از همسايه به هم نزديک تريم

ناهيد ميرحاج

از همسايه به هم نزديک تريم
سه شنبه ۱۳ تير ۱۳۹۱ – ۰۳ ژوييه ۲۰۱۲
ناهيد ميرحاج
ارتباطاتي که بين ايرانيان و افغانيان است، ما را در مقامي فراتر از دو همسايه و هم مرز قرار مي دهد . حوادثي که در چند ماه اخير در ايران در ارتباط با افغانيها اتفاق افتاده و در مطبوعات و رسانه ها منعکس شده است، ادامه يک داستان يا روايت چهل ساله است. در ضمن هشداري به همه ما هم هست که خشت از زيرپاي خود درنياوريم. هررفتاري که با اين مردم داشته باشيم، آئينه اي مي شود که خودمان را بايد در آن ببينيم. خواندن يک کتاب سبب شد که بيشتر به زندگي اين پناهندگان و مهاجرين توجه کنم. پس از مصاحبه با بعضي از اين مهاجرين و پناهجويان ، تصميم دارم در يک سلسله مقاله و مصاحبه بخشي از مشکلات و گرفتاري هاي زنان و کودکان افغاني و در نهايت ارتباط بين زنان و مردان ايراني و افغاني که باهم ازدواج کرده اند، را در حد وسع و توانايي هايم منعکس کنم، با اين هدف که قدمي در جهت نزديکي بيشتر با اين مردم برداشته باشم.

سالهاست ما مردم عادت کرده ايم، که افغانها را در حاشيه زندگي مان ببينيم. سريدار باغچه ويلايي، کارگر موقتي شهرداري ، کارگر ساختماني، مقني ، خشت زن و آجر پز کوره آجرپزي، و هر کار سخت ديگري که در کشورمان وجود دارد و به مرور و در اين سالها برعهده آنها گذاشته شده است. اين عادت چنان در ما ريشه دوانده است، که براي اکثر ما، افغاني معلم، استاد دانشگاه ، پزشک يا مهندس مفهوم غريب و دور از ذهني شده است. اين يک طرف قضيه است و طرف ديگر قضيه خبرهايي است که هرازگاهي در مورد اين مردم در مطبوعات و رسانه ها منعکس مي شود. چند افغاني به دختر نوجوان تجاوز کردند، سرقت گروهي افغاني نقابدار از يک گاوداري، ضبط صدکيلو ترياک از يک باند قاچاق افغاني. نمي دانم چرا اين خبرها بايد چنين در مطبوعات و رسانه ها منعکس شود، در حاليکه همين اعمال از ايرانيهاي خاطي سرمي زند و چنين با آب و تاب در مطبوعات و رسانه ها نمي آيد. چرا در اين چهل سال گذشته که موج مهاجرت افغانيها به ايران شروع شد، يکبار و براي يک وعده کسي مقاله و گزارشي از کار شرافتمندانه اين مردم براي ساختن وطن ما چيزي ننوشت. چه بخواهيم چه نخواهيم قبول کنيم، بخش بزرگي از کشورمان ايران در اين چهل ساله به دست و با رنج کار همين مهاجرين افغاني ساخته شده است. کار بزرگ آنها را نمي بينيم، اما جنايات چند جنايتکار هميشه در خاطرمان مي ماند. آيا همه افغانيها بزهکار هستند؟ اگر چنين است، چرا بيشتر کساني که صاحب حرفه و کارگاه هستند، کساني که پيمانکاري مي کنند، يا در پروژه هاي کوچک و بزرگي که در سرتاسر اين ملک در جريان است و مسئوليتي دارند، دست از نيروي کار اين مهاجرين نمي شويند و کارگر افغاني را بر هموطن خود ترجيح مي دهند؟ چرا در اين چهل سال ما نتوانستيم قانون مدوني براي اين گروه بزرگ از مهاجرين افغاني تهيه کنيم که رابطه مردم و دولت با آنها روشن و شفاف باشد؟
مانند هزاران ايراني که نه دستي در سياست داريم و نه دستي در قدرت، با هربار ديدن يا شنيدن اينکه زنان افغاني در ايران چه مشکلاتي دارند و کودکان افغاني از حضور در مدراس رسمي محروم هستند، يا اگر در جايي هم حضور مي يابند، با دهها اما و اگر روبرو مي شوند، از خودم مي پرسم، اين بلاتکليفي را چه کسي پاسخگو است. کسي جواب مرا نمي دهد، مانند هميشه. همه مشکلات و ناملايمات و تبعيض ها براي اين مردم کم بود، حالا منع تردد در برخي از استانهاي کشور هم به آن اضافه شده است.
از برکت همين منع ها و مانع تراشي ها، دوباره اين روزها کلمه افغاني ، در مطبوعات و نشريات فارسي زبان و همين طور در فضاي مجازي زياد به گوش مي رسد. با خودم فکر مي کنم، چهل سال يعني برابر با زندگي يک نسل اين مردم در کنار ما بودند، اما اکثريت ما ايرانيها چندان چيز زيادي از آنها و فرهنگشان نمي دانيم، جز چند کلمه از لهجه و زبانشان و اسمهايي که گاه براي ما عجيب و غريب به نظر مي رسد. سالهاست گفتگوي ما با اينها از اين چند عبارت هاي کليشه اي عبور نکرده است.
– افغاني هستي ؟
– ها بله؟
– کجاي افغانستان؟
– ولايت غزني! دهات اطراف غزني! مي داني غزني کجا قرار دارد؟
– نه!
اين غزني مي تواند قندهار، کابل ، يا مزار شريف باشد. و بعد همه چيز تمام مي شود. او کار مي کند و بين ما ديواري از بي اعتمادي يا تحقير وجود دارد. درست مانند فرهنگ برده داري امريکاييها که هم به نيروي کار برده ها احتياج داشتند و هم تحقير و مجازات آنها برقرار بود. وضعيت بي ثبات اين مهاجرين با يک کليشه در ذهن ما چنان حک شده است، که افغانها را فقط در قالب نيروي کار ساده مي بينيم. بسيار وقتها شده است، که در بين اين مهاجرين افغانيهاي متخصص شامل دکتر ، مهندس، نويسنده، شاعر، پرستار و معلم يا استاد دانشگاه وجود دارد، و وقتي که آنها تخصص خود را به زبان مي آورند، ناباور نگاهشان مي کنيم، که گويا اين ملت نمي توانند چنين نيروهاي متخصصي داشته باشد. و متاسفانه بايد گفت، اين وضعيت و نگاه از بالا چنان در ما رسوخ کرده است، که اعتماد بنفس را از طرف مقابل گرفته و کمتر صدايي از اين گروهها يا متخصص ها در جامعه ما شنيده مي شود.
در اين حال و احوال، به طور تصادفي در کتابفروشي چشمم به کتابي مي افتد با عنوان« احمدشاه مسعود به روايت صديقه مسعود». آن را مي خرم. با اين قصد که در فرصتي مناسب آن را بخوانم. اما غروب که به خانه مي رسم، پيش از اينکه لباس عوض کنم و ، پشت ميز مي نشينم. قهوه درست مي کنم. تا قهوه آماده شود، تصميم مي گيرم خواندنش را به فرصت مناسب حواله ندهم و همان موقع ورقي بزنم. حالا نيمه شب شده است و تازه کتاب را تمام مي کنم. در خلال خواندن کتاب بارها از خود سوال مي کنم« چرا ما با کساني که چنين هم پيوندي داريم، چنان مي کنيم، که گاهي انسان از گفتنش شرم مي کند. در پايان کتاب متوجه مي شوم که صديقه مسعود و فرزندان شير پنج شير يعني احمد شاه مسعود در ايران زندگي و تحصيل مي کنند. البته اين اطلاعات مربوط به اواسط دهه 1380 است. زمان حاضر را نمي دانم. اگر اين روزها که در بعضي استانهاي ايران اين رسم پيدا شده است که افغانها را از ورود به مرکز شهرها يا مکانهاي گردشگري منع کرده اند به گوش آنها هم برسد چه عکس العملي نشان مي دهند؟ براي اين سوالها جوابي ندارم.
چندين دهه است که ما ميزبان اين مردم هستيم که از رنج جنگ و تجاوز ابرقدرتها و جنگهاي ويرانگر خانگي و حتي براي کار و درآوردن پول معيشت به کشورمان مهاجرت مي کنند، اما هنوز نتوانسته ايم رابطه مان را با آنها تعريف کنيم. تک تک صفحات اين کتاب به من کمک مي کند، تا پشت چهره اين مردم را که گاهي در کوچه و خيابان و گاهي هم نزديکتر در خانه و مزرعه ديده ام، بهتر بشناسم. در طول خواندن اين کتاب بارها از خودم سوال مي کنم که بالاخره آنها پناهنده هستند، يا مشتي بزهکار و خلافکار؟ آيا آنها فقط نيروي کار ساده هستند يا مي توانند مانند هر انساني به بالاترين تخصص ها هم برسند؟
چند روزي از اين ماجرا گذشته است. اين موضوع هنوزدر ذهنم تازه است. در همين زمان که فکرم به موضوع افغانيها مشغول است ، بي بي سي فارسي در برنامه پرگار چند ايراني و افغاني را دور هم جمع کرده است که در مورد برخورد ايرانيها با افغانيها صحبت کنند. دختري افغاني که ظاهراً دانشجو است در بين آنها است. دل پري از برخوردهايي دارد که در ايران با او شده است. با اينکه در ايران بزرگ شده است، مي گويد، هيچ وقت دلم براي تهران يا شهرهايي که در ايران ديده ام تنگ نمي شود، مانند دلتنگي براي وطنم يا شهرهايي مثل کابل. انگار کسي نيشتر برداشته و به من مي زند. او با زباني که هنوز تلخ است از خاطراتش در ايران مي گويد و از رنجها و زخم زبانهايي که از هموطنانم برده يا شنيده است. بيش از هرچيزي احساس مي کنم که صرفنظر از بي قانوني ها و بي تکليفي ها که هر مهاجر افغان با آن دست به گريبان است، در صحنه جامعه و مردم، او از نگاه از بالاي ما رنجيده خاطر است. نگاهي که در آن تبعيض موج مي زند. فکر مي کنم که ريشه اين مشکلات در کجاست؟
براي من به عنوان فعال حقوق زنان و کودکان، زنان و کودکان افغان در ايران موضوع مهم تري هستند. چون به عنوان يک امر مسلم آنها از مردان بزرگسال آسيب پذيرترند. وقتي که کتاب را مي خوانم جداي از شرح خلقيات احمد شاه مسعود که صديقه مسعود در مورد همسرش نوشته است، با زيبايي هاي يک سرزمين و سنتهاي آن آشنا مي شويم. در جايي ازکتاب صديقه از قول و زاويه ديد همسرش مي گويد: «مسعود در جريان همه چيز بود. حتي در جريان امور زناني که در زمان زايمان يا بعد از سقط جنين فوت مي کردند هم قرار داشت. او مي گفت: مرگ اين زنان ، مرگ مادران آينده ي کشور ما است! از نظر او کمک به کشورمان از کمک به زنان آغاز مي شد. او مي گفت« آن ها آينده افغانستان هستند.»
براي من که چندان با ديدگاههاي احمد شاه مسعود آشنا نبوده ام، اين حرفها جالب است. نوع نگاه او امري است که در جامعه ما هم به رسميت شناخته نمي شود، چه رسد به افغانستان که چند پله از جنبه ترقي و توسعه اقتصادي و اجتماعي از ايران عقب تر است. اين تنها مطالبي نيست که در کتاب با آن برمي خورم. احساس اينکه در مناطقي مانند پنجشير که محاط در کوههاي سربه فلک کشيده است، زنان و مرداني مانند احمد شاه مسعود پيدا مي شوند که با شاهنامه و ديوان حافظ يا کليات سعدي سر مي کنند، نشان دهنده اين است که وابستگي فرهنگي ما بسيار عميق است.
به نقل از مقاله اي که درباره افعانستان در ويکي پديا آمده است مي‌خوانم: «با اطمينان و جرأت ميتوان گفت که تاريخ کامل کشور افغانستان را نمي توان از ذيل نام افغان و افغانستان دريافت؛ بلکه تاريخ باستاني و قرون ميانه اين مملکت را در تواريخ ايران اوستايي و شاهنامه اي و در تاريخ خراسان بايد جستجو نمود و بدون ترديد تاريخ ايران اوستايي و شاهنامه اي و خراسان تاريخي از سرزمين بلخ و باميان و سيستان و نيمروز و زابل وكابل و هرات و مرو و غور و غرجستان و از کتاب اَوِستاي زردشت و شاهنامه ها و از تاريخ پيشداديان و کَيانيان و ادبيات دري، جدا نيست .»
اگر در اين گذشته اشتراک نظر داشته باشيم، آنگاه به قول تحليلگر و مورخ ارمني: «هويت سياسي افغانستان امروز به نيمه قرن هيجدهم برمي گردد.» و اين البته فقط هويت سياسي است و هويت تاريخي و فرهنگي مرزهاي کنوني افغانستان به همان قدمت هويت تاريخي و فرهنگي ايران است. با توجه به اين واقعيتها چرا ما گذشته¬ تاريخي و فرهنگي خود را فراموش کرده ايم و توجه نمي کنيم که اگر اين ارتباطات فرهنگي را از ما بگيرند، جايگزين آن چيزهايي خواهد شد که اهل نظر درباره آن هشدار داده اند. به گفته يکي از همين اهل نظر، يعني علي ميرفطروس: «ببينيد! ما (ايراني‌ها، افغان‌ها، تاجيک‌ها و …) داراي يک زبان و يک گذشتۀ مشترک تاريخي و فرهنگي هستيم. اين زبان و گذشتۀ مشترک تاريخي و فرهنگي مانند رود زلالي است که هر کس مي‌تواند به قدر توان و بضاعت خويش از آن، آب بردارد و سيراب شود و بقول “بيدل”: “رنگ آب از سيلي امواج مي‌گردد کبود»”
از طرف ديگر، من فکر مي‌کنم که بايد بين “مرزهاي سياسي” و “مرزهاي فرهنگي” تفاوت قائل شويم. مرزهاي سياسي در طول زمان و از طريق جنگ‌ها يا حملات و هجوم‌ها، جا به جا شده و مي‌شوند و يا اساساً تازه “ايجاد” مي‌شوند، امّا مرزهاي فرهنگي، مسئله‌اي است تاريخي و درازمدت که با جغرافياي جان و روح و هستي معنوي ملّت‌ها بوجود مي‌آيند و حتّي در کشاکش جنگ‌ها و هجوم‌هاي سياسي – نظامي پايدار مي‌مانند.
از اين ديدگاه، من فکر مي‌کنم که ما (ايراني‌ها، افغان‌ها، تاجيک‌ها و …) در يک ميهن مشترک فرهنگي زندگي مي‌کنيم و وظيفۀ ما است که به دور از سوداها و وسوسه‌هاي “سياست بازان”، با همدلي و همزباني، از اين ميهن مشترک فرهنگي، پاسداري کنيم. از همين رو است که معتقدم: “همدلي (و) همزباني بهتر است “
با همه اين پيوندهاي عميق آنگاه جاي اين سوال باقي است که اين کژرفتاريها با کساني که چنين از نظر فرهنگي و تمدني به ما نزديک هستند، براي چيست؟آيا اين کژرفتاريها آينده منافع مشترک ما را به خطر نمي اندازد؟ وقتي که ما اجازه نمي دهيم کودکان افغان در مدارس رسمي درس بخوانند، آنها را از چه چيزي محروم مي کنيم، به طور بديهي آنها را از حق تحصيل محروم کرده ايم. اما به نظرم بيش از هرچيزي، خودمان را از يک هم پيوندي عميق بين کودکان ايراني و افغاني محروم کرده ايم. شايد زماني ديگر اين کودکان به عنوان تصميم گيران يا حاملان فرهنگي ايران در افعانستان تاثير گذار باشند. در واقع ما با محروم کردن اين کودکان از تحصيل،به نوعي مانع پيوند فرهنگي و اجتماعيِ دو کشور با يکديگر شده¬ايم. يا اينکه وقتي که مردي افغاني با زني ايراني ازدواج مي کند، چرا فرزند آنها را شناسنامه نمي دهيم؟ چرا اين ازدواج را به رسميت نمي شناسيم؟ مگر آن پسر افغاني يا دختر ايراني يا برعکس آن چه گناهي مرتکب شده اند که بچه هاي آنها از حق زيست اجتماعي محروم مي شوند؟
وضعيت امروز و گذشته ما با افغانها فراتر از رابطه و پيوند بين دو ملت است. در حقيقت اگر گفته مي شود ما از همسايه به هم نزديکتريم، يعني اينکه چنان اشتراکات فرهنگي و تمدني داريم که نمي توانيم رابطه را تنها با کلمه همسايه تعريف کنيم. اما رفتار برخي از ما ايرانيها چنان است که گويي اين مردم و اين ملت بيگانگاني ناشناخته براي ما هستند. چرا دچار اين وضعيت مصيبت بار شده ايم؟
وقتي که بحث افغانيها در ايران مي شود، هميشه دوگروه درمقابل هم موضع مي گيرند. مردم کوچه و بازار و صاحبان حرفه و کارگاهها که از نيروي کار افغانها بهره مي برند. مردم کوچه و بازار بخصوص طبقات پايين اجتماع به افغانها به عنوان نيروي رقيب نگاه مي کنند که بازار کار ايران را متلاطم مي کنند. از طرف ديگر صاحبان کار و سرمايه به افغانها به عنوان نيروي بديلي در برابر نيروي کار ايراني نگاه مي کنند که کمتر حقوق مي گيرند و در بسياري از موارد به گفته خود همين صاحبان کار ، بهتر از کارگر ايراني کار مي کنند. در اين بين آن چيزي که اصلاً ديده نمي شود، زنان و کودکاني هستند که در پشت سر اين مرداني که اساس دعوا شده اند، پنهان اند. زنان و کودکاني که صاحبان حرفه و کارگاه ها به سرنوشت آنها علاقه اي نشان نمي دهند و ترجيح مي دهند که آنها را نبينند. اگر در کارگاه شان به آنها اتاقکي يا آلونکي داده اند، هيچ مسئوليتي در قبال بهداشت و آموزش اين زنان و کودکان قبول نمي کنند. در حقيقت اين زنان و کودکان در بدترين وضعيت غذايي، بهداشتي و آموزشي روزگار خود را مي گذرانند.
وضعيت دولت در اين بين نيز نامشخص است. دولت ايران حداقل در دوره پس از انقلاب به افغانها هم نگاه از زاويه اخوت اسلامي داشته است و هم به نيروي کار افغانها با ديده اغماض نگاه کرده است. در دوره جنگ ايران و عراق از برادران افغاني که به جبهه مي رفتند خيلي استقبال مي شد. و چه بسيار از اين جوانها که خونشان را با هدف پيروزي قواي اسلام بر کفر صدامي هديه اين سرزمين کردند. چنين نزديکيها و تناقضاتي فقط در جامعه ما پيدا مي شود. از يکسو با آنها خواهر و برادر ديني هستيم و از سوي ديگر آنها را از نظر شخصيتي له و لورده مي کنيم. جالب است که باز جنبه اي از اين تناقضات را در بخشنامه هاي دولتي شداد و غلاظ مي بينيم. امروز فلان فرمانداري از افغانيها مي خواهد ايران را ترک کنند و در همين بخشنامه کساني را که اين نيروها را بکار بگيرند تهديد مي کنند. اما در دنياي واقع خود تصميم گيران دولتي و شهرداريها به خوبي واقف هستند که در بسياري از موارد ديگر نمي توانند روي نيروي کار ايراني حساب کنند و کارهاي بسيار سخت مانند کندن معابر براي لوله کشي ها، يا خدمات و نظافت و کارهايي را که نيروهاي کار ايراني از آن پرهيز مي کنند، به افغانها سپرده مي شود. شايد اين حرف دور از حقيقت نباشد که فلان مدير کل وزارتي که با اين نيروها سرکار دارد و خودش بخشنامه اخراج آنها را صادر مي کند، در باغچه و خانه ويلايي يا حتي در کارهاي ديگر از اين نيروها استفاده مي کند و به روي مبارک خودش نمي آورد که آخر با اين مردم مهاجر که از هر گروه و حرفه و از هر منش و گروه سني و جمعيتي در ميان شان وجود دارد، فقط نمي شود با عنوان کلي مهاجر افغاني يا نيروي کار ساده حرف زد و دستور صادر کرد و تازه خود صادرکنندگان اين بخشنامه ها و دستورها هم به آنچه مي گويند عمل نکنند چه رسد به مردمي که در دستگاه هاي دولتي مسئوليتي ندارند.
اگر قرار باشد از منظر سياست به موضوع افغاني ها نگاه کرد، سياست براي اين سوالها، جوابي ندارد. متاسفانه اما امروزه همه چيز و همه روابط بين همسايگان و در حيطه منطقه اي و بين المللي تنها از منظر سياسي ديده مي شود. درحاليکه موضوع مهاجران افغاني بخصوص زنان و کودکان آنها بايد از منظر انساني ديده شود. اين منظر شايد مورد قبول بسيار کساني که خود را تابع واقعيتها مي دانند، نباشد و شايد هم به صلاحشان نباشد که به آن توجه کنند يا معترف شوند. اما به اعتقاد کساني مانند من نگاه انساني به موضوع مهاجران افغاني مي تواند منافع درازمدت اقتصادي ، اجتماعي و امنيتي براي دو طرف يعني ايران و افغانستان داشته باشد.
به همين علت است که تصميم گرفتم فراتر از مقالاتي که مخاطبان آن ايرانيها از هر گروه و جماعتي که هستند، سعي کنم با بعضي از اين مردم از هر گروه و حرفه، با هر تمايل و نظري که دارند و سالهاست در ايران زندگي مي کنند، مصاحبه کنم و تا آنجا که ممکن است، صداي آنها، را ، آرزوها و رنجشهاي شان را منعکس کنم، شايد اين گفتگوها سبب شود اندکي هم که شده کليشه هاي ساده اي که از افغانيها ساخته ايم و آلوده به تبعيض و نگاه از بالا است، حداقل در بين گروه هاي اجتماعي ايراني که وابستگي هم به دولت ندارند، عوض شود. تجربه ثابت کرده است، با تغيير در نگاه اين گروه ها مي تواند راه رسيدن به منافع مشترک فرهنگي و اجتماعي بين دو ملت را هموارتر کرد.

ادامه مطالب
مصاحبه با خدايار و زنش ( کارگر افغاني با همسر ايراني)
مصاحبه با سه کودک افغاني ( سه دختر )
مصاحبه با يک دختر جوان دانشجو