منيم تارالان فرهاديم / باقر مرتضوی

آخرين ديدارم با فرهاد روز جمعه 5 نوامبر ساعت 11:30 بود. سرور عليمحمدي و فريدون احمدي هم بودند. طبق معمول ريش اش را کنارزدم و از لبهاي محبت آميزش بوسه گرفتم. نميدانستم اين آخرين بوسه و ديدارم با فرهاد عزيز خواهد بود.

دوشنبه 8 نوامبر ساعت 8:30 قرار داشتم. گوشي تلفن را برنداشت و شايد مي خواست هرگز برندارد و صداي گرم و دلنشين اش را براي هميشه از من دور نگهدارد. به منزلش رفتيم که قلبش از طپش ايستاده بود. عادت کرده بودم تا تلفن را بر مي داشت دو سه جمله به ترکي جواب ميداد. نه جه سن، ياخچي سان، واراوخ، قربانام سنه، مخلصم. اينها جملاتي بودند که هميشه فرهاد به شوخي و خنده بر لب مي آورد. مي گفتم فرهاد اذيت ام نکن. مي گفت استاد ما 50% ترکيم. درست 5 ماه پيش در محل کارم چائي درست کردم. گفت کتري ات چقدر کوچک و کهنه است. گفتم فرهاد جان وضع کارو بار خوب نيست بايد صرفه جوئي کنم. دو ساعت بعد کتري بزرگ و تازه اي را برايم آورد. مي دانستم از کجا خريده و ميدانستم ماشين سواري نمي کرد. با پاي پياده اينهمه راه را طي کرده بود تا مرا شاد کند.

اين ها و صدها خاطره ديگري که هرگز رهايم نخواهند کرد.

فرهاد همچون باد صبا بود که بر زندگي دوستان و همراهانش مي وزيد. و اين بخت بد من بود که با او خيلي ديرآشنا شدم ولي در اين مدت کوتاه تو گوئي عمري با فرهاد زيسته ام. در وجود فرهاد قلبي مي طپيد که مملو از عشق و محبت بود. عشق عميق اش به مبارزان و محرومان جهان و کشورمان حتي در تزئين اطاق کوچک کارش و در قلب بزرگش بازتابي ويژه داشت.

لبخند هاي تائيد آميزش، چشمک هاي نارضايتي اش، صورت بشاشش همه مملو از محبت بود و عشق و اين خصوصيات از فرهاد انسان ساخته بود که يکي از سرمشق هاي شرافت انقلابي و آزاديخواهي بود. فرهاد يک رفيق نازنين بود.

اين غم بزرگ از دست دادن عزيزمان را به همسر و فرزندان، خانواده و يارانش تسليت مي گويم.

يادش براي هميشه در قلبم ماندني است

باقر مرتضوي

15.11.2004