ساري تللي قارداشيم

هدايت سلطان زاده

پيام داده بودند که بروم به خانه لاتوشگا. هزار و يک خيال از سر آدم مي گذرد.حتما حادثه خاصي رخ داده بود که توي اين حيث و بيص من نيز بايد خبردار مي شدم؟ نمي شد آدم را الکي اين ور و آنور نکشانند؟ دو سه روز قبل که از خانه بيرون رفتم ،۱۹ بهمن بود. همه اجامر و اوباش با ته ريش هاي شبيه طلبه هاي قم و تفنگ بدست ، ريخته بودند و سط خيابان ها و همه ماشين هاي در حال گذر را کنترل ميکردند. بزن کنار! کجا ميري؟ از کجا داري مي آيي؟ کاپوت ماشينو بزن بالا بينم! داشبوردو باز کن! همه جاي ماشين ها را مي گشتند. آدم ياد فيلم هاي آلمان نازي مي افتاد .اس.اس هائي با آن کلاه خود هاي آهني و لهجه خشن و گشتاپوي هاي با لباس چرمي سياه که در همه جا انگار که تله شکاري گذاشته اند! درست مثل کشوري که آنرا در يک حمله ناگهاني اشغال کرده باشند! قيافه هاي اين اعجوبه ها نيز شبيه هم بود.تنها تفاوتشان در ته ريش و تپه ريش بود . با يک جفت کفش کتاني و شلوار زيتوني ، درست مثل عروسک هاي روسي که نقاشي روي تخته آنها کپي هم بودند.بعضي ها چفيه عربي نيز به گردن بسته بودند.تازه عصر ها هم آخوندي روي صفحه تلويزيون ظاهر شده از تمام کش کردن بچه هاي جوان در خيابان ها ، با افتخار دم مي زد.اين عمل يک اسم فقهي هم داشت بنام «اجحاز». تا آنزمان ، چنين کلمه اي بگوش من نخورده بود.يعني اگر کسي را دستگير مي کردند که زخمي بود ، نبايد او را به بيمارستان برده و مداوا مي کردند ، بلکه در همانجا با زدن يک تير خلاص ، قال قضيه را بايد مي کندند .آخوند ها هيچوقت پول مردم را با جيب خود عوضي نگرفته اند و پول بيت المال اسلام هم نبايد خرج اين نوع فانتزي هاي حقوق بشري مي شد.اسلام از اين نوع شوخي ها نداشت! مگر امام سيزدهم نگفته بود که حضرت امير در يک شب هفتصد تن از بني قريظه يهود را با آن ذو الفقار خود و با دو دست مبارک از دم تيغ گذرانده است؟ مدعيان اين ارثيه اگر دستشان به هفتصد نفر در شب نمي رسيد ، لااقل دخل دويست سيصد نفر را که مي توانستند در بياورند! حالا که علم آدم کشي پيشرفت هاي جدي کرده است و هزاران نفر را راحت مي توان در يک شب سر به نيست کرد بي آنکه کسي خبردار شود، دو دلي و ترديد معني ندارد! دغدغه بهشت و جهنم هم لزومي نداشت. همه که از دم گناهکار بودند و خونشان حلال، و بر فرض محال اگر بعضي ها اشتباهي وسط آنها بر خورده بودند ، بازهم اين مساله نبايد باعث تشويش خاطر مي شد! فاصله بهشت و جهنم زياد از هم دور نبود، و براحتي بطرف بهشت ليز ميخوردند! يکروز شيخ صادق خلخالي دو پسر بچه چهارده يا پانزده ساله را هنگامي که راهي خانه خود براي افطار بود ، در کوچه ديده و در جا از ماشين پياده شده و با هفت تير مغز آنهار ا داغون کرده بود.بعدا متوجه شده بود که در قتل آنها يک اشتباه کوچکي رخ داده است . ولي ترديدي نداشت که آنها را با اين اشتباه خود ، خيلي زود رس روانه بهشت کرده است. بنابراين ثواب آخرتي هم نصيب اش شده است. فقط معلوم نبود که فرشته هاي دم دروازه هاي بهشت و جهنم هم با اشتباه شيخ صادق ، دچار اختلال و حواس پرتي شده اند يانه. آخر شب ها هم نوبت برنامه فيلسوف گيلاني بود که با هفت متر پارچه عمامه از «بحث شيرين لواط » سخن گفته و بينندگان را از عمق علم روحانيت در اين زمينه مطلع مي ساخت! برنامه ها از هر نظر آموزنده بود و آدم با علم تجاوز به گوسفند و شکار ملخ و مکروه بودن خوردن گوشت مرغ و خروسي که با آنها مجامعه انجام گرفته است و روايات مختلف در مورد شب اول قبر وآمدن نکير و منکر آشنا ميگرديد.گاهي نيز در نحوه شکنجه و تعزيرات سخنراني هاي بديعي مي کرد و مي گفت که ضربه شلاق بايد از گوشت بدن عبور کرده و به استخوان برسد!تقريبا همه اين روايات را او با اشتياقي شبيه يک لذت جنسي بيان مي کرد. رساله امام سيزدهم از اين قبيل داستان ها هم زياد داشت و حتي براي دختر شش ماهه هم فتواي علمي ذکر کرده بود ،بشرط آنکه موجودات نکره ، حدود شرعي را مراعات کرده باشند!يکي از خانم ها بعدا مي گفت که رساله امام راحل ، يک کتاب بدون تصوير ولي پر از صحنه هاي سور رئاليستي است!صحنه هاي خيالي که به عقل جن هم نمي رسد و فقط يک مشت آدم بيکار و دچار بيماري رواني مي توانند به آنها فکر بکنند.
لاتوشگا و امين، تازه اين خانه را با سيلي سرخ کردن خريده بودند . خانه هر کسي که مي رفتي ، ممکن بود که دودمانشان بر باد برود. کاش فقط قضيه در ملا خور شدن خانه اين طفلي ها خلاصه مي شد.معلوم نبود چه بلائي سر آنها ممکن است بياورند. بالاخره آنها هم يک روزي از اين زندگي به تنگ آمده ، گذاشتند و رفتند.
عنايت را يک ماه پيش گرفته بودند. خبر دستگيرش را يکي از دوستانم حدود يک ماه قبل بعد از چند ساعت ضد تعقيب زدن داده بود. بعد از مدتي در به دري و کوبيدن به اين يا آن زندان ، بالاخره گفته بودند که در زندان اوين است. يکي از نانوايان محل مي گفت که با آخوندي آشناست که به خامنه اي راه دارد و اگر پنجاه هزار تومان بدهيد، ميشه کاري کرد! معلوم بود که قبلا سر ديگران را تراشيده است! در آنروز ها ، از اين نوع دلال ها کم نبودند و شايع بود که خود «امير کبير» يا سردار سازندگي ، از يکي از ژنرال هاي شاهنشاهي در سه قسط بزرگ ، تلکه حسابي گرفته و از طريق فرودگاه مهر آباد او را در داده است! مسؤلين بقيه زندان ها هم اکثرا در مدتي کم واجب الحج شده و هنگام زيارت کعبه ، در بين صفا و مروه چند نا سنگ گنده بطرف شيطان رجيم پرتاب کرده بودند که اين همه پا پيچ مومنين نشود!

فرداي ۱۹ بهمن از مادرم پول و پتو گرفته بودند. دوستش رافيک را يک ماه پيش گرفته و چند روز بعد هم کشته بودند. اين ها هر دو دوست و هر دو دانشجو در دانشگاه پونا بودند و آمده بودند که ميهن آزاد خود را ببينند و خورده بودند به طور آخوند ها! بيچاره پدرش، دوستانش شماتت مي کرد که کار خودتان را کرديد! پسر من افتاد گير اين حرامزاده ها! پير مرد وقتي خبر اعدام ديگران را نيز شنيد، دچار عذاب وجدان بود. ولي ديگر کاري نمي شد کرد.
خانه لاتوشگا با خانه ما يک ساعتي فاصله داشت. ولي چندين بار بايد چپ و راست و بالا و پائين مي رفتي تا مطمئن شوي که کسي دنبالت نيست. بياد بچگي هاي او افتادم که موهائي خرمائي رنگ وصورت کک مکي داشت ، مثل اينکه ستاره هاي آسمان از صورتش عبور کرده اند.تا هفت هشت سالگي هنوز تو دماغي حرف مي زد و اسباب خنده عمو ها و عمه ها بود. طفلکي چيزي نمي گفت و نميدانم در دل او چه مي گذشت. هرگز چيزي در اين باره نگفت. تقريبا هشت سالي از من جوان تر بود. مي توانم بگويم از زندگي چيزي نديد. روز سوم تولد او بود که پدرم يک زن ديگر گرفت. ما اجاره نشين در محله ميرزا مهدي يخچالي بوديم. پدرم پارافين زده بر موهاي خود بر متکا تکيه زده و خانم جواني براي او چاي مي آورد. رفتار خيلي خود ماني او با پدرم برايم تعجب آور بود. چطور شده که همسايه جوان ما ديگر چادر بسر نمي کند؟ اين هم يکي از لقمه هائي بود که مادر بزرگ من براي پدرم گرفته بود. پدرم در اين لحظه ها خوش زبان مي شد. مي گفت که در حقيقت براي مادرم کلفت آورده است!
عنايت کم کم به سن چهار يا پنج سالگي رسيده است و من در مدرسه مشغول بازي بودم. اوايل پائيز است و او همراه يکي دو تا از هم سن و سال هاي خود در همان مدرسه کوره باشي کنار ديوار چمباتمه زده است.آفتاب طلائي پائيز با موهاي خرمائي و صورت کک مکي او بهم آميخته است.وقتي چشمم به او و نگاه معصومانه او افتاد ، ديگر نتوانستم ببازي ادامه دهم. تنها يک ريال در جيب خود داشتم و کف دستش گذاشتم و گفتم برو براي خودت شيريني بخر.به خانه لاتوشگا نزديک شده ام.داستان چيست؟ آيا سر عنايت بلائي آمده يا دو باره کسي را گرفته اند؟ نه اگر اتفاقي رخ داده بود ، حتما بيک زباني با تلفون بمن حالي مي کردند! تازه، مگر نانوائيه نمي گفت که آخوند مورد طرف او به خامنه اي راه دارد و کافي است که کف آخونده با کمي سکه گرم بشه و بقيه ديگر جاي نگراني ندارد! نه پس اين نيست و بيخود نبايد از خود داستان بافت و دل نگران شد! ولي خودم را فريب مي دهم.از روزي که او را گرفته اند با تشويش زندگي مي کنم.روزهائي که تازه به تهران آمده و دو ماهي از شروع مدرسه گذشته است و هنوز اسمش را در مدرسه اي ننوشته ايم.نه کفش و لباس درستي دارد و نه پدرم در فکر اقدامي است.خوشبختانه داوود صلحدوست عصر ها در مدرسه اي درس رياضي مي دهد.براي عنايت فوري لباسي تهيه کرده و دست داوود مي سپارم. عشق رياضيات عنايت را مي برد. کتاب هاي رياضي را مي بلعيد.در کنکور با نمرات بالائي که آورده بود براحتي مي توانست در رشته پزشکي درس بخواند ولي به رشته برق علاقه دارد. در سال هائي که من زندان هستم ، خواهرانم او را براي تحصيل به دانشگاه پونا در هند مي فرستند.هر وقت مي آيد با تونيک هاي هندي و پوست مار بر مي گردد و تمام پول هايش را هم خرج کرده است.
آهسته در لاتوشگا را مي زنم.وقتي وارد خانه شدم ، کسي حرفي تمي زد. يکنفر سر را پائين انداخته و آرام گريه مي کرد. نيازي به توضيح نبود. چيزي گلويم را فشار ميداد. بسختي آب دهانم را قورت داده و پرسيدم : عنايت را کشتند؟
و اشاره آرام او با سر ، تير خلاصي بود بر همه اميد کاذبي در اين مدت بخود داده بودم. عنايت را همراه عده اي ديگر در روز ۱۹ بهمن به جوخه آتش سپرده بودند.روزي سمبليک براي انتقام گيري از خاطره روزي که رژيم شاه و خميني را بهم پيوند ميداد. در همان روز موسي خياباني و اشرف ربيعي را در شمال شهر به قتل رسانده و شب ، لاجوردي قاتل ، کودک اشرف ربيعي و مسعود رجوي را بغل گرفته و بر سر پيکر خونين مادر فاتحانه سخنراني مي کرد. مي گفتند که زندانيان اوين بر بالاي سر اين خفتگان در خون برده بودند و عنايت جزو آن کساني بوده که حاضر به اهانت با آنان نگرديده بود و همه آنان را در همان روز در اوين به جوخه آتش سپرده بودند. آخرين کلمات وصيت نامه ، «با افتخار هوادار راه کارگر » تمام مي شد.
با بغضي در گلو مي گويم: سرت را بلند نگهدار، در مرگ شجاعان نبايد گريست!اينها تنها جملاتي هستند که از آن لحظه بيادم مانده است.و او را در آغوش مي گيرم.
سه روز بعد از کشتن برادرم ، از مادرم پول و پتو هم گرفته بودند! سپس بخانه زنگ زده و گفته بودند که او را کشتيم و دفن هم کرديم! مي توانيد وصيت نامه اش را از اوين بگيريد!
اگر زنده بود ، شايد به آستانه پيري قدم گذاشته بود.شايد موهاي خرمائي او ديگر با برف سفيد زمان درهم آميخته بود . چه زود پيش از آنکه از سال هاي جواني عبور کند ، همانند هزاران جوان ديگر ، قبل از شکفتن خود ، زندگي اش را قيچي کردند.
مادرم ، همانند هزاران مادر ديگر با داغي در دل و آتشي در خاطر زيست .و من همچنان خاطرم در آتش است …

هدايت سلطان راده ۲۵ شهريور ۱۳۹۰
۱۶ سپتامبر ۲۰۱۱