در مورد کتاب چريک هاي فدايي خلق

آرمان آذري

پنج‌شنبه ٣۰ تير ۱٣۹۰ – ۲۱ ژوئيه ۲۰۱۱
در مورد کتاب چريکهاي فدايي خلق نوشته محمود نادري و پرسشهايي چند از نويسنده به تازگي جلد دوم اين کتاب نيز به بازار آمده و کاملا وقيحانه تر از جلد اول به واکاوي مسايل پرداخته است.جلد دوم کتاب مانند جلد اول آن تحريف شده و به گونه اي به رشته تحرير در آمده که انگار چند جوان الاف و الکي روشنفکر دست به اسلحه برده و البته همگي خائن و….هستند. البته لازم به ذکراست که جلد دوم تحريفاتش بسيار بيش از جلد اول است چون بايد بر جنايات دهه ۶۰ گَردِ فراموشي بريزد و طبيعتا آقاي نادري به عنوان يکي از حقوق بگيران «ولي فقيه» بايد به وظايف خويش عمل کند و مسايل را آن گونه که اربابش مي خواهد وانمود کند. من (به عنوان يک جوان ۲۲ ساله) بعد از خواندن جلد اول به اين نتيجه رسيدم که چقدر ساواک مهربان بود و چقدر چريکها ضد انسان. در مورد مسايلي که چندين روايت در موردش وجود داشت، آقاي نادري فقط به آني اشاره مي کرد که مطبوعش بود. مصداق بارز اين موضوع قضيه فرزندان مادر شايگان شام اسبي است. محمود نادري به گفتن روايتي بسنده مي کند که بر اساس آن حميد اشرف در هيبت يک قاتل پديدار مي شود که به کودکان هم رحم نمي کند. اين روايت را من اولين بار از محمد قوچاني در يکي از نشريات اصلاح طلب خواندم ذيل عنوان «ما را چه به چه».آقاي نادري به هيچکدام از روايات ديگر اشاره نمي کند و بعد از اين روايت به نتيجه گيري و تخريب شخصيت حميد اشرف مي پردازد و بعد هم کل جريان فدايي را زير سوال مي برد. آفرين بر محمود نادري که در وقاحت هم مي تواند جايگاهي رفيع بدست آورد. چگونه يک آدمکش با پاکبازي و ناديده گرفتن زندگي خود به فکر مبارزه براي توده ها مي افتد؟ پاسخ آقاي نادري چيست؟ در مورد ديگر اعضا هم از همين شيوه استفاده مي کند. مثلا در مورد مسعود احمدزاده که او را يک بريده نشان مي دهد که تمامي مسايل را زير بازجويي لو داده است. در مورد نزهت السادات روحي آهنگران به مسائل شخصي او دست اندازي مي کند و به روابطش با شوهرش. ايکاش اين کنکاش را در مورد نوري همداني هم مي کرد و از او مي پرسيد که چرا يک دختر ۱٨ ساله را عقد کرده است.
به غير از تمامي اين مسائل جالبترين نکته اين است که نادري با يک تاکتيک کاملا احمقانه به تخريب شخصيتهايي که امروز زنده اند و عليه حکومت فعال هستند مي پردازد. اقاي نادري با اين تاکتيک کساني را که زنده اند تخريب مي کند تا از وظايف امروزيش در قبال «ولايت مطلقه فقيه» کوتاهي نکرده باشد. در قسمتي ديگر اشاره مي کند که ساواک در سازمان فدايي نفوذ کرده بود و نتيجه مي گيرد که اگر شرايط به همين منوال ادامه پيدا مي کرد ساواک به رهبري سازمان هم مي رسيد. حتماً در آن مرحله ساواک به مبارزه با خودش هم ادامه مي داد!! ولي آقاي نادري از اسناد ساواک فقط نفوذ در يکي از شاخه ها را ارائه مي کند. تحقيق آقاي اصغر جيلو اين ادعاي سخيف آقاي نادري را برملا مي کند. در قسمت پاياني نادري به اين موضوع اشاره مي کند که سازمان در اواخر حکومت شاه کاملا منفعل شده بود و بعد از کشته شدن حميد اشرف پويايي خود را از دست داده و دچار ترديدهايي در رابطه با مبارزه مسلحانه شده بود. طبيعتاً اين انتقاد از خود و بازنگري از ملزومات يک جريان چپ است که مارکس و انگلس و لنين و ديگر ايدئولوگهاي اين جريان بارها به اين موضوع اشاره کرده اند. نادري ادعا مي کند که در بحبوحه انقلاب سازمان از هم گسيخته شده بود و ديگر قدرت مانوري نداشت. اما در جايي ديگر به چند عمليات (مثلا در ميدان عشرت آباد) اشاره مي کند. ايکاش نادري مي گفت که کدام جريان مخفي توانسته است از زير اين چنين ضرباتي گذر کند و باز هم مانند قبل پويايي داشته باشد. از جريانهاي سياسي ايراني مي توان به موتلفه و فداييان اسلام اشاره کرد و از جريانهاي جهاني مي توان به بادرماينهوف در آلمان غربي اشاره کرد.
در ضمن سازمان چريکهاي فدايي خلق ايران وظيفه مقطعي خود که زنده کردن جو انقلابي و کمک در به ميدان کشيدن توده ها بود را انجام داده بود. به قول دکتر خسرو پارسا بناب موتور کوچکي بود که موتور بزرگ را به حرکت وا داشت. اما بعد از اين مطلب نادري به تعدادي از عمليات سچفخا اشاره مي کند که گفته قبلي خود را رد مي کند. از اين دست پارادوکسها در اين دو جلد کم نيست. بعضي از آنها به اندازه اي سفيهانه است که هيچ پاسخي برايش نمي بينم. مثل نقش زنان که فقط پوششي بوده اند. البته در مورد جلد اول به اندازه کافي نقد افشاگرانه صورت گرفته و من بيش از اين نمي خواهم به آن بپردازم. فقط به اين نکته با اشاره مي گذرم که از جمله کساني که از جلد اول آن تعريف کرده اند عباس عبدي در نشريه مهرنامه است و معلوم نيست چگونه آقاي عبدي اين کتاب را بي طرفانه تشخيص داده است؟ مگر او جزو فداييان بوده و يا از روابط دروني آنها باخبر بوده است؟
جلد دوم با مقدمه اي براي پاسخگويي به بعضي از انتقادات وابستگان فداييان شروع مي شود. قبل از ان هم محمود نادري مقاله اي در پاسخ به منقدان نوشته بود که در نشريه موسسه ناشر کتاب چاپ شده است. نويسنده با تبحر يک بازجو، به راحتي حرفها را تغيير داده و فيلسوف مابانه به پارادوکسهاي انتقادات مي پردازد و در نهايت نتيجه مي گيرد که اينان هنوز تحمل کوچکترين انتقاد را هم ندارند. البته به نظر من حق هم دارد آخر چريکها که مانند امت هميشه در صحنه درکي از دموکراسي ندارند!! خصوصيت اصلي جلد دوم بي سر و ته بودن آن است که به راحتي خواننده را دچار سردرگمي مي کند. از شاخه به شاخه پريدنهاي بي رويه تصويري را در ذهن خواننده تداعي مي کند که انگار مولف فقط قصد داشته انجام تکليفي کرده باشد وبس. بعد از پيشگفتار در مورد روز ۲۰ بهمن ۵۷ مي گويد که مردم به پادگانها حمله مي کنند و سپس به بحثهاي دروني چريکها مي پردازد که «چند ماه پيش چريکها در معدود خانه هاي تيمي خود درگير اين بحث بودند که آيا شرايط عيني و ذهني انقلاب فراهم است يا نه»؟ مي بينيد که چقدر مذبوحانه مغلطه مي کند؟ معلوم نيست که مخاطب بايد در کجاي تاريخ بايستد؟در روز ۲۰ بهمن يا مهر۵۷؟ نادري نمي گويد که چريکها در روز ۲۱ بهمن ۵۷ راهپيمايي چند صد هزار نفره خود را در ميدان فردوسي تعطيل کرده و از حضار خواستند که به قيام مردم بپيوندند و براي ادامه انقلاب به تسخير پادگانها بپردازند. آقاي محمود نادري به صورت کاملاً عيان جريان فدايي را افرادي که سواد تئوريک ندارند قلمداد مي کند. در واقع از نگاه نويسنده کتاب تمامي فداييان افرادي بيسواد بودند اما اين امت حزب الله بود که دانش و سواد را يکسره قورت داده بود. البته اين حرف که چريکها (نه لزوما فداييان) به دليل زندگي خاص خود از ديگر جريانها قدرت تئوريک پايين تري داشتند به خودي خود حرف نادرستي نيست. براي اثبات حرفهاي خود از انشعابات متخاصم دليل مي اورد مثلا از اکثريتي براي اقليتي و بالعکس. در مورد انشعابات متعدد نيز کاملا کودکانه به يکسري مباحث دسته چندم پرداخته و حتي از يک آسيب شناسي ساده جريان هم شانه خالي کرده و بزرگترين تفاوت جلد اول و دوم کتاب در اينجا خود نمايي مي کند که در جلد اول هر چند سطحي ولي به فرجام اعضا رسيدگي مي شد اما در اين جلد از اين هم سرباز زده و مثلا انگار که اينها را يا برق گرفت و مردند و يا خودشان به اشتباهشان پي بردند و دست از فتنه کشيدند. در مورد موضع گيري در مقابل جمهوري اسلامي، سچفخا را متهم به ذهني بودن مي کند. ايکاش اقاي نادري از ابا و اجداد فکري خودش، لاجورديها و حاج داوودها از گيلانيها و موسوي اردبيليها هم مي نوشت. از نابودي حتي آزاديهاي شخصي و بيان هم مي گفت و از اين که چه مي شود که ناگهان تمامي فداييان و جريانات ديگر به فکر سرنگون کردن حاکميت خميني مي افتند؟ و چه مي شود که حتي اکثريت که به دنبال «مبارزه ضد امپرياليستي به رهبري امام خميني» بود، مجبور به ترک ديار شده و اعضايشان همچون انوشيروان لطفي سربدار مي شوند؟ بعد از نوشتن يکسري احکام کليشه بي ربط در مورد جريان اشرف دهقان نوبت به اقليت مي رسد. در مورد پلنوم مهر ۵٨ هستند کساني که بهتر از مني که در آن زمان اصلا به دنيا نيامده بودم صحبت کنند. در مورد اقليت و از هم گسيختگي اين جريان هم باز به يکسري مسايل سطحي که در هر جريان وجود دارد اشاره مي کند. محمود نادري استادانه از حسين زهري به نوعي حمايت کرده و با کساني که بيش از ديگران باعث گسيختگي جريان اقليت مي شوند تعاريف ريز و هنرمندانه مي کند.در واقع نويسنده در جلد دوم با تاکتيکي منافقانه و مزورانه جريانات انحرافي را برجسته مي کند و البته در اين موارد هم حقايق را به طور مشخص و شفاف بيان نمي کند. جريان کشتگر را از ابتدا مورد تخريب استادانه خود قرار مي دهد و زماني که نوبت به جدايي اين جريان از مارکسيسم لنينيسم مي رسد به آنها رجوع کرده تا تمام تفکر مارکسيستي را به چالشي کودکانه مي کشاند. نويسنده پس از يکسري توضيحات سرسري (در مورد جريان اکثريت) در يک اقدام کاملا متهورانه و بدون کوچکترين اشاره اي به دلايل فرار اکثريتيها از ايران به يکسري اسناد از پلنوم اين جريان در سال ۶۵ در افغانستان بسنده مي کند و به اثبات نوکري اکثريتيها براي شوروي مي رسد و سپس پيروزمندانه کتاب را به اتمام مي رساند. نادري درصدد القا اين مساله است که جرياني که بعد از چند تحول به چندين شاخه تقسيم مي شود و در نهايت مضمحل شده و ديگر چيزي از آن هياهو اوليه باقي نماند، آيا از ابتدا مساله دار نبوده است؟ و بعد به تعميم آن به کل تفکر مارکسيستي مي رسد. اما در تاريخ چند جريان بوده که از ابتدا و تا به انتها به صورت يکدست باقي مانده و بر رويه مبدا پافشاري کرده باشد؟ مگر نه اينست که دين اسلام از ابتداي شکل گيري بارها دچار انشعاب شده است؟ يا همين جمهوري اسلامي چند بار دچار شقه هاي دروني شده است؟ در جلد دوم نويسنده به سطحي ترين مسايل به صورت گسترده مي پردازد اما در مورد مسايل کلي مانند چگونگي دفاع از فعاليتهاي مستقل کارگري که دغدغه آن روز تمام انقلابيون فعال بود حرفي نمي زند. اساسا اين کتاب (خصوصا جلد دوم) با بي پرنسيبي کامل به رشته تحرير در آمده که حتي افراد مطلع را نيز گيج مي کند. تمامي جريانات را قبل از اين که به فرجامشان برسد رها کرده و به سراغ جريان بعدي رفته و اين کار به اندازه اي تکرار شده که حتي نوشتن نقد را هم دشوار کرده است از اينرو من خواندن جلد دوم کتاب را به کسي پيشنهاد نمي کنم. البته کم اطلاع ترين افراد نيز بعد از خواندن اين کتاب اين سوال برايشان مطرح مي شود که چرا اين جريان معلوم الحال توانست دهها هزار جوان تحصيلکرده را به دور خود جمع کند؟ آيا ما در کشورمان به اين اندازه آدم نا آگاه و کم فهم داريم که فقط به جريان فداييان خلاصه نمي شود و مجاهدين، پيکار، راه کارگر و حتي جنبش سبز و دوم خرداد هم ايضا؟ و چرا حاکميت ايران هر جرياني را که منتقد يا مخالف خودش است را به صورت کليشه اي به اتهامات يکسان متهم مي کند؟ و چرا اين جريانات حقير به اين شکل مورد سرکوب حاکميت واقع مي شوند؟ جرياناتي که فقط “افراد معلوم الحال” را مي تواند به دور خود جمع کند. نکته که اکنون مانند روز روشن است اين است که بعد از کمرنگ شدن تعلقات مذهبي مردم (عرفي تر شدن اسلام) و بالا رفتن سطح سواد توده ها، رژيم و کارگزارانش مجبور به تغيير رويه شده و جانيان ديروز در هيبت روشنفکران ظاهر شده اند. کار اصلي اين روشنفکران پوشالي نااميد کردن توده ها از هر جريان فکري ديگر است. اصلاح طلبان حکومتي هم اين وظيفه را به درستي هر چه تمامتر انجام داده و مي دهند تا با پروپاگاندا به مردم الغا کنند که جريانات ديگر هم هزاران مشکل دارند و شما بايد با بردباري با رژيم رفتار کنيد چون از ديگران هم بخاري بلند نمي شود.
آقاي نادري من به عنوان يک جوان نسل سومي که در ايران است و از قضا پدر و مادري غير سياسي داشته به شما مي گويم در زمانه اي که سر هر گوي و برزن جنايات رژيم و قبرستان خاوران و شبهاي سياه سال۶۰ فرياد مي شود و ديگر حتي اصلاح طلبان هم زبان باز کرده و اعلام برائت مي کنند (از جنايات دهه۶۰)، فکر مي کنيد اين نوشته ها چه تاثيري بر اذهان عمومي مي گذارد؟