در سوگ” فرهاد ” عشق ! / غلامرضا بقائی

در سوگ” فرهاد ” عشق !

         غلامرضا بقايي  

      از يکشنبه  شب که پيغام کوتاه اما انساني ي ترا دريافتم به طلب ياري ي آن هموطن پناهجو، تا دوشنبه روز که ديگر صداي صميمي و مهربانت خاموش شده بود، چه فاصله ست !؟

به پاسخ تو نوشتم ” . . . نمي شناسم اين هموطن را اما هرچه فرهاد بگويد همان مي کنم. ” ، و  دوشنبه، صندوق پست اينترنتي را نگاه کردم به جواب تو، و سه شنبه نيز.

ولي ديگرپيغامي نرسيد  نازنين ! و خبر درد را امروز، سه شنبه، ناباورانه مي خوانم و

مي شنوم در سوگنامه ي ياران ساليان!

   تنها ترين بار و آخرين آن، همين ماه هاي گذشته بود که در ” کلن ” ديدمت ؛ در محل کارت با پوسترها و عکس هاي پرشمار ياران جان باخته ي عشق . گفتم فرهاد ! با اين در و ديوار آذين بسته به تصويرهاي بيژن و سعيد و . . . ، خاطره ي سبز و سرخ آن عزيزان و آن سالهاي پر شور واشتياق برايم تداعي مي شود. به تکرار، همان تکيه کلام ماندگارت را باز گفتي : مخلصيم !  

و آخرين بارهمين هفته هاي پيش بود که زنگ زدم از اين پاره ي زمين و بازهمان صداي گرم و صميمي ات : ” کودکان زنداني ” را خواندم . عالي بود ! خيلي مخلصيم ! ” .

و دو روز پيش آخرين اي- ميل تو رسيد و خواستت به گرفتن دست آن پناهجوي بي پناه ، و من هنوز منتظر که فرهاد عشق بگويد که چه کنم ؟!

    تنها يک بار ديدمت و شيفته ي آن همه مهرباني شدم ! يک بار ديدمت و آغوش گشاده ات به مهر و رفاقت هاي بي دريغ ! آمده بودم به سپاس گزاري ي مهرباني هايت ، آن هنگام که دوست مشترکي به استراليا مي آمد ، و تو آن سوغاتي هاي عشق را برايم روانه کردي ؛ چند دفتر شعر

” سعيد سلطانپور” که با چه دقتي چاپ زده بودي .

    بک بار يادداشتي  نوشته  بودم به نقد نگاه ونظرت در باره ي ” اکبر گنجي ” و ” کنفرانس برلين “. گويا در ” اتحاد کار” درآمد. آن روز ولي تنها نام ارجمندت، ” همايون فرهادي ” را

مي شناختم ! ولي وقتي آمدم به ديدنت و محل کارت و آن فنجان چاي و گرماي ماندگار خنده هايت ، باز ندانستم و نفهميدم  که فرهاد عاشقي که مي بينم ، تو هستي ! آخر، رسم ست ! دردا که رسم بدي هم شده است که وقتي به نقد نگاه و نظر برخي کسان بر مي آيي در گفتگويي يا نوشته اي ، معمولا بر نمي تابند اين رفتار را ! حتا بر تو سخت مي گيرند ، تا آنجا که دشمني و آسيب ديدن دوستي ها و رفاقت ها ! اما فرهاد نازنين ! آن روز تو حتا يک باراز آن گفتگوي قلمي ي چند سال پيش، چيزي نگفتي ! و نه اشاره اي ، حرفي ! نه ! چنان مهربانانه و رفيقانه، که گويي عمري ست در کنارهم بوده ايم ! نه ! آن روز، بزرگوارانه دستم فشردي که باز بنويس ! هنوز و هميشه بنويس !

   فرهاد عاشق ! فرهاد عاشق آزادي ! چه زود بود رفتن تو ! ايکاش مي ماندي ! چه زود بود رفتنت ! ايکاش مي ماندي و مي ديدي فرداي بهروزي ي مردم را که آرزوي ديرين تو بود !

ايکاش مي ماندي و مي ديدي بهاران در راه را ، آن روز که آدمکشان دين پناه ، گورشان را گم کرده و رفته اند ! ايکاش مي ماندي و مي ديدي نهال سبزآزادي را در سپيده دمان باغ هاي پرشکوفه ي ميهن مان ، که بخاطرآن ، زندان پر شکنجه ي شاه ، و تبعيد تلخ و طولاني ي شرع را تاب آوردي.

   فرهاد درد ! فرهاد آرزوهاي انساني ! فرهاد محبوب رفيقان ! در سوگ رفتن نا بهنگام تو ،

مي گريم کودکانه ، هرچند مي دانم که با هر مويه و گريه و سوگ بيگانه اي !

  فرهاد زنده انديش!  ياد و انديشه ي تو مي ماند اما ، ياد سبز تو در رهگذر ساليان وفاداري  به آرمان هاي انساني ! ياد و انديشه ات در نگاه و باورهمه ي ياران مان که در اين پاره يا آن پاره  ي زمين ، خاطره هاي عزيز و ماندني ات را هنوز و هميشه باز مي گويند !

  فرهاد  نازنين ! با نقش خيال مهربان هميشه ات دردلم ، به وداع آخرين مي بوسمت و براي خانواده ،همسردردمند و فرزندان دلبندت، سلامت و شکيبايي آرزو مي کنم .

  غلامرضا بقايي

  سيدني- استراليا

19 آبان ماه 1382