به ياد فرزاد کمانگر و ديگر اعداميان نوزده ارديبهشت

جمشيد بهرامي ۱۹ ارديبهشت ۱٣٨۹، ساعت ۱۰ صبح، روز شهادت فرزاد کمانگر

به ياد فرزاد کمانگر و ديگر اعداميان نوزده ارديبهشت

به ياد فرزاد کمانگر و ديگر اعداميان نوزده ارديبهشت
شيرين علم هويي، فرهاد وکيلي، علي حيدريان و مهدي اسلاميان
براي فرزاد کمانگر که نماد استقامت و عشق به انسانيت بود، و او بود که همانند چراغي در دل کوره راههاي عبثيت، رهنمايمان بود، همکار عزيزم روزمان (روز شهيد شدنت) روز معلم گرامي باد.
سمفوني آخر فرزاد کمانگر جمشيد بهرامي

سمفوني آخر فرزاد کمانگر

آن هنگام که‌ تو را به‌ سوي دار مي بردند خش خش دمپايي‌هايت چه‌ سرودي را بر روي سنگفرش زندان مي‌نواخت؟، در عجبم رفيق، در عجبم…

آن هنگام که‌ جلادان ادعاي فغان نيستي تو را بر آسمانها زوزه‌ مي‌کردند، اي رفيق، تو همپاي ديگر دوستان در بندمان، سرود يار دبستاني را زمزمه‌ مي‌کرديد. فرزاد عزيزم ، من هم همانند تو معلم روستاهاي آبستن از درد کردستان هستم و از دست همان گرگهايي که‌ ميهنمان گرفتار آن است در امان نيستم. آن قصابان همان گرازهاي چوب به‌ دستان غلامحسين ساعدي هستند که‌ ما در کلاسهاي پر از اوين (ئهوين: عشق) کردستان از آن مي‌گفتيم…

فرزاد جان ما همگي همانند تو مرتد هستيم، همانند تو محارب هستيم، ولي ما کجا و تو کجا…

فقط اميدواريم بتوانيم رهرو راهت باشيم.

رفيق در بندم در اولين نامه‌ات پرسيده‌ بودي که‌ آيا شايسته‌ي اعدام هستي؟

نه‌ رفيق، نه هرگز، هرگز… هنوز تحته‌ سياه مدرسه‌ دستهاي تو را ويار مي کند که‌ بر آن با افتخار کلمه‌ي آزادي را بنويسي.

دانش آموزانمان هر روز صبح با اين ندا‌ از خواب برمي‌خيزند: آ مثل آزادي… آري اين پيام تو در پشت ميله‌هاي در هم تنيده‌ي زندان بود، تو شايسته‌ي اعدام نيستي، همه‌ي دنيا تو را مي‌شناسند، تو همان اسطوره‌ي مدرسه‌هاي بي آب کردستان هستي. تو همان، بندي بند ئه‌ويني، بندي بند عشق به‌ شاگردان مدرسه‌هاي پر از ئه‌وين (عشق )کردستان، تو همان دانش آموز آرامِ پشت ميز و نيمکت‌هاي شکسته‌ي روستاهاي دورافتاده ي کردستان هستي، که عاشق ديدن درياست، تو همان راوي قصههاي صمد در دل کوه شاهو هستي، تو همان عاشق نقش ماهي سياه کوچولوي صمد هستي، تو همان رفيق اعدامي هم بندهايت هستي، تو همان همکار معلم اعدامي مايي … رفيق صداي لالايي‌هاي مادران داغ ديده‌ را روي کدامين سنگ بنويسم… سنگ هم توان داغ آن همه‌ دل آزردگي را ندارد… شباهنگام قهقهه‌ي آن جلادان اهريمني را مي‌نگريستي، با افتخار طناب دار را در گردن مي‌گذاشتي و بانگ آزادي و آزادگي سر مي‌دادي… اهريمنان در گوش تو مي‌خواندند که‌ بعد از مرگ آزادي… باز اهريمنان به‌ بوي گند غلطان قهقهه‌ سر مي‌دادند، و تو بودي که بانگ انسانيت سر مي‌دادي…

فرزاد جان چه‌ بي‌صبرانه‌ ميخواهيمت. اي نبودنت آزمون تلخ زنده‌ به‌گوري… نه‌، نه‌، همکار معلمم، تو ماندگاري، تو جاويدي…

از آن نگرانم که‌ نمي‌بينم که‌ باز دست در دست هم، بچه‌هاي مدرسه‌ را به‌ گردش ببريم…

آرام بگير در خاک رفيق، ما همگي همه‌ي همکاران معلمت، دست در دست آمالهاي در خاک خفته‌ات، سرود آزادگي را همراه دانش آموزانمان نجوا مي‌کنيم، در دل کوهستان سرد شاهو نداي تو را با پيک آزادي به‌ سوي همه‌ي جهانيان روانه‌ مي‌کنيم…

اشک دوريت امان از همه‌ي شاگردانت بريده‌ است، همه‌ي ما آخرين درس مقاومت و مبارزه‌ را از تو فراگرفتيم، همه‌ي ما دانش آموزان تو هستيم…

چه‌ صبح بد فرجاميست… شباهنگام که‌ طناب در گردنت انداختند، گلهاي سرخ نگاهت در دست گاندي بود و کلام شيرينت از زبان کونفسيوس در دل تاريخ جوانه‌ مي‌زد، بتهوون و موزارت در همان گام نفسهايت، سمفوني ديگري مينواختند.

آري برا گيان تو جاودانه‌اي، روز اعدامت، روز آخرين لبيکت به‌ راه آزادي، روز جهاني معلم است، معلم برداررفته‌ام روزمان مبارکباد.

جمشيد بهرامي ۱۹ ارديبهشت ۱٣٨۹، ساعت ۱۰ صبح، روز شهادت فرزاد کمانگر