بازتاب انديشه هاي حزب توده بر سازمان فدائيان خلق

مصطفي مدني

بي بي سي: در نخستين سالهاي بعد از انقلاب بهمن ۵۷ ، وقتي رهبري بزرگترين تشکل چپ ايران يعني سازمان چريکهاي فدائي خلق، طرح وحدت با حزب توده را در دستور کار گذاشت، بسياري در جامعه روشنفکري ايران و از جمله تعداد بيشماري نيروها و اعضاي خود سازمان، دچار حيرت شدند و اين اقدام را توطئه يا خامي و کودکي رهبري فدائي انگاشتند.

فدائي در اين زمان قوي ترين جريان اپوزيسيون در برابر جمهوري اسلامي نيز به حساب مي آمد و اين با توجه به سياست حزب توده که در حقيقت سياست يک پوزيسيون “کاتوليک تر از پاپ” را نمايندگي مي کرد، معناي معيني داشت. مُضاف براين، حزب توده به دلائلي که به آن خواهم پرداخت، اولا داراي مقبوليت اجتماعي چنداني نبود و ثانيا به دليل پيروي از منويات اتحاد جماهير شوروي، اعتماد و اعتباري را بر نمي انگيخت.

حقيقت اما اين نيست. نه توطئه اي در کار بود و نه بي تجربگي و کودکي مي توانست براي مدافعان وحدت سنگري باشد. واقعيت اينست که اين حرکت حکايتگر نيازهاي سياسي و تاريخي اجتماعي عميقي نهفته بود که بي توجهي به آنها، جز توسل به همان تئوري توطئه راهي باقي نخواهد گذاشت.

رهبري وقت فدائي را فقط ضرورتهاي سياسي و روزمرگي هدايت مي کرد. نيازهاي تاريخي، اجتماعي، تنها حفاظ هاي رمزگونه اي بودند که به صورتي ناخودآگاه ايده “وحدت” را آرايش مي دادند.

برخلاف اختلافات سياسي و جدائي تشکيلاتي بين ما و حزب توده، نهاد درون را صدها رشته مرئي و نامرئي به يکديگر پيوند مي داد: تاريچه مشترک، ايدئولوژي مشترک، دوستان و دشمنان داخلي و بين المللي مشترک، امپرياليسم آمريکا دشمن اصلي مشترک و حالا…. اين اشتراکات نبايد آيا به زبان سياسي مشترک مي رسيد؟

ضرورت هاي سياسي

در کوران انقلاب، فدائي وقتي از گرد راه رسيد، خيره شکوفائي جامعه و مسحور داده هاي شگفت انگيزي شد که به معجزه شبيه بود فدائي با نگاهي آرمانخواه، در نزديک به يک دهه زندگي سياسي، جز با زبان تفنگ با شاه صحبت نکرده بود و ظرافت ها و بدايع هنر ديپلماسي را نمي شناخت.

شرايط بعد از انقلاب اما آبديدگي سياسي و واقع بيني هائي را مي طلبيد که در خُشک زار سياسي آريامهري پرورده نمي شد و با دنياي آرماني نيز جواب نمي گرفت.

شرايط بحراني جامعه هر روز بغرنج تر و دايره بازي سياسي هر لحظه تنگ تر مي شد. راديکالهاي حکومت که فضاي سياسي جامعه را متشنج مي خواستند، هرجا علم و کتلي بر مي افراشتند. هر تيري که هر از گاه در گوشه و کنار کشور شليک مي شد و هر جنگي که در هر نقطه از ايران سر باز مي کرد، پاي فدائي، فرزند بزرگتر اپوزيسيون گير مي افتاد و مورد عتاب قرار مي گرفت.

زبان تيز و مدبرانه آيت الله خميني هر روز تندتر از روز قبل مي شد و مستقيم و غير مستقيم فدائي را نشانه مي گرفت. نام رمز ما در گفتار ايشان شده بود”آنها که خرمن ها را آتش مي زنند”.

در کنار، و با ظاهري آرام، حزب توده صف آرائي کرده بود، با شماري به مراتب کمتر ولي کوله باري مملو از يک عمر تجربه ديپلماسي. رهبري حزب توده در قالب آموزگاري کارکشته، منادي نجات حکومت اسلامي شده بود، توطئه هاي درون ارتش را برملا مي کرد و به روحانيت درس کشورداري مي آموخت.

جنگ عراق به عنوان دسيسه امپرياليسم آمريکا بهترين زمينه براي تبليغ همسايه شمالي بود و نشانه آيتي، که حکومت اسلامي افق آينده خويش را بدان سو جستجو کند. مثل قذافي، صدام و حافظ اسد.

از نورالدين کيانوري دبيرکل حزب توده هر هفته، پرسش و پاسخي به چاپ مي رسيد که به زباني عامه فهم براي ساده ترين مسائل پيش روي حکومت پاسخي درخور ذائقه روحانيت داشت و در ابعادي وسيع پخش مي شد. اين دفترچه حتي مرجعي شده بود براي بسياري نيروهاي فدائي که عليرغم مخالف بودن با حزب توده، مسائل حاد روز را جواب بگيرند.

رهبري فدائي اما در شرايطي که جامعه به سرعت به سوي آشفتگي مي رفت، گيج و منگ درجستجوي روش مناسب برخورد با حکومت بود. در گردونه بحثهاي ما فقط اين گوي چرخ مي خورد، که بايد در کنار دولت موقت ايستاد يا آيت الله خميني؟ بايد با بورژوا- ليبرالها ائتلاف داشت يا با خرده بورژواهاي مذهبي؟ مدتها بود که ديگر اين سخنان آرماني که : “بايد در کنار توده ها بود” راهگشاي مسائل نبود. آنگاه که جنگ “که بر که” حرف اول را مي زند، چنين آيه هائي فقط مي تواند بساط يک محفل کوچک را گرم نگهدارد، يک نيروي وسيع سراسري را به عکس در بحران فرو مي برد و از دخالتگري سياسي باز مي دارد.

چرخش زمان و سير تحولات اما سريع تر از ما پيش مي رفت. دولت معتدل مهدي بازرگان به دنبال هجوم به سفارت آمريکا که توسط طرفداران آيت الله خميني سازماندهي شده بود، در ۱۳ آبان ۵۸ سقوط کرد و بر بغرنجي شرايط افزود. فرداي اشغال سفارت آمريکا، حزب توده نيروي خود را جلوي سفارت به صف کشيد و با “شعار دانشجوي خط امام افشأ کن، افشأ کن” ارکستر حزب الله را رهبري کرد.

شب همان روز، آيت الله خميني در تلويزيون جمهوري اسلامي ظاهر شد و براي اولين بار صريح و بي نام رمز ما را خطاب قرار داد که:”پس شما فدائي ها که ادعاي مبارزه ضد امپرياليستي داريد حالا که پاي عمل است کجا هستيد؟ چرا غايبيد؟ ” اين سخن آيت الله، رهبري فدائي را چهار روز در تب فرو برد. يک اطلاعيه حمايت به تحرير درآمد ولي با موج اعتراض در همان دايره رهبري، در کوزه افتاد. با اين حال ايدئولوژي بالاخره بر سياست فائق آمد و نيروي وسيع فدائي را با همان شعار حزب توده به جلوي سفارت کشيد.

جلو افتادن اين سياست نه اتفاق بود و نه ناپختگي سياسي. در مکتبي که دموکراسي مظهر بورژوازي تلقي مي شود، در انديشه اي که حقوق و قراردادهاي بين المللي مکر امپرياليسم نام مي گيرد، در چشمهائي که به بازرگان و بني صدر و يزدي چون کارگزاران راه آمريکا نگاه مي کند، چرا نبايد براي جسارت دانشجوي خط امام کف زد؟ چرا نبايد از آيت الله خميني که “جاسوسان” امپرياليسم را گروگان گرفته است، سپاسگزار بود؟ رهبري سازمان فدائي همين جا و پيش از آنکه خود واقف باشد، تک برگ پيوند سياسي با حزب توده را امضا کرده بود.

اين ولي هنوز کافي نبود. پشتيباني از فقط يک حرکت حکومت، مسئولان نظام را راضي نمي کرد و حُسن اعتمادي را برنمي انگيخت. فدائي همچنان شمايل اپوزيسيون را در برداشت و در تثبيت نظام اسلامي اختلال ايجاد مي کرد. آتش جنگ دوباره در کردستان افروخته شد و پي آمد آن جنگ دوم گنبد بود که در حيطه نفوذ کامل سازمان فدائي قرار داشت.

جنگ با شکست “ستاد شوراهاي دهقاني ترکمن صحرا” که در حقيقت ستاد فدائي شناخته مي شد به پايان رسيد. همزمان يک جريان فکري در درون رهبري که صبرش براي تقابل با حکومت لبريز شده يود، با بخشي از کادرها و اقليتي از نيروهاي سازمان اعلام جدائي کرد.

در گيرودار اختلافات داخلي، مسير حرکت جامعه نيز، آينده اي تيره و تار را منعکس مي کرد. رهبري فدائي بي آنکه بتواند به اتخاذ يک سياست منطقي، کارآمد و پايدار بيانديشد، به گونه اي غريزي به دنبال سپر دفاعي معجزه آسائي مي گشت که موقعيت اش را حراست کند. بحثهاي سياسي منافشه برانگيز براي آنکه از مدار تنوع خارج شده و به الگوهاي قابل تبعيت برسند، نخست بايد تئوريزه شده باشند.

اين قانون در کميته مرکزي ما بي آنکه کسي مبتکر آن باشد، آغاز به نشو و نما کرد و دکترين تئوريه پردازان شوروي در رابطه با راه رشد غير سرمايه داري به شاخص بحث اصلي تبديل گشت. براساس اين نظريه دولت هاي خرده بورژوازي نظير جمهوري اسلامي که با امپرياليسم آمريکا دشمني دارند، در گرداب قانون منديهاي دنياي دو قطبي، خواهي نخواهي به سمت اردوگاه سوسياليستي سوق خواهند يافت و به متحدان آن مبدل خواهند شد. اين تئوري در سياست، احزاب و سازمانهاي سوسياليستي تابع شوروي را به حمايت بي قيد و شرط از چنين حکومتهايي موظف مي ساخت.

از فرداي تظاهرات (اول ماه مي ) ۱۱ ارديبهشت ماه ۵۹، آنگاه که آيت الله خميني هشدار داد که: “کاري نکنيد که فدائي ها را مفسد في الارض اعلام کنم “، فضاي ناموزون بحث ها درهم شکست و پيش از آنکه استدلاهاي تئوريک به نتيجه اي رسيده باشد، کميته مرکزي براي بررسي سخنان تازه آيت الله، نشست فوق العاه برگزار کرد.

رهبري با اکثريت آرا اعلام کرد: آيت الله خميني رهبر جنبش ضد امپرياليستي مردم ايران است. اين نظر با دلائل و شواهد و رهنمود به اعضا و هواداران براي پشتيباني از امام در شماره ۵۹ نشريه کار ارگان سازمان به چاپ رسيد. خط کيانوري و حزب توده يا صحيح تر گفته باشم، دکترين حزب کمونيست شوروي در مورد ايران، بر سياست سازمان فدائي پيروز شد.

از اين پس دو تشکيلات مجزا با يک خط مشي سياسي، موضوعيت و منطق خود را از دست داده بود. با اين حال وقتي تلاش براي وحدت تشکيلاتي با حزب توده در دستور قرار گرفت، انشعاب جديدي تکوين پيدا کرد. مخالفين وحدت در ۱۶ آذر ماه ۶۱ جدائي خود را اعلام کردند. تلاش موافقين وحدت نيز به دليل بازداشت رهبران و اکثر کادرهاي حزب توده، به سرانجامي نرسيد.

اينجا اما بسيار مهمتر از وحدت تشکيلاتي، وحدت نظري يعني وحدت در عرصه سياست و خط مشي بود که در صف هم موافقين و هم مخالفين وحدت، از سياست هاي حزب توده پيشي گرفته بود و منطق اين انشعاب را به چالش مي کشيد.

ضرورت هاي تاريخي، اجتماعي

سازمان چريکهاي فدائي خلق را مي توان نسل سوم از تشکل بزرگ چپ ايران، به حساب آورد که در شرايط مشابه دو نسل پيشين و معماهاي پيشاروي نزديک به هم پا به صحنه گذاشته بود.

سازمان فدائي حيات سياسي خود را با برکف گرفتن سلاح و گسست از حزب توده ايران و با داعيه جنبش نوين کمونيستي در فروردين ماه ۱۳۵۰ آغازکرد. نظم و شاخص اين “گسست” در دو گروه تشکيل دهنده سازمان فدائي يعني گروه جزني و گروه احمد زاده-پويان متفاوت بود.

مسعود احمدزاده حزب توده را کاريکاتوري از يک حزب کارگري مي دانست و رهبران حزب را خيانتکاراني معرفي مي کرد که “جز به کشتن دادن عناصر فداکار و مبارز و فرار از کشور هيچ هنر ديگري نداشته اند.”

به نظر مي رسد اين قضاوت بيشتر ناشي از فقدان دانش تاريخي و تکرار برداشتهاي رايج و عاميانه اي بوده است که چه به لحاظ اخلاقي و چه فکري دست آوردهاي گذشته را خدشه دار مي کرد و راه تجربه اندوزي را سد مي کرد.

اين مفرضات بيش از همه جوانان تشنه معلومات را از انديشيدن، تفکر و به تاريخ نقب زدن باز مي داشت و به اهداف نويسنده، يعني تسري عصر عمل و کنار گذاشتن تئوري که آميزه اي از درسهاي مائو رهبر انقلاب چين و تجربه کوبا بود، ياري مي رساند.

جزني و گروه دوم اما، گسست از حزب توده را به گونه اي کاملا متفاوت تعريف مي کرد. جزني حزب توده ايران را، حزب کارگري يک دهه از تاريخ ايران مي شناخت و براي دست آوردهاي مثبت آن ارج قائل بود. در انديشه او حزب توده از يک حزب دموکراتيک در اوائل دهه ۲۰ به حزب طبقه کارگر فرا روئيده بود و تا کودتاي ۲۸ مرداد ماه ۱۳۳۲ که “قلع وقمع شد” اين طبقه را نمايندگي مي کرد.

واقعيت نيز اين بود که حزب توده در مدت ۱۲ سال حيات فعال خويش تأثير شگرفي بر روند رشد سياسي جامعه، ايجاد و گسترش نهادهاي مدني و انکشاف جامعه روشنفکري و هنري ايران داشت.

شوراي مرکزي اتحاديه کارگري ايران که حزب توده سازمانگري کرده بود، فقط در همان سالهاي نخستين در قلب نزديک به ۴۰۰ کارخانه صنعتي کشور و به ويژه صنايع نفت، ۲۷۵ هزار عضو داشت و جنبش سراسري کارگري ايران را به يکديگر پيوند مي داد. اين شورا در سال ۱۳۲۵ در يک بسيج سراسري مجلس و دولت را به تصويب نخستين قانون کار مجبور کرد. پذيرش قانون کار آن زمان در سراسر خاورميانه تازگي داشت. اين قانون، حق معيشت، حق کار، بيمه بيکاري، مرخصي ساليانه، پرداخت روزهاي تعطيل،لغو کار کودکان، و حق اعتصاب و تشکلهاي صنفي کارگران را در بر مي گرفت.

حزب توده در پرتو جذب بزرگترين مشاهير هنر و ادب ايران، هويت ملي را تقويت مي کرد، رايحه ترقي و ايده هاي انساني را در سراسر ايران نشر مي داد و براي کسب حقوق زنان و تساوي با مردان، مبارزات طولاني و ارزشمندي سازماندهي مي کرد.

چشم اسفنديار حزب توده اما، پيروي و تبعيت از حکومت سوسياليستي شوروي بود که بويژه در دوران استالين، منافع شووينيستي خود را به حزب توده تحميل مي کرد.

يک نمونه بارز، تکليف کردن به حزب توده به تظاهرات خياباني براي پذيرش امتياز نفت شمال به شوروي در جلوي مجلس بود که همراه با رأي مثبت هشت تن از اعضاي فراکسيون حزب در مجلس، اعتبار حزب توده را در افکار عمومي به شدت خدشه دار کرد و به فعاليت حزب آسيب جدي وارد کرد.

بخصوص که مدت کوتاهي قبل از آن، حزب در همان مکان براي خلع يد از دولت انگليس در امتياز نفت جنوب تظاهرات به راه انداخته بود. ادامه همين روش به شاه اجازه داد اين پرنفوذترين حزب سياسي کشور را غير قانوني اعلام کند و در دوره بعد، در کوران کودتاي بعداز ۲۸ مرداد از پا درآورد.

بيژن جزني بر همين ضعف بزرگ انگشت گذاشته بود و آن را عامل اصلي شکست حزب توده مي دانست. او بر بستر اين تجربه تلخ و ضرورت استقلال حزب سياسي، پرچم “نه چين و نه شوروي” را بدست گرفت و با انتقادات کوبنده از استالين و مائو توانست خط فکري احمدزاده را در سازمان کم رنگ کند. با نشر افکار بيژن جزني، عکس مائو و سپس استالين از روي ديوار خانه هاي تيمي و از کنار عکس مارکس و انگلس و لنين برداشته شد.

نگاه گسست در انديشه جزني، نه گسست از حزب توده، بلکه گسست از “وابستگي” حزب بود. در نگاه او ضرورت ايجاد يک حزب جديد نه بر پايه بريدن از سنتهاي قديم، بلکه تنها استناد به يک ارزيابي بود. جزني بر اين چشم انداز باور داشت که بعد از کودتاي ۲۸ مرداد عمر حزب توده براي هميشه به پايان رسيده است. نه فقط او، بلکه هيچ کدام از ما، دور ديگري از حيات حزب توده را در تحولات آتي به گمان نمي آورديم. در فرداي انقلاب اما، آغاز دوره دوم حيات حزب توده و نفوذ بالنسبه اي که در اين دوران کوتاه پيدا کرد بود، نشان از نادرستي اين ارزيابي داشت.

چندان روشن نيست که اگر بيژن جزني يا هريک از ما ارزيابي ديگري مي داشتيم و بازسازي حزب توده را آنگونه که رخ نمود، غريب نمي ديديم، جايگاه اين حزب در انديشه هاي ما چه سرنوشتي پيدا مي کرد. يک چيز اما قطعا روشن است، ادامه آن نگاه قبل از هر چيز پرونده مناسبات حزب توده با دولت شوروي را زيرورو مي کرد.

امري که نه فقط رهبري حزب توده با ناديده گرفتن درس هاي گذشته، ساختمان دوباره حزب را بر همان خشت کج بنا نهاد، بلکه اکثريت رهبري سازمان فدائي نيز عليرغم همه مخالفتهاي دروني، نه فقط بر آن چشم بست بلکه وابستگي به اردوگاه سوسياليستي را نقطه قوت حزب توده و پناه گرفتن در اقيانوس بيکراني تصور مي کرد که بر نيمي از کره خاک حکمروائي دارد.

هنوز صداي شکستن سقف بارگاهي که از درون پوسيده بود از پشت ديوار ضخيم جهان سوسياليسم، به گوش کسي نرسيده بود. اکثر رهبران حزب توده نيز که طي يک چهارم قرن زندگيِ به گفته خويش “تبعيد در تبعيد” شاهد اين پوسيدگي بودند، تا قبل از اسارت به کسي چيزي نگفته بودند.

تراژدي شکستي که يک بار در صحنه سياسي تاريخ ايران بازي شده بود، بار ديگر، تراژيک تر از قبل تکرار شد.