز در سال ١٣٤٠ ، در مقطع قيام به سازمان پيوست و پس از تحولات در جنبش کردستان در صفوف پيشمرگان به فعاليت خود ادامه داد. بسيار افتاده و متين اما بسيار آگاه و وفادار به آرمانهای بزرگ خود بود و در عين حال در غالب تحرکات پيشمرگان يکی از ياران ثابت قدم آنها بود. وی قطعه شعری از سروده‌های فدائی شهيد طهمورث اکبری (از مسئولين دفتر سازمان در مريوان که در ٩شهريورماه ١٣٥٨ همراه با زنده‌ياد کاک فواد مصطفی‌سلطانی جان باخت) را با اندک تغييراتی خطاب به مادرش نوشته بود.

*

مراد ميرزائی (حيدر)

رفيق مراد ميرزائی (حيدر) متولد ١٣٣٨ تخت بسطام ايلام بود. در کرمانشاه تحصيل کرد و به شغل معلمی روی آورد. در قيام ٥٧ فعالانه مشارکت داشت. پس از قیام به سازمان پيوست و بعد از مدتی فعاليت مجبور به ترک محل خود شد و تصميم گرفت به صفوف پيشمرگان فدائی بپيوندد. وی فردی ساده، صميمی و بسيار آگاه بود و در ميان همرزمان خود از احترام خاصی برخوردار بود.

***

يادواره، خاطره، … :

دو نامه از رفيق علی نوذری به خانواده :

(نامه‌های زير را يکی از اعضای خانواده زنده‌ياد علی نوذری در اختيار ما قرار داده است)

رژيم سرکوبگر جمهوری اسلامی برای زير فشارقرار دادن خانواده‌های پيشمرگان، تعدادی از آنها را (از شهرهای محتلف مانند سقز، بانه، مهاباد و …) از خانه و زندگی و کاشانه خود دور کرد و مدتها به اردوگاههائی که به طور عمده مسکن آوارگان جنگی  مناطق تحت اشغال عراق بودند در فولادشهر اصفهان و … “تبعيد” نمود. اين خانواده‌ها با اتحاد کامل نقشه‌های رژيم را برباد دادند. اين دو نامه در زمان “تبعيد” خانواده‌ها، از طرف زنده ياد علی نوذری خطاب به مادر، پدر و اعضای خانواده خود نگاشته شده بود:

… گرمترين سلامهای خود را تقديمتان ميدارم و اميدوارم که حال همگی تان خوب باشد.

سلام خود را از کُردستان سرزمين حماسه و خون، سرزمين آزادگان سربلند و سرفراز نثارتان میسازم

داری ئازادی بە خوێن ئاو نەدرێ قەت بەر ناگرێ

سـەربەخۆیی بێ فیداکاری ئەبەد سەرناگرێ

(بيت نحست شعری از “فايق بیکه‌س” شاعر مشهور کرد به نام “درخت آزادی”)

بچه‌های عزيز …

همگی تان را می بوسم و آرزويم سلامتی حالتان است، آری رژيم حتی از شما نيز واهمه دارد زيرا شمائيد که آينده را می سازيد شمائيد که بشارت دهنده فردائی روشن هستيد، رژيم از شما آينده سازان بايد ترس داشته باشد، سعی کنيد اين ترس را بيشتر کنيد، در ميان خود سعی کنيد متفق و متحد باشيد و گوش به حرف پدر و مادرم بدهيد چون خوبی شما را می خواهند.

در آخر سلام همگی خانواده های مقيم در آنجا را می رسانم و آرزويم سلامتی حالشان ميباشد و اميدوارم که همچون گذشته با اتحاد خود پوزه رژيم و نوکرانشان را بخاک بماليد و شما نيز در آن سنگر دشمن را شکست دهيد.

…پدر جان، راهی را که من انتخاب کرده ام راهی است که خلق به آن چشم دوحته است، راهی است که پيشاهنگان خلق در آن جان باخته اند و آن را حفظ کرده اند. من نيز برايم جای افتخار است که پوينده اين راه باشم و بتوانم هرگونه لرزش و تزلزلی را از خود دور بدارم، عزم کرده ام که راهی را بپيمايم که عزم خلق است و آرزويم پايداريم در اين عزم است و همچنين باعث شرمندگی و سرافکندگی شما نباشم…

از نامه های زنده ياد علی نوذری به خانواده

***

ياد و خاطره عزيز فريدون بانه‌ای و ياران جانباخته در حماسه بهمن ماه ١٣٦١ گرامی باد!

(متن يکی از برادران زنده ياد فريدون بانه‌ای، يکی از جانباختگان نبرد حماسی)

اواخر سال ۱۳۶۱ هنوز چند صباحی از بزرگداشت یاد و خاطره “دووی رێبەندان” (دوم بهمن ماه سالروز تاسيس جمهوری در مهاباد) که از آن بمثابه یکی از درخشانترین برگ های زرین تاریخ مبارزاتی ملت کرد اسم خواهیم برد نگذشته بود که نوبت به برگزاری سالگرد تولد سازمان چريکهای فدائیان خلق ايران رسید که دیگر فرصتی برای آن یافت نشد که ناگاه خبر یک حادثه و وقوع یک جنگ بزرگ و تمام عیار مابین پیشمرگه و سپاه در حوالی شهر در همه جا پیچید. عليرغم خبرها گوناگون و مختلف اما هیچ اطلاعی در دست نیست و هیچ کس چیزی نمی‌داند اما یک چیز مسلم و واقعی بود و آن اینکه یازده پیشمرگه فدائی خلق در موضعی بسیار نابرابر در کمین صدها سپاهی مزدور و جاش های محلی قرار گرفته و از چندین ناحیه از دو سمت شهرهای (سقز و بوکان) مابین روستاهای “قاراوا و کوچک” مورد هجوم از زمین و هوا هستیم.

آری در جنگ و بخصوص در جنگی اینگونه نابرابر که به ازای هر پیشمرگ دها مزدور تا بن دندان مسلح و بجای هر فشنگ در اسلحه پیشمرگه هزاران فشنگ و توپ و خمپاره از زمین وهوا، آن بارش سیل آسائیست که این گونه ساده و در چند سطر نمی‌توان حتی به تشریح و توصیف یک لحظه ازآن واقعیت تلخ رسید و این همان چیزیست که من و هر کدام ازما از آن نبرد بیادماندنی و قهرمانانش اگر چه سخت و غیر ممکن مجبور به بازگو کردن اندکی از آنیم.

راهی نیست و انتخابی جز دو راه در بین نخواهد بود تسلیم برای حفظ جان و یا مقابله و مقاومت پاسخ به این سوال و دها سوال بی جواب دیگر را باید فقط و فقط از آنانی پرسید که خود پا  در چنین انتخابی می‌نهند آنانی که همانی می‌شوند که باید باشند اراده و باوریست که در لحظه به ظهور می‌رسد تصمیم و قصدیست در وجود هر فرد در جوهره و ذاتش و خوانش نیازهایش.

دقیق به همان گونه که این یازده فدائی خلق بدان عمل کردند. اکنون پس از گذشت سالیان طولانی که شاید دیگر کمتر کسی بیادشان باشد در نوع خود جزئی ازبهترین و فداکارترین فرزندان این آب و خاک دردمند تحت ستم هستند آنان با دستانی خالی حماسه آفریده و خود حماسه آفرین شدند. آنان نشان دادند که چگونه بدون ذره‌ای تزلزل با قلبی مملو از مهر، عشق را به معنای واقعی در خویش فرو ریخته اند هیچ کدام ترسی بدل راه ندادند دستهایشان نلرزید و پایشان لیز نخورد آنان تصمیم به اثبات خویش و باورهای خدشه ناپذیرشان را گرفته بودند ماندن در کنار مردم  و برای مردم بودن، برای آزادی و اجرای عدالت در سرزمینی که عمریست به درازای تاریخ در زیر بار فقر وستم و سرکوب مردمانش شانه به شانه هم در مقابل ظلم ایستاده و به مقاومت ادامه می‌دهند.

این یازده پیشمرگ قهرمان فدائی با انتخابی آگاهانه و با اطلاع کامل از مرگ خویش سنگر به سنگر آنچنان تلفاتی به دشمن تحمیل می‌کنند که برای چند شبانه روز پس از حادثه هنوز آماری از کشته هایشان در دسترس نبود پرواز هلیکوپترها و شلیک از آسمان و خمپاره باران کردن منطقه هنوز برای گزمه های جمهوری اسلامی آنچنان موفقیتی به همراه ندارد واقعیت آنست در نهایت وجود دو عامل پایان جنگ را رقم خواهد زد اولین عامل تنگ تر شدن حلقه محاصره و در نهایت تاسف دیگر هیچ راه و امکانی برای رساندن کمک به پیشمرگه ها وجود نداشت عامل دوم وجود قوای نابرابر، عدم امکانات پشت جبهه ای که منجر به اتمام رسیدن آخرین گلوله هائی که با چکاندن ماشه باید بر قلب دشمن فرود می‌آمد سر انجام این جنگ نابرابر را به پایان رساند.

در باب آن رویاروئی جا دارد که از جوانب بسیار متفاوت آن به گفتگو نشست من در اینجا علارغم آشنای با بیشتر آن عزیزان از دست رفته جا دارد با یاد و خاطره از تمامی شهیدان راه آزادی و بخصوص شهیدان فدائی خلق که باید در مناسب ترین فرصتها به تجليل از مقام والای تک تک آنان همت گماشت. و حال نگاهی به زندگی نامه شهید فریدون بانه ای :

شهید فریدون بدنیا آمده در شهر سقز از استان کردستان از درون خانواده‌ای زحمتکش در سال ۱۳۴۶ جشم به جهان گشود نوجوانی قد بلند و خوش اندام چهار شانه و پر زور. عصیان گر و مجادله جو   براحتی و سهل به هر خواهشی تن نمی داد. در همان روزهای آغازین انقلاب فهمیدم که او در حال پرو بال دادن بخود و استنشاق در هوای آزادی بود وضعیت انقلابی به او این امکان را داد تا برآنچه از درون به خاطرش می‌جنگد دست یابد همچون تمامی جوان و نوجوانان دیگری در آن حال و هوا و روزگار شیرین بیاد ماندنی.

شب های فراوانی را در حال نگهبانی دادن در مساجد و محله هایمان با هم سپری کردیم و در تظاهرات شانه به شانه هم با دستانی گره کرده فریاد میزدیم یا مرگ یا آزادی. پیروزی را با چشمان خود مشاهده کردیم. پیروزی انقلاب آغاز گر فصل تازه‌ای از زندگی فریدون شد مدتی را با دفتر سازمان (سازمان چريکهای فدائی خلق ايران) در رفت و آمد بود و سپس در گیر و دار مسائل ملی در کردستان زمان به سرعت در حال گذر بود و هنوز عرقی بر جبین کسی خشک نشده اولین جنگ و حمله به کردستان شروع شد. آری جمهوری اسلامی اینگونه از همان روزهای آغازین انقلاب هدیه پیروزیش را به مردم کردستان اینگونه رساند. صدها و هزاران هزار نفر از مریدان نظام جدید برای جنگ با این ملت وارد کردستان شدند مردم شهر همه آواره و خانه و کاشانه خود را بدون هیچ سر پناهی جا گذاشتند و مجبور به ترک دیار گردیدند. در شهر بوکان و در میان اردوگاههائی که برای آوارگان فراهم شده بود توانستم فریدون برادرم را یکبار دیگر ببینم از وجودش در کنارم خوشحال بودم فورا در آغوشم قرار گرفت او را می شناختم به سختی از او بروز چنین احساساتی را شاهد بودم شاید فکر می‌کرد که دیگر مرا نخواهد دید شاید اگر چه از من چند سالی کوچک تر بود اما معنای جنگ را بهتر از من درک کرده بود و شاید او داشت خود را برای قدم نهادن در یک راه بزرگتر آماده می‌کرد نمی دانم؟ فریدون اینبار برای اولین بار بود که بطور رسمی به جمع ما پیوست در اردوگاه مسئولیتی گرفت پخش ارزاق امکانات گرما و اداره کتابخانه کوچکی برای افراد و بچه های حاضر در یکی از اردوگاه.

بازگشت به شهر و پایان آوارگی و بطور مرتب دیدار با من و رفت و آمد در دفتر سازمان دستگیری پدرمان برای مدتی و اخراجش از آموزش و پرورش به عنوان نماینده و سخنگوی جمعیت فرهنگیان شهر سقز، بازگشت من مشکلات خانواده و اذیت و کنترل های شبانه روزی نیروی‌های سپاه هر بار به بهانه ای فریدون را تاب نیاورد آخرین بار زمانی اورا دیدم که دیگر هیچ وقت ندیدمش  دو هفته بیشتر در کنارم نبود و من مجددا دستگیر شدم اما در همین مدت کوتاه فهمیدم در مدت زمانی که نبوده‌ام او با رفقای سازمان اقلیت در حال فعالیت و به صفوف آنان پیوسته است او پخته تر به نظر می‌رسید کامل تر شده بود اما متاسفانه عمر، دو هفته پس از آزادی و دستگیری مجدد این شانس را از من گرفت تا اورا بیشتر بشناسم و اکنون که دیگر او درمیان ما نیست این نه یک رویا بلکه بعنوان یک آرزوی قلبی خواهم گفت ای کاش من بجای او بودم فریدون اکنون زندگی می‌کرد.

فریدون پس از هجوم به خانه ما و دستگیری من کاملا دیگر روشن بود که دیگر امکانی برای ماندن برای خود نمی بیند او می‌دانست دیر یا زود به سراغش خواهند آمد و من مطمئن بودم و هستم او می‌دانست که اجازه نخواهد داد به سادگی بشکنندش او به فکر هیچ گونه انتقامی از کسی نبود اندیشه او یک چیز و آن اینکه کجا و چگونه باید بود من افکار اورا خوب می‌خواندم او بدنبال بهترین راه ممکن جهت ادای وظیفه و بر دوش گرفتن سهمی از بار این کاروان راه آزادی بود.

و لذا او راه پیشمرگه شدن در راه خلق خود را برگزید.

از واقعه شهادتش به نقل قول از پدرم که مدتها مخفیانه بدنبال محلی از دفن و سراغی از جنازه اش بود پس از حستجوی فراوان معلوم شد که هیچ اثری از مزار و مکانی که فریدون در آن خوابیده باشد وجود ندارد شاهدانی بودند که نقل کرده‌اند فریدون جنگید و بسیار خوب جنگید همچون بقیه همرزمان دیگرش همگی پا به پای هم تا آخرین نفس تمامی مهمات و خشاب ها همگی خالی می‌گردند تنگ تر شدن حلقه محاصره و عدم امکانی مناسب برای عقب نشینی و ترک محل او یعنی فریدون ما با آخرین نارنجک باقی مانده در دستانش قبل از دستگیری و یا کشتنش به دست مزدوران سپاهی تصمیم به باز کردن حلقه دور نارنجک گرفته که هم خود و هم چند اسیرشده مزدور دیگر را از بین ببرد و در اینجا حیات او به پایان می‌رسد لذا هیچ امیدی به جمع آوری از جنازه او نبوده است و دقیقا به همین خاطر در جشن پیروزی نظام و سربازانش در شهر سقز دو سه گونی انباشته از گوشت و خون را به داخل شهر آورده و در میدان و خیابان‌های شهر شروع به نمایش دادن از آن می‌کنند و خطاب به من در زندان و بقیه زندانیان با حالتی سر مستانه و تشنه به خون، ضحاک خونخوارمنشانه فریاد می‌زدند که بیا و برادرت را سوغاتی آورده‌ايم. والبته بسیارمواردی دیگر که جائی برای گفتن اينجا نمیبینم به همین خاطر در همان اوایل این نوشته تاکیدم بر این بود که باید همه یاری کنند و بگویند و بنویسند تا هر بار به ابعاد بیشتری از این دست جنایات روا رفته بر فرزندان این خاک و بر این سرزمین بخون نشسته دست پیدا نمود باید نه تنها از این یازده قهرمان حماسه آفرین بلکه بر حکم ضرورت و نیاز واقعی امروزین جنبش انقلابی در حال جریان هیچ گاه از یاد آوری و خاطره مبارزان بی نام ونشان دیگری که روزی همسنگر و همراه با تک تک ما برای نجات میهن خود قهرمانانه قد علم کردند و بدون کوچکترین تمنایی جان در راه آرمان خویش داده اند، غافل نماند …

بهمن ماه ١٤٠١

***

یاد و خاطرهٔ يازده گل سرخ فدائی جاودانه است

با یاد و خاطرهٔ  11 تن از پيشمرگان فدائی در چهلمين سالروز جان باختن آنان درراه آرمانهای والای خود

(خاطره‌ يکی از پيشمرگان فدائی که در اين نبرد شرکت داشت)

یکی از رفقای بسیار گرامی درخواست نمود که به مناسبت جانباختن 11 تن از نیروهای پيشمرگ فدائی که در زمستان سال 1361 در یک حماسه  قهرمانانه علیه نیروهای سرکوبگر در کردستان جان خود را از دست دادند، نکاتی و يا خاطره ای را بنويسم. اینکه من همراه این رفقا بودم، می توانم جرات و جسارت اين را داشته باشم تا يادی از آنها کنم. باشد که نام و ياد این رفقا زنده نگه داشته شود.

زمسنان سال 1361 است. در این سال برخلاف سال های گذشته، برف زیادی باریده بود. شاید یک متر برف روی زمین را پوشانده بود. روستای ” قالوی” در منطقه بوکان کردستان که بخشی از کمیته کردستان سازمان در آن مستقر شده بود، نيز از اين برف بی بهره نماده بود. من دو ماه بود که به رفقای فدائی پیوسته بودم و زندگی دیگری را با آنها شروع کرده بودم. هرکسی به رفقا می پیوست، می بایستی آموزش نظامی می دید. من نیز در طی این دو ماه از جانب فرمانده لایق و جسور، رفیق علی نوذری آموزش می‌دیدم. زنده ياد در این این دو ماه، طوری آموزش فشرد داد ه بود که برای شرکت در عملیات های نظامی کافی به نظرم می رسید و همچنین رفقای دیگری آنچنان در عملیات ها مهارت و تجربه داشتند، توانسته  بودم از وجود آنان استفاده کنم.

بخشی از کمیته کردستان که در ساختمان مدرسه روستا مستقر شده بود، نسبت به خانه های روستا مجزا بود و تا حدودی بزرگ. همه رفقا  از اعضای اين بخش و پیشمرگان در این مقر زندگی می کردند. زندگی در میان آنها بسیار رفیقانه و انسانی بود و همه چیز از لباس گرفته تا غذا بطور مساوی تقسیم می شد. برخوردهای رفیقانه و صمیمت، فضای مقر را احاطه کرده بود. همه خود را يکی می پنداشتند.

یک روز در مقر زمزمه‌ای شنيده شد که گويا تعدادی از رفقا برای یک جوله (گشت سیاسی ، نظامی) در مناطق اشغالی توسط نیروهای رژیم آماده خواهند شد. همه کنجکاو بوديم که اعضای گروهی که اين ماموريت را عهده‌دار خواهند بود چه رفقائی خواهند بود. بالاخره اعضای گروه مشخص شد و من نیز عضوی از آن شدم اما برای اینکه چه کسی فرماندهی آن را بر عهده خواهد گرفت، بحث و جلساتی صورت گرفت. باوجود سازماندهی کم و بيش معين، اما برای عملياتهای ويژه و بنا به ضرورت، امر فرماندهی و هدايت گروهها و واحدها مورد شور و مشورت قرار می‌گرفت. تعدادی از رفقا برای فرماندهی و معاونت فرماندهی در نظرگرفته شده بودند. همه رفقای فرمانده برای انجام چنین مسولیتی عدم آمادگی خود را اعلام کردند. بلاخره راًی گیری شد. در این رای گیری رفیق مسعود رحمتی به عنوان فرمانده، رفیق علی نوذری به عنوان معاون فرمانده انتخاب شدند.

تدارک جوله سیاسی – نظامی به تصویب رسید و روز حرکت مشخص گرديد و رفقای عضو گروه از همه لحاظ مجهز شدند.  مسئول تیم پزشکی نیز مشخص شد. رفیق علی نوذری، علاوه بر معاونت فرماندهی، مسولیت تیم پزشکی را نيز برعهده گرفت. گروه در یک روز بسیار برفی حرکت کرد و به اولین روستا به نام “ایسکی بغا” رسیدیم. به محض اینکه ما به روستا رسیدیم، از طرف تعدادی از مردم روستا که در جلو مسجد جمع شده بودند، مورد استقبال قرار گرفتیم. مردم از همین جا متوجه شدند که تیم ما به طرف مناطق اشغال شده حرکت خواهد کرد و تلویحا احساس می کردند که جنگ و گریز های بزرگی با سکوبگران خواهیم داشت. غالب اعضای تیم بسیار خوش تیپ بودند و قد و قواره رفقا بسیار تحسین بر انگیز بود، بویژه فرمانده مسعود و فرمانده علی. و اين از نظرها دور نمی‌ماند.

طبق معمول مرکز تجمع در مسجد بود. در روستا، ما طبق روال هميشگی، به صورت دو نفره میان خانه ها تقسیم شدیم و به ما گفته شد که بعد از صرف ناهار در جلوی مسجد به قصد حرکت به روستای دیگری حضور به هم رسانیم. معمولا حرکت و جابجائی دم غروب  صورت می گرفت زیرا نیروهای رژیم در هر کوهپایه ایی يک مرکز نظامی ساخته بودند و بر منطقه مسلط بودند. هر حرکتی که صورت می گرفت را زیر نظر داشتند و با دیدن افراد تیراندازی میکردند. تیم ما سعی میکرد در تردد خود طوری عمل کند که از دید نیروهای رژیم محفوظ بماند. زمان برای حرکت و اقدام لحظه به لحظه حساس تر میشد. بعد از چندین ساعت پیاده روی به روستای ” حاشی آباد” رسیدیم. این روستا نزدیک ترین روستا به مرکز نطامی رژیم بود. به محض اینکه به این روستا رسیدیم، ضمن اینکه مردم استقبال می کردند، گوشزد می کردند که ما مواظب باشیم، هر لحطه امکان آمدن رژیم به این روستا بود. با این وجود برای استراحت ابتدا به مسجد رفتیم و بعد باز طبق معمول دو نفره بین خانه‌ها جهت صرف غذا تقسیم شدیم. در این تقسم بندی ها اغلب با رفیق اسعد يزدانی (شاهو) بودم. با همدیگر بسیار صمیمی بودیم. او در ضمن صدای خیلی قشنگ و گيرائی داشت و هر وقتی که فرصت بود، برای ما می خواند. از آن لذت می برديم. روستای ” حاشی آباد ” گرچه از لحاظ اقتصادی در تنگنا بودند، ولی با هر چه که در امکان داشتند از ما پذیرائی می‌کردند. ساعات 6 بعد از ظهر گروه ما قصد داشت به عمق مناطق اشغال شده رژیم حرکت کند. ولی موانعی وجود داشت که ما بدون وسایل نقلیه مانند تراکتور نمی توانستیم از رودخانه بزرگی که در راه ما  بود، عبور کنیم. در این میان یک تراکتور متعلق به یکی از اهالی روستا را در اختیار گرفتیم. هنگامی که به رودخانه رسیدیم، متوجه شدیم که بدون این تراکتور (و تريلی حامل ما) محال بود که از رودخانه عبور کنیم و همچنین احساس بر این بود که اگر وسيله نقلیه‌ای نباشد، به محض حمله رژیم، امکان عقب نشینی با پای پیاده را نخواهیم داشت ولی در هر صورت این صرفا یک تصور بود.

بالاخره گروه ما به آب زد و به منطقه زیر نفوذ رژیم رسیدیم. شب تاریکی بود با بارش فراوان برف. ما به روستای ” قاراوا” واقع در سر جاده سقز – بوکان رسیدیم. به محض اینکه مردم از حضور ما متوجه شدند، تعدادی از جوانان جمع شدند و احساس شادمانی کردند. زیرا مدت زیادی بود که پیشمرگه ها در آن منطقه حضور نداشته بودند. مردم این روستا از اینکه رژیم می خواست به طور اجبار اهالی را مسلح کند  تا در مقابل پیشمرگه ها بجنگند، احساس ناخرسندی می کردند.

در هر صورت جوله سیاسی، نظامی در منطقه اشغالی بخوبی پیش می رفت و ما توانستیم ، حضور خود در منطقه را اعلام کنیم.  بویژه رفقای فرمانده توانستند مواضع سیاسی سازمان در منطقه را توضیح دهند که بسيار مورد استقبال اهالی منطقه قرار می‌گرفت.

گروه به لحاظ سیاسی حضور خود را اعلام کرده بود، ولی بالاخره بدون حرکت های عملی و نظامی، “جوله” تکمیل نمی شد. بدين دليل رفقای فرمانده، همواره دنبال سوژه های عملیات نظامی علیه نیروهای سرکوبگر رژیم بودند. مردم نیز متقابلا از تیم ما انتظار حرکت های نظامی داشتند. با توجه به ملیتاریزه شدن منطقه از سوی رژیم، در هر جایی نمی توانستیم به نیروهای رژیم ضربه نظامی بزنیم به همین خاظر نیز مدت زیادی در منطقه اشغالی مانده بودیم.

یک روزی رفقا مسعود، علی، حسن و چند رفيق ديگر، به قصد شناسایی به روستای ” قاراوای کوچک ” که سر جاده و در محور سقز – بوکان است، رفتند. قصد بر این بود که یک عملیات نظامی علیه نیروهای رژیم، موسوم به  گروه ” تامین جاده ”  صورت گیرد. محل عملیات توسط رفقا شناسایی شد. طرح عملیات بدین ترتيب بود که به یک اتومبیل حامل  نیروهای رژیم (” تامین جاده “) سقز- بوکان در ساعات حدود 6 صبح حمله شود و حاملين این اتومبیل دستگیر شوند و فوری عقب نشینی شود. ما در روستای دیگرکه  متاسفانه نام آن یادم نیست، مستقر شده بودیم. شب تاریک و هوا برفی بود. رفقای فرمانده به ما اعلام کردند که به طرف روستای مورد نظر عملیات حرکت کنیم. مردم روستا نسبت به جنب و جوش ما کنجکاو شده بودند و مطمن بودند که قصد رفتن ما به روستای “قاراوای کوچک” برای انجام عملیات نظامی است. ساعات 4 صبح زود ما در مسجد روستای “قاراوای کوچک” مستقر شدیم و به ما اعلام شد که اسلحه ها را پاک کنیم و آماده باشیم. ساعات تقربیا 5 صبح مستخدم مسجد ( مجور مسجد) به محض اینکه پا را به مسجد گذاشت، از حضور ما در مسجد دچار دلهره شد چون متوجه شده بود که تیم ما قصد یک عملیات  نظامی دارد. از تیم ما خواهش کرد که تا دیر نشده روستا را ترک کنیم. فرماندهان تیم رو به مستخدم مسجد کردند و از وی خواستند اطلاعاتی را در مورد تردد همیشگی اتومبیل های حامل نیروهای رژیم در صبح زود ارائه دهد. وی در طی اطلاعاتی که به فرماندهان داد، اعلام کرد که “هر صبح زود اتومبیل های حاملین “نیروهای تامین جاده” تعداد شان به 12 اتومبیل می رسد. این اتومبیل ها همزمان و پشت سر هم می آیند و نیروهای “تامین جاده” را در مسافت های صد متری روی جاده تقسیم می‌کنند. اینکه این اطلاعات درست بود یا غلط، در هر صورت مورد توجه رفقای طراح عملیات قرار گرفته بود. در نهایت رفقا به این نتیجه رسیدند که اطلاعات قبلی دقیق نبوده و طرح عملیات با توجه به تعداد تيم ويژه،  صرفا نشانه رفتن یک اتومبیل بوده است و نه 12 اتومبیل. در نتیجه رفقا در اجرای طرح عملیات تجدید نظر کردند و درخواست شد که فوری روستا را به طرف روستایی که قبلا بودیم، ترک کنیم. هنگام رسیدن به روستا، مردم تلویحا از نا کامی های عملیات نظامی ما صحبت می کردند. البته بعدا مشخص گردید که اطلاعات مستخدم مسجد صحت نداشته و ایشان می خواسته اساسا با توجه به خطراتی که ممکن است متوجه اهالی روستا شود، عملیاتی صورت نگیرد و مشخص شد که اتومبیل حاملین ” تامین جاده ” فقط یک اتومیبل بوده است.

 جوله سیاسی، نظامی گروه در منطقه با وجود خطراتی که از جانب نیروهای رژیم متوجه آن بود، ادامه پبدا کرد و حضور ما در اکثریت روستاهای اطراف بوکان بخوبی پیش رفت. در این میان مشخص شد که رفقای فرمانده، همواره در فکر طرح عملیاتی  در جهت یک ضربه محکم به نیروهای رژیم در منطقه هستند.

 ما دریک  شب بسیار تاریک  روی جاده سقز- بوکان  به عرض یک کبلومتر پیاده روی می کردیم و چراغ های روشن شهر بوکان را نظاره می کردیم و از طرف دیگر نورافکن روشن مقر بزرگ سپاه پاسدارن بر روی روستای “سرا” را مشاهده می کردیم. در این پیاده روی ما با یک توقف نیم ساعته مواجه شدیم.  این توقف در روی یک پلی بود واقع در کوه پایه  “نالی شکینه ” نزديک بوکان. متوجه شدیم که  این توقف در حقیقت بخاطر رفتن تعدادی از رفقا از جمله رفقا مسعود، علی، حیدر و حسن به منظور شناسائی بود. در این هنگام  همه رفقا با همدیگر صحبت، تبادل نظر کرده و شوخی هایی با هم داشتند بویژه  شوخ طبعی و خنده های رفیق اسماعیل توجه مرا به خود جلب کرده بود. رفقا بعد از 20 دقیقه برگشتند. معلوم شد که قصد رفتن آنها شناسایی پل و جاده بوده برای اجرای یک طرح عملیاتی.  هیچ کسی پیش بینی نمی کرد که در روی این پل، سرنوشت خیلی از رفقای تیم رقم خواهد خورد. این پل در یک کیلومتری روستای”کوچک پایین” و دو کیلومتری “کوچک بالا” بود. برخی از  اهالی روستای “کوچک بالا” به زوراز طرف رژیم  بر علیه پیشمرگه ها مسلح شده بودند به همین خاطر رفت و آمد ما  در این منطقه مستلزم احتیاط بسیاری بود. در هر صورت رفقا بعد از شناسایی این پل گفتند که به طرف روستای “کوچک پایین” حرکت کنیم. بعد از يک پیاده روی 20 دقیقه و یا کمتر به روستا رسیدیم و اما بیشتر از 10 دقیقه توقف نکردیم. زیرا به جاده خیلی نزیک بود و هر آن امکان داشت نیروهای رژیم از حضور ما متوجه شوند و می بایستی به سوی روستای دورتری ترحرکت می کردیم. هدف بعدی، رفتن ما به روستای “بغده کندی” بود.  البته در اطراف این روستا  قبلا یک درگیری بزرگ نظامی مابین رفقای سازمان و نیروهای سرکوبگر رژیم صورت گرفته بود. شدت این درگیری بحدی بود که در منطقه انعکاس وسيعی پيداکرده بود. رشادت و قهرمانی رفقا در میان اهالی منطقه و حتی شهر بوکان و سقز زبانزد کردم شده بود. در این درگیری متاسفانه یکی از رفقای قهرمان و جسور به نام انور اعظمی جان خود را از دست داده بود و رفيق جواد کاشی هم که همزمان زخمی شده بود چند روز بعدتر بر اثر جراحات وارده جان خود را ازدست داد.

 ماندن در روستا ی “بغده کندی” نسبت به روستای اطراف تا حدودی مطمئن تر بود. هنگامی که ما به روستا رسیدیم ساعات تقربیا پنج صبح بود و محل اسکان ما طبق معمول مسجد روستا بود. هنگامی که به مسجد رسیدیم رفیق فرمانده به برخی از تدابیر امنیتی اشاره کرد و توضیحاتی داد. بعد از یک ساعت یعنی در ساعت 6 ما طبق معمول میان خانه اهالی روستا تقسیم شدیم و بعد از صرف صبحانه مجددا به مسجد برگشتیم. چون هوا روشن شده بود رفقای فرمانده از اهالی روستا خواستند “تا زمانی که ما در اینجا هستیم، اهالی از خروج از روستا خودداری کنند”. ما به صورت دو نفره در هر یک ساعت در اطراف روستا نگهبانی می دادیم که از تردد نفرات آگاه شویم. ظهر سر رسيد. رفقای فرمانده گفتند که گروههای دو نفره می توانند مجددا باز در خانه هایی که صبح زود در آنجا بودند برگردند. قرار تجمع دوباره ساعت  2 بعد از ظهر در جلوی مسجد گذاشته شد. در این تقسیم بندی دو نفره، من با رفیق اسعد بودم. در خانه ایی که بودیم، رفیق اسعد و من از خود می پرسيديم که  بالاخره چه اتفاقی برای ما خواهد افتاد؟ بدون اینکه حتی از عملیات پیش‌رو خبری داشته باشیم. رفیق اسعد مطرح کرد : “میان من و تو یکی کشته خواهد شد”. من صحبت‌های وی را جدی نگرفتم  و به صحبت‌های ديگر پرداختيم.

ساعات تقریبا 2 بعد ازظهر همه ما در جلوی مسجد جمع شدیم. ما هنوز از نحوه و چگونگی وقوع عملیات خبری نداشتیم. متوجه شدم که با خیلی از رفقا بر سر مسله  تشکیل تقسیم تیم های متفاوت صحبت می شود. در این لحظه متوجه شدم که تمامی رفقا به چهار تیم تقسیم شده‌اند. من به تیم چهارمی تعلق گرفتم و رفیق اسعد تیم اولی. از جثه و قامت رفیق اسعد مشخص شد که تیم اولی وظایف بغایت خطیری را دارا خواهد بود. مسولین تیم ها مشخص شدند. مسولیت تیم اولی بر عهده خود فرمانده رفیق مسعود رحمتی بود. مسئوليت تیم دوم را رفیق علی نوذری، تیم سومی را رفیق حسن سقزی (حسن محمد پور) و تیم چهارمی را رفیق “ن” عهده دار بودند. البته از سوی فرمانده، وظایف تیم ها و همچنین محتوای طرح عملیات برای مسولین  تیم ها مشخص شده بود. طرح عملیات بدین صورت تعریف شده بود که جاده سقز – بوکان توسط  پیشمرگان سازمان کنترل خواهد شد و در این مصاف هر نیرويی که وابسته رژیم هست دستگیر خواهد شد. طبق عملیات پيش‌بينی شده، مدت کنترل جاده نمی بایستی از 20 دقیقه زیادتر طول بکشد و می‌بايست بلافاصله حتما به سوی مکان تعیین شده  مورد نظرعقب نشینی کنیم.  بعد از اینکه تقسیم بندی تیم ها تکمیل شد و وظایف تیم ها مشخص شد به سوی روستای “کوچک پایین” به حرکت در آمدیم. آنچه که از ابتدا برای تعيين وظایف مشخص شده بود، تیم  ما به مسولیت رفیق “ن” مسولیت پشتیبانی از سه تیم را بر عهده داشت و قرار بر این بود در روستای “کوچک پایین” مستقر شود و به هنگام حمله نیروهای رژیم از پشت دفاع نماید.

اولین تیم در صف اول قرار گرفت و مسافتی به طول 100 متر نسبت به تیم دومی فاصله گرفت و به ترتیب، تیم دوم و تیم سوم. تیم جهارمی  که من عضوی از آن بودم در انتها قرارگرفت. برف زیادی روی زمین نشسته بود. برف همانند مروارید می درخشید و هوا تقریبا صاف بود و جای پای رفقا کاملا روی برف حک شده بود. بعد از 30 دقیقه تیم اولی از روستای “کوچک پایین” گذر کرد و به جاده رسید و در پلی که شناسایی شده بود تقریبا مستقر شده بود واما هنوز نه به طور کامل. گرچه در حرکت‌ها سعی شده بود که “تامین جاده” متوجه هيچ جنب و جوشی نشود اما در حین عبور تیم اول، “سربازان تامین جاده” متوجه شدند  و آنان  تیر اندازی را  شروع کردند. با این وجود تیم دومی خود را به جاده رساند. تیراندازی به حدی شدت یافت که منطقه عملیاتی به یک منطقه جنگی تمام عیار تبدیل شد. از هر گوشه و کنار صدای شلیک گلوله می آمد و بویژه “خمپاره‌های 60 میلیمتری”  نیروهای رژیم به اطراف و داخل روستا شلیک میشد. تیم ما نیز داخل روستا شد و هر یک از ما موضوع گرفتیم. متوجه شدیم که تیم سومی خود را به جاده رسانده‌است. رفیق جعفر(حُررضائی) را برای آخرین بار روی تپه دیدم که خميده داشت به طرف جاده پیشروی میکرد. رفیق جعفر در تیم سوم سازماندهی بود. جنگ لحظه به لحظه شدت می یافت و من که روی پشت بام موضع گرفته بودم متوجه بالاگرفتن شدت تیراندازی و خمپاره باران شدم. گلوله‌های کالیبر پنجاه به اطراف من اصابت می کردند. درجريان تیراندازی شديد و بعد از تقریبا 20 دقیقه رفیق علی نودری را دیدم و به شیوه‌ای مضطرب اما با صلابت پرسيد :  رفيق “ن” و رفیق “هوشنگ” (هوشنگ رضائی که در سال ١٣٦٣ در منطقه “سرشيو” سقز طی يک درگيری جان‌باخت) کجا هستند؟متوجه شدم که وی یک آمبولانس و دو نفر از نیروهای  رژیم “تامین جاده” را با خود به روستا  آورده است.  وی مسول تیم پزشکی بود، به مداوای یکی از نیروهای اسیر شده که زخمی شده بود مشغول شد. گاهی وی را سرزنش میکرد که چرا به سوی ما تیر اندازی کرده است. دو نفر به داخل مسجد آورده شدند و تیم ما مسولیت نگهداری از آنان را بر عهده گرفت. رفیق علی منتظر نماند که رفقا “ن” و “هوشنگ” را پیدا کند. تلویحا نشان بر این بود که کمک  لازم دارد گويا که یکی از رفقا زخمی شده که به احتمالی رفیق حسن سقزی بود و می خواست وی را به روستا منتقل کند. رفیق علی ناگهان ناپديد شد او خود را جهت کمک به رفقای دیگر شتابزده به جاده رساند.

حدت و شدت جنگ و تیر اندازی به حدی بود که ارتباط مابین تیم ها قطع شده بود. رفیق “ن” را بعد از چندین دقیقه دیم که در پشت روستا موضع گرفته است. وی یک  اسلحه ” کلانشیکوف بشقابی” بهمراه داشت که با آن میتوانست در تیراندازی‌ها برای پشتيبانی موثر واقع گردد. من همچنان در پشت بام بودم و اتفاقی رفیق “ن” را دیدم که سراغ رفیق “هوشنگ” را گرفت. از اینکه اين رفیق نیز جز تیم چهارمی بود ديدن وی غیر مترقبه نبود. درحدت و شدت تیراندازی رفیق “ا.ت” را دیدم که وی عضو تیم دومی در سر جاده بود. وی با حالتی بسیار سخت و هراسناک  سرش را بسوی پشت بام بلند کرد و به من گفت که “تمامی رفقای تیم در سر جاده جان خود را از دست دادند” و همزمان یکی دیگر از تیم عضو تیم اولی، رفیق “ر.گ” زمزمه مانند می‌گفت: ” همه رفقا در سر جاده کشته شدند”. از حرکات و شیوه صحبت های آنها برمی‌آمد که امکان عقب‌نشينی برای همه وجود نداشته‌است.

شدت و حدت جنگ نشان از آن داشت که بر خلاف تصورات قبلی، یک جنگ نابرابری در کار است. همزمان با عملیات، یک گردان ارتش از سقز عازم بوکان بود و بنابر اين به گونه‌ای غير قابل پيش‌بينی وارد درگيری شد و مانع آن شد که رفقای تیم جاده طبق قرار قبلی عقب نشینی کنند. به همین خاطر جنگ آنگونه ادامه يافت. من که در پشت بام يکی از منازل در روستا بودم دیدیم که ده ها تن از نیروهای رژیم با صفوف منظم و آهسته به طرف جاده در حرکت هستند و مشخص شد که رفقا در تله افتاده اند. صحبت های رفقا “ا.ت” و “ر.گ” در ذهنم مرور شد: “تمامی رفقا کشته شده اند”.

ما منتظر بودیم که تعداد بیشتری از رفقای تيم جاده عقب نشینی کنند. از حدت و شدت تیراندازی کاسته شده بود و این فرصت را داد که رفقا در جلو مسجد جمع بشوند. هوا رو به تاریکی میرفت رفیق “ن” به تیم اعلام کرد که تا دیر نشده به مکان  مورد نظر عقب نشینی حرکت کنیم و در آنجا منتظر بمانیم تا رفقای دیگر عقب نشینی کنند و ملحق شوند. این در حالی بود که به تعداد تیم چهارمی ما افزوده شده بود. ما اسیری را که توسط رفیق علی مداوا شده بود در مسجد جا گذاشتیم اما یک اسیر(سالم) را با خود به همراه بردیم. در حین عقب نشینی همچنان تیر اندازی های متناوب صورت می گرفت و ما نا چار شدیم از توی جویباری در دره کوچکی عبور کنیم. ما طبق قرار قبلی در ساعت تقریبا پنج بعد از ظهر به محل عقب نشینی رسیدیم و منتظر ماندیم که رفقای دیگری به ما ملحق شوند. تقریبا یک ساعات دیگر در آنجا توقف کردیم اما رفقای دیگری به ما ملحق نشدند و این در حالی بود که رفیق “ن” رسما اعلام کرد که ممکن است تمامی رفقای تيم جاده جان خود را از دست داده باشند. همینکه  وی این صحبت را به میان آورد بغض گلوی همه ما را به شدت فشرد. رفیق “ن” اعلام کرد که ما باید دوباره به محل درگیری برویم و به سراغ رفقا برویم. از ما سوال کرد که چه کسی داوطلب است؟ من در جواب گفتم “من داوطلب هستم” رفیق “ن” گفت که بقیه در اینجا بمانند و ما می رویم دنبال رفقا. من و رفبق “ن” به طرف روستا (همان کوچک بالا) به حرکت افتادیم و در راه در رابطه با رفقا صحبت کردیم که سرنوشت آنان هم‌اینک چگونه باید باشد. این درحالی بود که همه منطقه از سوی نیروهای رژیم با بمبهای “نورافکن” روشن شده بود. ما خود مان را به اطراف روستا رساندیم و متوجه شدیم که نیروهای رژیم وارد روستا شده اند. رفیق “ن” نومیدانه گفت “رفتن ما به آنجا غیر ممکن و بی فایده است چون نیروهای رژیم در آنجا مستقر شده اند”. خلاصه ما دوباره به سوی رفقا برگشتیم و باز خبر های ناخوشایند در رابطه با از دست رفتن رفقا زمزمه می شد.

رفيق “ن” اعلام کرد که باید منطقه را هر چه زودتر ترک کنیم. در هر حال همه رفقا آماده حرکت شدند، همراه يک اسیر. به روستای “بغده کندی” همان روستایی که قبلا بودیم رسیدیم و خسته و کوفته درجلوی مسجد توقف کردیم. ما برای ادامه حرکت به سوی مناطق آزاد تحت کنترل پیشمرگه، باز به یک تراکتور جهت عبور از رودخانه احتیاج داشتیم. طبق معمول به شورای روستا مراجعه کردیم که یک تراکتور را برای ما تهیه کند.  شورای روستا اسم صاحب تراکتور را زمزمه کرد و گفت نوبت ایشان است. معلوم بود که قبلا پیشمرگه های دیگر به تراکتور احتیاج داشته اند و بنابراين آنها در ميان خود نوبت‌گذاری کرده بودند که به پيشمرگان کمک کنند. ما  به طرف خانه صاحب تراکتور رفتیم. با حضور ما متوجه شده بود که ما به وی برای همراهی با تراکتورمراجعه خواهيم کرد. عليرغم شايد خواست باطنی اما باگشاده‌روئی پذيرفت و در هر صورت سوار تراکتور شدیم و از آب عبور کردیم و به یک  روستا رسیدیم و بعد از آن می توانستیم بدون وسيله نقیله، پیاده راه را ادامه دهيم. ما خسته و کوفته شده بودیم، رمقی برای ما نمانده بود. به هرترتيبی که بود، خود مان را به روستای “حاشی آباد” رساندیم. در حین رسیدن به این روستا، با نگهبان و کمین پیشمرگان حزب دکرات کردستان ایران مواجه شدیم که به ما ایست محکمی دادند و به زبان کردی گفتند “کوره کین”؟ يعنی کی هستيد؟. ما در پاسخ گفتیم، خودمانیم، پیشمرگه‌های سازمان چریک فدای خلق. خيال آنها آسوده شد و ما به مسجد رسیدیم. تعدادی از پیشمرگان حزب دمکرات در آنجا بودند. همین که به ما نگاه می کردند، متوجه شدند که ما از راه دور می آییم و با چهره های غمناک. کنجکاو شدند و پرسیدند “چرا شما ناراحت و افسرده‌ايد؟” برخی از رفقا جواب دادند “یازده تن از رفقا در درگیری که با نیروهای رژیم داشتیم، عقب نشینی نکرده‌اند و سرنوشت آنان برای ما نامعلوم است”.

پیشمرگان حزب دمکرات همینکه چنین خبری را شنیدند، گفتند ما حاضریم با شما بر گردیم و سراغ رفقای شما را بگیریم. با توجه به حالت بد جسمی رفقا و دوری راه و وقت کم، پیشنهاد پیشمرگه های حزب دمکرات مورد تایید قرار نگرفت.

هوا روشن شد و ما در مسجد ماندیم و استراحت کردیم . صبح ساعات 7 باز دو نفره میان خانه های روستا جهت صرف صبحانه تقسیم شدیم و اما این تقسیم مانند تقسیم های قبلی نبود. نه از فرمانده و معاونش خبری بود نه از رفقای جسور و  نه از اسعدی که همیشه عادت داشتیم با همدیگر تقسیم بشویم. هر یک از رفقا سرنوشت رفقا را در خانه‌ای که بودند تعریف کرده بودند و اهالی روستا از وضعیت پیش آمده بسیار  اظهار ناراحتی و همدلی می کردند. بعد از صرف صبحانه مجددا در مسجد جهت برگشت به يکی از مقرات به راه افتادیم و بعد از عبور از چندین روستا از جمله روستای “قه ره گویز و اسکی بغا” به روستای قالوه رسیدیم . همینکه رفقای دیگر متوجه شدند که تعداد ما کم است، خوبخود به گریه افتادند و  به نحوی متوجه شده بودند که سرنوشت مابقی رفقا مجهول و نامشخص است. آنچه اميدواری رفقا و تمامی مابقی پیشمرگه‌ها را تا حدودی حفظ کرده‌بود، حالت انتظار بود که “رفقا بلاخره عقب نشینی کرده اند و اما ممکن هست به مناطق دیگری رفته باشند”. چند هفته گذشت و خبر رسید که متاسفانه 10 نفر از رفقا در این درگیری  جان خود را از دست داده اند و یک نفر توسط نیروهای رژیم اسیر شده است . این خبر برای اولین بار سرنوشت جریان اقلیت در کردستان را رقم زد و ضربه ایی جبران ناپذیر بر پيکر آن وارد کرد.

کمیته کردستان در طی کوشش هائی که به خرج داده بود، از طرف شورای روستای “شهريکند” اگاه شديم که پيکر برخی رفقا در دست ژاندارمری و برخی دیگر بدست سپاه پاسداران اقتاده‌اند. بعد از مدتی مسله مبادله اسیرهایی از نيروهای رژيم که سازمان در دست داشت با پيکر رفقا در میان گذاشته شد. با پادرميانی “شورای روستای شهريکند” موافقت شد که این مبادله صورت گیرد. متاسفانه پيکرهای رفقائی که به دست سپاه پاسداران افتاده بودند، بخاطر ممانعت سپاه، بنا به گفته آنان “ما با ضد انقلاب ها مبادله نمی کنیم” بازپس گرفته نشدند. رفیق زخمی را هم که اسير کرده بودند، وحشيانه اعدام کردند. 6 اسیر از نيروهای رژيم (با همکاری حزب دمکرات کردستان ايران که دو تن از آنان را در احتیار گذاشت) با پيکر 6 تن از رفقا که در دست ژاندارمری بود، در روستای “قه‌ره گویز” در یک فضای امنیتی و با همکاری شورای روستای “شهريکند”، مبادله شدند.

ما پيکر 6 رفیق را به روستای ” قالوه” منتقل کرديم. 5 تن از رفقا : مسعود رحمتی فرمانده  نظامی، علی نوذری معاون فرمانده، اسعد یزدانی، جعفر حُرضایی ( خواهر زاده صادق خلخالی) و بهنام کاظم زاده رضوی” در “قالوه” دفن شدند. پيکر رفيق اسماعیل برزگر که اهل روستای “قروچا” بود با همراهی تعدادی از اهالی و خانواده و برخی پيشمرگان، از جمله خود من، به آنجا بازگردانده شد و به خاک سپرده شد.

محل دفن بقيه رفقا که پيکر آنها به دست سپاه جنایتکار افتاده بود هنوز هم نامعلوم است : رفقا حسن محمد پور فرمانده تیم، فريدون بانه‌ای، محمود امین زاده (اسير و سپس اعدام)، مراد میرزایی و ابراهیم کردی.

(برادر زنده ياد فريدون بانه‌ای که زمان درگيری در زندان جمهوری اسلامی بود نوشته‌است (نقل به معنی) : “دو سه گونی انباشته از گوشت و خون را بداخل شهر آورده و در میدان و خیابان‌های شهر شروع به نمایش دادن از آن می‌کنند و خطاب به من در زندان و بقیه زندانیان با حالتی سر مستانه و تشنه به خون خواری و ضحاک منشانه فریاد می‌زدند که بیا و برادرت را سوغاتی آورده‌ايم”)

کمیته کردستان طی یک جلسه‌ای چگونگی جانباختن رفقا را مورد بررسی قرار داد و در نهایت به این نتیجه رسید که کم کاری برخی از رفقا باعث خسارات جانی بیشتری بوده است و توبیخاتی علیه برخی از رفقا صورت گرفت.

” هميار”

بهمن‌ماه ١٤٠١

***

حماسه پُر شور پیشمرگان فدایی در بهمن ۱۳۶۱

(متنی از مسئول وقت شاخه کردستان)

هوا هنوز به طور کامل روشن نشده بود که رفیق زاهد، از پیشمرگان سازمان چریکهای فدایی خلق ایران، با چهره ای پُر از اندوه به دفتر شاخه کردستان آمد و قبل از هر حرفی مرا در آغوش گرفت و گفت، رفقا شهید شدند. پس از لحظاتی از او پرسیدم کدام رفقا و او جواب داد یازده رفیق و جسدهای آنها هم دست دشمن است. این اولین گزارش از عملیات حماسی ۲۳ بهمن سال ۱۳۶۱ بود که به مناسبت گرامیداشت رستاخیز سیاهکل (۱۹ بهمن ۱۳۴۹) صورت گرفت.

برای چند دقیقه نمی توانستم فکرم را متمرکز کنم. بالاخره بر احساس اندوه مسلط شدم و ابتدا اعلامیه کوتاهی پیرامون این عملیات حماسی نوشتم که همان روز منتشر شد و سپس در شور و مشورت با برخی از رفقا، به دنبال پیدا کردن راهی برای تحویل گرفتن پیکر رفقا بودم.

عملیات ۲۳ بهمن ۱۳۶۱ در جاده بین بوکان و سقز صورت گرفت. کمیته نظامی شاخه کردستان سازمان تصمیم گرفته بود که به مناسبت سالگرد رستاخیز سیاهکل دو عملیات نظامی انجام شود. یکی در جاده سقز به بوکان و دیگری در جاده بوکان به میاندوآب. چند روز پیش از حرکت رفقای پیشمرگه، در جلسه مشترک کمیته کردستان و کمیته نظامی، اوضاع بحرانی سازمان را برای آنها تشریح کردم. آنها از وجود بحران در سازمان اطلاع داشتند. پاسخ رفقا به اتفاق این بود که سازمان از تابستان تاکنون عملیاتی نداشته و لازم است هم به دلیل بی عملی طولانی مدت و هم به دلیل سالگرد حماسه سیاهکل عملیات انجام شود.

در مدتی که مسئول شاخه کردستان بودم هیچوقت در مورد چگونگی عملیات نظامی نظر نمی دادم و تنها مصلحت کلی سازمان از نظر سیاسی را وظیفه خود می دانستم. در این مورد هم همین روش، البته با کمی پرسش در مورد چند و چون حرکت، رعایت شد. عملیات در محور بوکان میاندوآب عملی نشد، اما عملیات در محور بوکان سقز ابتدا با موفقیت انجام گرفت ولی در مرحله عقب نشینی رفقا به محاصره نیروی بزرگی درآمدند و یازده تن از رفقا به شهادت رسیدند.

پیشمرگان فدایی که در این نبرد حماسی به شهادت رسیدند؛ رفقا مسعود رحمتی (فرمانده پیشمرگان)، حسن محمدپور، علی نوذری، بهنام (شهرام) قاسم زاده رضوی، جعفر (حر) رضایی، ابراهیم (شریف) كردی، مراد (حیدر) میرزایی، اسد (شاهو) یزدانی، اسماعیل برزگر، فریدون بانه ای و محمود امین زاده بودند.

در مورد اجساد رفقا و در مشورت با معتمدان محل راه حلی پیدا شد. معاوضه هر جسد با یک زندانی. تعدادی سرباز در عملیات پیشین دستگیر شده بودند. بر طبق توافق باید سربازان زندانی را به یکی روستای نزدیک شهر منتقل می کردیم. آن سال برف سنگینی در کردستان باریده بود به طوری که تا بالای زانو در برف فرو می رفت. در سال ۱۳۴۹ و در عملیات حماسه سیاهکل هم برف سنگینی در منطقه دیلمان باریده بود. در طی مسیر و همراه با سربازان زندانی افکارم میان دو حماسه رفت و آمد می کرد. ما به همراه سربازان زندانی در یک ستون یک نفره و در کوره راههای پربرف حرکت می کردیم. به دهکده محل قرار رسیدیم و عملیات معاوضه شروع شد. یک سرباز از جانب ما به رابط معتمد تحویل داده می شد و آن رابط یک جسد تحویل می گرفت. فاصله بین ما و نیروهای دشمن زیاد نبود و مسیر رد و بدل کردن با تراکتور انجام می گرفت. پیکر همه رفقا را تحویل ندادند، پس از مبادله آخرین جسد، رابط به ما اطلاع داد که دیگر جسدی در اختیار ارتش نیست. ما چاره ای نداشتیم جز قبول این ادعا. اما از سربازان یک نفر مانده بود که نام او «محمد» بود. نگاه غم انگیز و مایوسانه ای پیدا کرد، طاقت نگاه به چهره اش نداشتم. رفقای در صحنه توافق کردند که او هم برود. غرق شادی شد و رفت. سالها پیش او را در فرانکفورت دیدم. با خانواده اش پناهنده آلمان شده بود. آن لحظه را برایم تشریح کرد و از خاطرات خوش با پیشمرگان فدایی که زندانی آنان بود برایم حرفهای بسیار زد.

پیکر رفقای شهید را در میان اندوه فراوان به خاک سپردیم و پس از آن بحران موجود در سازمان که به شاخه کردستات تزریق شده بود، بروز آشکار پیدا کرد.

از آنجا که هدف اصلی نوشتن اين سطور، گراميداشت خاطره رفقای شهيد در چهلمين سالروز حماسه بهمن ١٣٦١ بود، از بيان ديدگاه خود در باره بحران ياد شده و مواردی که از طرف گرايشهای متفاوت از آنزمان و تاکنون طرح شده‌اند، خودداری می‌کنم و فقط اضافه کنم که دیدگاه خود پیرامون بحران در سازمان چریکهای فدایی خلق ایران را در مقاله ای با عنوان «بحران در جنبش کمونیستی ایران، راه حل برون رفت از آن و نقش ما» به تاریخ اول مرداد ۱۳۶۲ نوشتم و در جزوه ای با دو مقاله دیگر منتشر کردم. چند سال پیش هم در مجموعه ای که در شماره صد مجله آرش منتشر شد به طرح نکاتی پرداختم.

ياد و نام شهدای حماسه ٢٣ بهمن در کردستان گرامی و زنده است!

مهدی سامع

بهمن‌ماه ١٤٠١