« شام آخر»

ابوالفضل محققي

« شام آخر»
جمعه ۵ اسفند ۱۳۹۰ – ۲۴ فوريه ۲۰۱۲

ابوالفضل محققي

“خاطره آخرين شب کرامت‌الله دانشيان و خسرو گلسرخي در زندان جمشيديه”
برداشت آسمان را
چون کاسه‌اي کبود
و صبح سرخ را لاجرعه سرکشيد
آنگاه
خورشيد در تمام وجودش طلوع کرد
« ه.الف.سايه »

شايد بعداز گذشت ۳۸ سال نوشتن خاطره آخرين شب خسرو گلسرخي و کرامت‌الله دانشيان اندکي عجيب باشد. در اين سي و هشت سال بسيار فرزندان اين آب و خاک بخون غلطيدند؛ بسيار تفکرات سياسي ديگرگون شدند؛ اما خاطراتي هستند که هيچگاه رنگ نمي بازند. دالان‌هاي بي‌پايان خاطره که يکي پس از ديگري گشوده مي شوند. در انتهاي هر دالان چهره‌اي نقش مي بندد، محو مي شود و چهره‌اي ديگر پيش مي آيد. ” همه چهره چهره‌ها، يک چهره‌اند “: زيباترين فرزندان اين آب و خاک.
و اين دالاني است که مرا به زندان جمشيديه مي برد. زنداني در انتهاي خيابان اميرآباد، نام‌آشنا مانند ديگر زندان‌ها. با يک ساختمان قرمز آجري تازه‌ساز، دو طبقه که طبقه دوم آن نيمي به افسران خاطي ارتش و نيمي به زندانيان سياسي دستگيرشده در ارتش تعلق داشت. بند کوچکي بود، با امکانات خوب. ملاقات‌هاي حضوري، کتابخانه و غذاي کافي؛ با دو ساعت هواخوري و واليبال. از تمام گروه‌هاي سياسي بودند. از پايگاه وحدتي گرفته تا ستاد بزرگ‌ارتشداران.
تلويزيون تحريم شده بود. کسي اجازه رفتن به سالن تلويزيون را نداشت، جز حسين فيض‌الهي که خواهش کرده بود به او اجازه دهيم تا برنامه‌هاي پلنگ صورتي را تماشا کند. ظهرها ساعت دو يا سه درست يادم نيست، مانند پلنگ صورتي از مقابل سلولها مي گذشت، به سالن تلوزيون مي رفت و صداي خنده‌اش در تمامي راهرو مي پيچيد!
پرونده عجيبي داشت. گروه آنها را بخاطر اجراي نمايشنامه‌هائي در رابطه با چنگيزخان و اميرتيمور و … در دانشکده افسري گرفته بودند. دانشجوي دانشکده افسري بود. متهم رديف پنجم و يا حتي ششم. متهمان رديف اول تا او همه شش‌ماه زندان گرفته بودند. اما حسين ده سال! او در جواب سرلشگر خواجه‌نوري رئيس دادگاه که گفته بود، مرتيکه آدم قحط بود که رفتيد سراغ امير تيمور؟ گفته بود: مرتيکه خودت هستي و جد و آبادت، به امير تيمور توهين نکن. ده سال به او داده بودند! هنوز روياي تيمور و چنگيز با او بود. کسي نمي توانست به امير تيمور نزديک شود و يا در واليبال جرزدن او را قبول نکند!
عصر روزي که قرار بود دادگاه گلسرخي و دانشيان از تلويزيون مستقيم پخش شود، بچه‌ها تصميم گرفتند که شب به سالن تلويزيون برويم. شب عجيبي بود. سالن مملو از افسران زنداني، چه افسران آنطرف راهرو و چه اين طرف. براي ما زندانيان سياسي در آن زندان کوچک هيجان بزرگي بود. هر يک از ما بگونه‌اي خود را در آن دادگاه مي ديديم. مهم نبود که چه پرونده‌اي جريان داشت. مهم، چگونگي اين دادگاه بود. رودرروئي روشنفکران انقلابي با رژيم شاه و مطرح‌شدن آن در تمامي کشور. اين فرصتي طلائي بود.
سرگرد قُمي که از افسران قسمت عادي بود و مسئوليت داخلي بندها را برعهده داشت مرتب پيش ما مي آمد؛ ” بچه‌ها چيزي کم نداريد؟ جايتان خوب است؟ ” آدم بدي نبود. ميخواست هم احترام زندانيان سياسي را داشته باشد، هم طرف خودشان را و در نهايت امر طرف مسئولان زندان را؛ از تعريف خوشش مي آمد. (چه کسي خوشش نمي آيد!؟)
سرهنگ آيرملو که مي گفتند پسرخاله شاه است و بجرم اختلاس در خريدهاي سررشته‌داري ارتش در زندان بود، رديف جلو نشسته بود. براي او زندان نيز مانند پادگان بود، سينه جلو مي داد و مانند فرماندهان ارتش در راهرو مربوط به خودشان قدم مي زد. او داشت با دقت به جريان دادگاه نگاه مي کرد. دادرسي جريان داشت. روالي نه چندان باب ميل ما، نه چندان منطبق با فضا و هيجانات گروه‌هاي سياسي طرفدار مبارزه مسلحانه در آن سالها. چرا که مرگ و شهادت يکي از ارکان اصلي مبارزه مسلحانه بود، همراه با چاشني کينه و نفرت نسبت به رژيم. زماني که نوبت صحبت به گلسرخي رسيد، گوئي همه چيز آماده شده بود. تمام عناصر دست به دست هم داده بودند تا از او يک شهيد، يک قديس بسازند! چشماني درشت و نافذ، صورتي محکم، با کلماتي آهنگين، با آن پيراهن چه‌گوارائي و دادگاهي علني که در سرتاسر ايران پخش مي شد. چيزي که آرزوي هر مبارز سياسي بود. گره زمان در دستان او بود. بزنگاهي که به هستي معنائي ويژه ميداد تا « نام خود را برآورد، آنجا که مرگ جوياي معني هستي خود است، يا اراده مي کند که آن را معنا دهد. و اين همان آزادگي است… چون که بودن يا نبودن، مادر زمان است بي خواست ما! اما چگونهگي بودن، سرفرازي ما يا سرافکندگي به خواست خود ماست، زمان را به آن راهي نيست و اراده بر زمان فرمان مي راند و ما را از بندگي او آزاد مي کند. آزادي در مرگ، حضور سرشار نيستي! » *
تبديل‌شدن به اسطوره که تاواني سهمگين دارد، اين تاوان پاداش دليري است. پاداش برکشيدن نام! بيشتر ما انقلابيون در آن سالهاي پرشور جواني، در آن تب و تاب مبارزه مسلحانه و فضاي روشنفکري، درکمان از مبارزه برکشيدن نام بود! در خلوت ما اين نام بود که شعار ميداد، سلاح مي کشيد، سيانور به زير دندان خرد مي کرد. چنين نام و قدرتي بسيار غرورآفرين است. به سخره‌گرفتن مرگ و بلندکردن نام: ما در همآوردگاه مبارزه، همه را به يکسان مي خواستيم و قضاوت مي کرديم. ما رنج سالها آفرينش هنرمندان را نمي ديديم؛ رنج سالها کار پر مشقت سياسي، اجتماعي، فرهنگي؛ رنج سالها تحقيق، خلاقيت؛ رنج آموختن، گوش‌کردن، و عميق‌ترشدن. ما درک نمي کرديم که در اين همآوردگاه بزرگ زندگي که به درازاي تاريخ است، هرکس با ويژگي‌هاي خود ظاهر مي شود. قهرماني ابعادي گوناگون مي گيرد؛ مهم آن نقش و تأثيري است که بر جريان يک مبارزه مي گذارد. سقراط همان اندازه اسطوره است که افلاطون و گاليله.
همه متأثر بودند. تأثيري که براي ما چپ‌ها نوعي سرشاري و خوشحالي درون داشت. آيرملو، زماني که از در خارج مي شد جلوي در ايستاد و گفت:” فرقي نمي کند که کيست؟ يا مخالف ماست. او يک مرد است! ” جمله‌اي که تا مغز استخوان در من نوجوان نفوذ کرد.
زمان به سرعت گذشت. روز بيست و هشت بهمن ماه سال ۱۳۵۲ بود. يادم نيست چه روزي از روزهاي هفته. بين بند ما و بند انفرادي يک راهروي کوچک چهارمتر در چهارمتر قرار داشت که راه‌پله بود. توسط درهائي با ميله‌هاي آهني از هم جدا مي شدند. سلول‌هاي انفرادي را براحتي مي شد ديد. اعدامي‌ها را شب آخر به اين سلول‌ها آورده و از آنجا به تپه‌هاي چيت‌گر مي بردند. هر زمان که جلوي نرده‌ها را با پتو مي بستند و در راهرو چراغ پايه‌دار توري مي نهادند، مي دانستيم که اعدامي در کار است. سرگرد قُمي آمد و گفت: امشب دانشيان و گلسرخي را براي اعدام مي آورند. ساعت هفت بود که چراغ پايه‌دار را آوردند و پتو را جلوي نرده‌ها کشيدند. ساعتي بعد رامش سرباز وظيفه نگهبان انفرادي که سمپاتي نسبت به ماها داشت گوشه پتو را بالا زد و گفت: آوردند. صداي تند و متعدد پاها و افرادي که در رفت و آمد بودند؛ کشيده‌شدن چفت درها؛ باز و بسته‌شدن درهاي انفرادي، سکوتي عميق. نفسمان حبس شده بود. شبح مرگ نيز همراه آن‌‌ها به زندان آمده بود و جولان ميداد. از قُمي خواهش کرديم که از مسئول زندان سروان جاويدنسب بخواهد که برايشان شام بفرستيم. مخالفتي نکرد. بعداز اندکي پيغام آمد که دانشيان غذا مي خواهد و گلسرخي معده‌اش درد مي کند و يک ليوان شير برايش بفرستيد. درخواست روزنامه کرده بودند. آنشب ما نيز همراه آنها تا طلوع صبح چشم برهم نزديم. لحظه‌ها سنگيني مي کرد. درد و خشم درونمان مي پيچيد.
ساعت چهار صبح بود که باز صداي پاها بلند شد. باز و بسته‌شدن درها و نجواها. همه پشت ميله جمع شده بوديم. يکي از بچه‌ها يادم نيست، اما گمانم نعمت حق‌وردي بود که شعار داد و فريدون شيخ‌الاسلامي تکرار کرد. صداي پائين‌رفتن از پله‌ها، خاموش‌شدن وزوز چراغ توري، سکوت و سکوت.
هرکدام از ما آن شب همراه کرامت و گلسرخي به تپه‌هاي چيت‌گر رفتيم و در وجود آن ها کشته شديم. صداي هق‌هق گريه از اطاق کوچک گوشه راهرو که مسجد بند بود به گوش مي رسيد. مهرداد پاک‌زاد بود، ” شير آهن کوه‌ مردي که تو بودي “. موهاي فرفري‌اش را ميان دو دست گرفته بود و گريه مي کرد. اشک از چشم‌هاي مهربانش جاري بود. حمزه فراهتي بگوشه‌اي زل زده بود. هيچ وقت اين مرد خندان و روحيه‌دهنده در زندان را چنين غمگين نديده بودم. ” گده بو راحت لقدا گلدلر؟ ” – پسر به همين راحتي رفتند؟ – جواد عباسي طبق معمول محکم بر سر خود مي زد، داشت از حال مي رفت. مي گفت: حتماً برادرم را نيز از همين جا برده‌اند. *
صبح، جاويدنسب رئيس زندان به بند آمد. بي‌تاب بود. واقعيتش اين بود که بسيار گرفته بنظر مي رسيد. گفت: از ديشب اين سوال را از خود مي پرسم، آخر چرا؟ چرا آنها که همه چيز داشتند و تنها با يک کلمه مي توانستند زندگي خود را نجات بدهند اين کار را نکردند؟ مگر چه کم مي شد؟ آيا ارزش اين را داشت؟ من هيچوقت شما سياسي‌ها را درک نمي کنم! چه در سرتان مي گذرد؟ اين‌طور که مملکت آباد نمي شود.
آن روز سرباز وظيفه فردوسي که کمک انباردار بود عصر به بند آمد. اشک در چشمانش بود. گفت: آنها را به انبار آوردند. براي درآوردن لباس و پوشيدن لباس اعدام. گلسرخي يک انگشتر بمن داد، با مبلغي پول که بايد به خانواده‌اش بدهم. آنها بسيار آرام بودند. شماها از مرگ نمي ترسيد؟
چند هفته بعد، حمام‌هاي بند را تعمير مي کردند، ما را به حمام‌هاي بخش انفرادي بردند. از رامش نگهبان بند که در زمان اقامت در انفرادي و پيش از رفتن به بخش عمومي رفيق شده بوديم، خواستم که سلول گلسرخي را نشانم دهد. گفت: سلول دوم بود. پرسيدم: خالي است؟ گفت: آري. گفتم: ميتوانم يک لحظه نگاه کنم؟ اجازه داد. به دقت سلول را برانداز کردم. روي ديوار سبزرنگ کنار در کلماتي کنده‌کاري شده بود که بسختي خوانده ميشد:

خون ما مي چکد بر سرماي اسفند
تا شود پيرهن کارگران
رخت آزادي دهقانان!
خسرو گلسرخي *

يادشان گرامي باد!

***

دادگاه گلسرخى

***

يادي از کرامت نازنين که در مورد تو کم نوشته‌اند:
چهره کامل‌ات هنوز ديده نمي شود! چهره‌اي که در سايه قرار گرفت و ناتمام ماند. من او را تنها يکبار و آنهم از دور ديده‌ام. زماني که محصل کلاس نهم بودم و آرزوي ديدن انقلابيون را داشتم او را همراه بهروز جاويدي در زنجان ديدم. آنچه در مورد او از جاويدي‌ها شنيدم، پيوسته در ذهنم ماند. مردي آرام و مبارزمردي که به آرامي آمد، مبارزه کرد، نوشت و رفت. آمدن بهار خجسته‌فال را به ياران بشارت داد و خجسته باد گفت! بجوش‌آمدن نغمه در رگ گياه، دلپذيري هوا، پيکار مردان با قلم‌هاشان و نگون‌سازي بند بندگي، فقر و جهل را و بازگشت پرستوهاي عاشق به خانه…
بهاران خجسته باد! بهاران خجسته باد!

سرود بهاران خجسته باد

***

* از کتاب ارمغان مور، شاهرخ مسکوب
* مهرداد پاک‌زاد عضو رهبري گروه شانزده آذر – گروه انشعابي از سازمان فدائيان اکثريت – که توسط جمهوري اسلامي اعدام گرديد.
* محمدباقر عباسي، از رهبران مجاهدين بود که بعداز ترور سرتيپ طاهري تيرباران شد.
* اين شعر در وصيت‌نامه گلسرخي آمده است. اما آنچه که بر ديوار کنده شده بود، اين سه بيت بود.