در سوگ فرهاد! / فرزانه عظيمی

در سوگ فرهاد!

فرزانه عظيمي

(عصر نو)

همينطور که در جمعيت نگاه مي کردم با تعجب متوجه حضورش شدم. انتظار نداشتم که به آن جلسه بيايد. ولي از ديدنش خيلي شاد شدم. به محض اينکه تنفس اعلام شد سراغش رفتم تا با او سلام و احوالپرسي کنم. در مورد رفتنمان به او خبر نداده بودم. نمي دانم از کجا خبر شده بود و خودش را رسانده بود. گفت آمده تا ما را شب به منزلش ببرد. بسيار خوشحال شدم و گفتم اگر خواست مي تواند شب دنبالمان بيايد. گفت نه منتظر مي ماند تا کارمان تمام شود. شب به اتفاق او و چند دوست ديگر- از جمله يکي از دوستان جوانی اش  به منزلش رفتيم. اولين بار بود که به خانه جديدش مي رفتيم و من اولين بار بود که با همسر و فرزندانش آشنا مي شدم. از بدو ورود فضاي پرمهر منزل ما را گرفت. بوي غذا در خانه پيچيده بود و ميز با وسواسي که نشان از لطف و محبت داشت، چيده شده بود. شراب قرمزي که خود درست کرده بود، با دانه هاي آلبالو روي ميز بود و براي همه مان ريخت. دور ميز جمع شديم و طبق معمول بازگوئي خاطرات زندان شاه شروع شد. خاطراتي که در عين تلخي، گويا اولين بهانه اي بود که همه يا بخش اعظم آن جمع را به هم وصل کرده بود. رفاقت و دوستي به سالهاي دور برمي گشت. مبارزه عليه استبداد هم. سر خيلي چيزها بحث کرديم و صحبت به درازا کشيد. در عين تعريف، لبخند لطيفي بر لب داشت و مرتب پذيرائي مي کرد. همه چيز آن شب مزه خاصي داشت. گوئي که اين شام آخر است!

آخر شب مي خواستيم عازم رفتن شويم، چرا که هيچ وسيله اي همراه نداشتيم. گفت لازم نيست برويد، اينجا همه چيز هست، حتي مسواک مهمان! و سه مسواک برايمان آورد. براي ما که بي خبر مهمان شده بوديم و همه از رفقاي همرزمش بوديم.و بدين صورت شب را با او به صبح آوريم.

صبحانه را نيز دور هم خورديم. با اينکه خيلي ديرمان شده بود، ولي دل به رفتن نمي داديم. برايمان نان گرم کرد و چاي آورد. و همسر مهربانش از مرباهائي که از دياري دور با خود آورده بود، برايمان گذاشت. آنها را گويا نگه داشته بود تا سر فرصتي خاص باز کند. در سفره اي که براي آخرين بار در کنار فرهاد بوديم.

از آنها خداحافظي کرديم، به اميد ديدار دوباره.

***

تلفن دستي به صدا در آمد. با تعجب آنرا برداشتم. قرار نبود آن رفيق سر کار به من زنگ بزند.

… چه خبر؟

فرهاد فوت کرد.

چي ؟

فرهاد، فرهاد خودمان فوت کرد.

فرهاد خودمان که ما هفته پيش شام پيش او بوديم؟

آره….

چطور

ديشب، پس از اينکه از پاريس برگشت، سکته قلبي ..

نمي توانستم باور کنم. نمي توانيم باور کنيم. چطور ممکن است آن صداي گرم و مهربان خاموش شده باشد، آن قلب بزرگ، از تپش باز ايستاده باشد؟   آن رفيق گرامي که با او سالها کار مشترک کرده بوديم. او که با وجود کمردرد شديدش، فرزند کوچک مرا ساعتها سرپا مي گرداند، تا من بتوانم در جلسه شرکت کنم…

امروز ما همه در سوگ او نشسته ايم، با چشمي گريان و قلبي سرشار از درد از دست دادن او و چه بزرگ است اين غم براي فريده عزيز و دختر زيبايش که در همه عکسهايش مثل خود فرهاد خنده بر لب داشت و پسر نازنينش که آن شب در کنار ما بود و براي تمام دوستان و رفقايش که دلشان برايش تنگ شده بود و به تازگي به ديدارشان رفته بود. براي آنها که او را در اين روزهاي آخر ديده بودند و براي آنها که در آرزوي ديدارش خواهند ماند، همچون نسيماي عزيز که در فلسطين است.

عزيزان ما را در غم و اندوه خود شريک بدانيد.

Be the first to comment

Leave a Reply

Your email address will not be published.


*