جاودانگی، رازش را با فرهاد در ميان نهاد / جمشيد

جاودانگی، رازش را با فرهاد در ميان نهاد

او در انديشه، آرمان و دنياي نو مردمان جاري است.

در بر آمدن خورشيد شنبه، آنگاه که پاريس هنوز مردمان شهر را به کوچه و خيابان نخوانده بود. در کمرکش خياباني در کشاکش حرف و حديث فراوان ميان ما. او از دفتر کوچک و کهنه اش ، شعري را که به خط خوش نبشته بود، چنين ترنم کرد.

آه اگر آزادي سرودي مي خواند

                                کوچک

                                            کوچک تر       

حتي

از گلوگاه     يک پرنده…….

او به همين اميد و رويا با شور و باور زيسته بود. زندگاني را جز اين بايسته و آز انگيز نمي يافت.

او مردم گراي آرمان خواهي بود از زمره کاشفان فروتن شوکران .

تيراژه رويايش، شادمانگي مردمان وعروج آزادي انسان  بر پهنه خاک  را در گستره هستي پديدار مي کرد. فرشيد دل سپرده آزادي و استقلال ايران بود.

جان شيفته اش، در ظلماتي ترين شب ها، دردآورترين لحظات چرخش و گردش ايام و در اندوهگنانه ترين اوقات هيچگاه از دلبستگي ها و عواطف انساني و مردمي دور نشد. او دل سپرده مردم بود.

خيال و گمان و رويا و آرزويش کام گرفتن آدميان از شادي و عشق و شيدايي بود. او طالب و رهنمون بهروزي انسان ها بود.

هيچگاه از باورهاي خود دل بر نکند. گرچه باور را در شک يافت.

در آن لحظات که بازماندگان در پيوستن به دريا زبان به انکار هر چه تا ديروز به آن باور داشتند، گشودند، او چنين نکرد. و خاک را سترون و يائسه ندانست.

فرشيد دل به دريا فکنده اي بود که فروتنانه بر آستان عشق بر خاک فرو مي افتد. دل به دريا فکنده اي که بر فروزنده آتش هاست.

وسرودش چنين مي خواند

من و تو

يکي مي شويم

از هر شعله اي برتر

که هيچ گاه شکست را بر ما چيرگي نيست

چرا که از عشق

                        روئينه تنيم.

 فرهاد ” آخرين شقايق اين باغ نبود”                

  “خود شاخه اي پر جوانه ز جنگل خلق بود”                    

او فرياد درد مشترک مردمان بود.                                   

ياد و نامش متبرک باد

جمشيد