از لابلای یک عکس – شيدا نبوی

با یاد همیشگی دو دوست و رفیق از دست رفته

این عکس را همیشه، از سال ۵۲ ببعد، می دیدم. عکسی از دادگاه “متهمان پرونده ربودن اعضای خاندان پهلوی” معروف به دادگاه گلسرخی ـ دانشیان. از بین چهره های این عکس خسرو در سال ۵۲ رفته بودـ در واقع برده بودندش، اعدامش کرده بودند. در این عکس و در ردیف اول خسرو گلسرخی و طیفور بطحائی کنار هم نشسته اند. عکسی که نه تنها یادآور شور و هیجان خسرو هنگام حرف زدن از سیاست بود، بلکه یادآور دادگاه های نظامی شاه هم بود.

همان روزِ دادگاه گلسرخی، من هم “محاکمه” می شدم، در همان ساختمان ولی در سالنی دیگر و در طبقه ای دیگر. پرونده من با گروه گلسرخی ارتباطی نداشت، همچنان که دستگیری من هم با او بی ارتباط بود. خسرو قبل از من دستگیر شده بود و من این را می دانستم و در کمیته ـ  کمیته ضدخرابکاری ـ می بایست آنقدر نقش بازی می کردم یا بازی می دادم تا از میان حرف های بازجوها دربیاورم که دستگیری من از جانب خسروست یا دوست دیگری که تقریباً همزمان با او گرفتار شده بود. و وقتی این را فهمیدم، دیگر باید بازی می دادم. البته بازجو از من پرسیده بود که آیا گلسرخی را می شناسم یا نه و گفته بودم به عنوان همکار بله.

وقتی هنوز در کمیته بودم، بعد از دو سه هفته مادرم با مراجعات مکرر و “کلافه کردن” رئیس کمیته توانسته بود ملاقات بگیرد. آن غروب، وقتی نگهبان با چشم های بسته مرا از سلول خارج کرد نمی دانستم مرا به کجا می برد. مدت کوتاهی در فضای آزاد ـ شاید یک حیاط ـ زیر بارش ملایم اولین برف سال راه رفتیم و باز وارد ساختمانی شدیم و در جائی ایستادیم، دری باز شد، چشم بندم را برداشتند و گفتند برو تو. وارد یک اتاق مفروش بزرگ و مجلل شدم و مادر و پدر و خواهرم را دیدم. مادرم به محض این که مرا در آغوش گرفت، در گوشم به نجوا و آنچنان که بازجوی حاضر در اتاق نشنود زمزمه کرد “هیچی نگی ها…”. این حرف برای روحیه من و همبندانم که در بازگشت به سلول آنرا شنیدند فوق العاده بود. طول ملاقات چند دقیقه بیشتر نبود و وقتی مرا باز هم با چشم بند به سلول بر می گرداندند کسی نگهبان همراهم را صدا کرد و من و او که به هم الصاق شده بودیم وارد اتاقی شدیم. من کسی و جائی را نمی دیدم ولی صدای آمرانه و محکمی را شنیدم که گفت “آها… این همانی است که مادرش مغز مرا خورد و کلافه ام کرد…”. او هم پرسید که آیا گلسرخی را می شناسم یا نه و همان جواب را گرفت و ما را مرخص کرد. از اینجا دیگر کاملاً مطمئن شدم که خسرو هیچ حرفی از هیچ ارتباطی به میان نیاورده  است.

بعد از چند هفته ما زنان بازداشتی را در یک گروه ده پانزده نفری از کمیته به زندان قصر منتقل کردند. شب شده بود که بعد از تشریفات اداری و ثبت نام در سالن قرنطینه (دیدن سالن قرنطینه زندان قصر خود از مناظر فراموش نشدنی برای منست. دردناک و غم انگیز بود.) و گرفتن عکسهای تمام رخ با تابلوی شماره دار به گردنمان و عکس نیمرخ که ما اسمش را گذاشته بودیم عکس گوشی (عکس نیمرخ برای این بود که شکل گوشمان کاملاً مشخص باشد) ما را به اتاق رئیس زندان بردند و باز تشکیل پرونده و ثبت نام، و بعد از اینهمه، سرانجام ما را به صف، به بند زندان زنان سیاسی فرستادند. در راهروی پهن و بزرگ بند من زیباترین سفره دنیا را دیدم. خانم های زندانی که از ورود عده ای زندانی جدید با خبر شده بودند، بعد از شام خودشان، سفره ای چیدند و منتظر ما نشستند. آن سفره با بشقاب و قاشق و لیوان های پلاستیکی رنگارنگ و نظم و سلیقه ای که در آن بکار رفته بود هنوز هم زیبائی و جلال خود را در ذهنم دارد. با وارد شدن من به آن راهرو صدائی را شنیدم که گفت “اِ… من اینو می شناسم”. نگاه کردم عاطفه گرگین بود.

چندی بعد به من و هم پرونده ام ابلاغ کردند که در فلان روز دادگاه داریم و باید خود را آماده کنیم. من و دختری که دانشجوی حقوق بود و تا قبل از زندان او را ندیده بودم، با هم محاکمه می شدیم. ما هم پرونده ی ده یا دوازده مرد بودیم که یکی از آنها پسری بود از دوستانم در دوران دانشجوئی و او نام هر دوی ما را به ساواک داده بود. آنها در دادگاه دیگری محاکمه می شدند که ما خبر نداشتیم.

روز تعیین شده برای دادگاه، وقتی ماشینی که ما را از زندان قصر به دادرسی ارتش آورده بود، جلوی ساختمانی متوقف شد و ما را پیاده کردند،  دیدم چه رفت و آمدی برقرار است، یکی دوربین های بزرگ فیلمبرداری را به کول می کشید، یکی سه پایه ها را حمل می کرد و عکاس ها دوربین هایشان را تنظیم می کردند. بین برو بیاها چهره های آشنائی هم بود، از مأموران و کارمندانی که در کمیته دیده بودمشان، البته به تصادف، و از همه شاخص تر “دخی خانم” و همه هم با لباس های شیک و اتوزده و با فکل و کراوات. دخی خانم که در آن روز سعی کرده بود لباس و آرایش برازنده ای داشته باشد، زن درشت اندامی بود که هر روز با همراهی یک یا دو سرباز، به سلول های زنان در کمیته سر می زد، با خلق و خوی خاص و تند خود نیازهای زنانه ی بازداشتی ها را می پرسید و یادداشت می کرد تا به مسئولان بدهد که تهیه شود. از دیدن این جماعت تعجب می کردم. می فهمیدم که این بساط قطعاً برای ما دو دختر “بیگناه”ی که آن روز محاکمه می شدیم برپا نشده است. پس چه خبر است؟

وارد ساختمان که شدیم نورافکن های متعدد را دیدم که مستقر می کردند. ما را از راه پله ها به طبقۀ دوم ساختمان دادگاه بردند و در انتظار بازپرس در راهرو نشاندند. سربازان تفنگ بدوش هم کنارمان ایستادند. گوش هایمان تیز بود که هر کلامی را از هر دهانی بیرون می آمد بشنویم. نگهبانان سرباز وظیفه بودند و اغلب روستائی و ساده. از بین کلماتی که آن ها رد و بدل می کردند دستگیرم شد که آن پائین دادگاه گلسرخی برپاست. اما هنوز نمی فهمیدم پس آن همه تشریفات و برو بیا برای چیست.

بعد از چند ساعت دادگاه ما تمام شد و ما را به قصر برگرداندند. آنموقع در زندان زنان تلویزیون نبود و ما بعداً با آمدن روزنامه به بند، و با دیدن تیتر درشت آن از برگزاری “دادگاه علنی” گلسرخی و متهمان آن پرونده باخبر شدیم.

از بین همبندان، فقط عاطفه گرگین و من خسرو را از نزدیک می شناختیم، او همسر و شریک زندگیش بود و من دوست و رفیقش.

به هرحال، این عکس را از آن ببعد به کرات می دیدم؛ دوست من خسرو گلسرخی در کنار دوست و رفیق نزدیک و همراه و همدل سالیان بعدم، طیفور بطحائی. ولی با دیدن آن احساسی بجز افسوس از دست دادن یک دوست برایم پیش نمی آمد، حتی وقتی با طیفور از هر دری حرف می زدیم و به کرات خاطرات آن سال ها و آن دادگاه و آن روز را مرور می کردیم. طیفور با روحیه و طنز خاص خودش به این پرونده سازی و هدف رژیم شاه به بهره برداری از آن می خندید و می گفت من و خسرو تا آنوقت همدیگر را نمی شناختیم و حتی همدیگر را ندیده بودیم تا طرح توطئه ای را بریزیم … و آن عکس برای هیچ کدام از ما معنا و حس خاصی نداشت.

در شهریور۱۳۹۹/ سپتامبر ۲۰۲۰، طیفور هم رفت. هزاران کیلومتر دور از ایران و در چنگ سرطان. من با طیفور، این آدم همیشه مبارزِ سرسخت و مقاوم، سی و هشت سال پیش در خارج از ایران و در ابتدای دوران تبعید آشنا شده بودم.

بسیاری از او می نوشتند و یادش را بزرگ می داشتند. از آن پرونده معروف می گفتند و عکس های “دادگاه و “متهمان” را چاپ می کردند. یکروز که به این نوشته ها و عکس ها نگاه می کردم، عکس این دو در کنار هم برایم بزرگ شد، جان گرفت و هردو با هم به دیدارم آمدند. دو دوست خوب و نزدیک را کنار هم ببینی که هر دو از دست رفته اند، با ۴۷ سال فاصله.

و فقط حالاست که این عکس برایم معنی و مفهوم دیگری دارد. عکس عجیبی است.  

نوامبر ۲۰۲۰

اين مطلب برای نخستين بار در سايت اخبار روز و در تاريخ چهارشنبه, ۱۱ فروردین ۱۴۰۰ منتشر شد