شهادت «نادر» : آتشی مانند چهارشنبه‌سوری که از قلب‌ها زبانه کشید!

یادداشتی برشهادت نادرحدادی مقدم (سیاوش محمودی) درهفتادوسومین جلسه دادگاه حمید نوری استکهلم

آتشی مانند آتش چهارشنبه‌سوری که با شهادت «نادر» در این روز از قلب‌ها زبانه کشید!

امیرجواهری لنگرودی amir_772‌hotmail.com

روزسه شنبه ۲۴ اسفندماه ۱۴۰۰ برابر با ۱۵ مارس ۲۰۲۲ هفتاد وسومین جلسه دادگاه حمید نوری (عباسی) برگزار شد.                                                                                                                               توگویی رفیق نادر با شهادتش در این روز که برابر با شب چهارشنبه سوری بود – همراه با سرخی آتشی که هموطنانمان در جای جای کشور و خارج برافراخته داشتند تا با سوزاندن زردی جان و دردها و نکبت وجودی نظامی که آفرینشگر سختی و دلتنگی و دلمردگی مردمانش است، تمامی زندگی و شادی را گرامی دارند – ما را در آستانه نوروز با روایت دیدار خویش با حمید نوری (عباسی) دیو بد طینتی که در درون دادگاه استکهلم محاکمه می‌شود، به پیشواز بهار برد و با یادآوری خاطره فراموش نشدنی مادران خاوران، مادر ریاحی‌ها در دادگاه استکهلم، ما شاهدین دادگاه را با تجمیع دگرباره مادران خاوران در بهار دل افروز و نوروز دیگری، گره زد. آنجا که شاملو می‌سراید:

در معبرِ قتلِ عام
شمع‌های خاطره افروخته خواهد شد.
دروازه‌های بسته
                    به‌ناگاه
                             فراز خواهد شد
دستانِ اشتیاق
                   از دریچه‌ها دراز خواهد شد
لبانِ فراموشی
                   به خنده باز خواهد شد
و بهار
       در معبری از غریو
تا شهرِ خسته
                  پیش‌باز خواهد شد.

سالی
        آری
بی‌گاهان
نوروز
      چنین
             آغاز خواهد شد.

                        احمد شاملو

اینبار رفیق نادر، معروف به سیاوش محمودی یا با نام شناسنامه‌اش «نادرحدادی مقدم» به عنوان شاهد در دادگاه استکهلم و در پاسخ دادستان که پرسید: «آیا حمید نوری همان کسی‌ست که شما روز ۹ شهریور ۶۷ درزندان گوهردشت اورا با نام عباسی دیدید و اگرکوچک‌ترین شکی در این مورد ندارید؟» بگوئید. نادر پاسخ داد: «حقیقتش زیاد ضرورتی نداره دوباره نگاهش کنم»!

دادستان: «من از تو می خواهم که این کار را بکنی»!

نادر: «حتماً، چون به محض اینکه از در وارد شد، برای من مسجل شد».

نادرنگاهش را به نوری کرد – یک گل به دروازه حریف زد – قاطعانه گفت: «دقیقاً خودشه»!

رفیق نادر انگار درون دادگاه محاکمه حمید نوری (عباسی) در استکهلم نیز بسان مسئولیت‌های سالیان خویش درجمع رفقای «گفتگوهای زندان» به طبقه کردن اسناد دادخواهی مشغول است، به وارسی حضور مادر ریاحی‌ها (صادق و جعفر) نکته‌ای را که رفیق همایون ایوانی (محمد ایزدجو) در جلسه شصت وششم دادگاه در پاسخ به سوال دادستان درباره برادران ریاحی و اشاره به اعدام این دو برادر گفته بود که: «ویدئویی هست که مادر ریاحی درآن درباره فرزندانش صحبت می‌کند. او فوت کرده و این ویدئو در اختیار نادر حدادی مقدم است. امیدوارم او این فیلم را با خودش به دادگاه بیاورد و دادگاه این امکان را داشته باشد که آن را به نمایش بگذارد تا ببینند.» نادر در دادگاه یاد آور شد: که مادر ریاحی، چهره شناخته شده مادران خاوران، چند سال پیش به خارج آمده و دربین جمعی پروسه بعد از اعدام‌ها و رفتن‌شان به گورستان خاوران را توضیح می‌دهد. از تمام روایت ایشان فیلم تهیه شد و او وصیت نمود تا زمان حیاتش آن فیلم نشان داده نشود. بدین ترتیب رفیق نادر ما را دیگر بار با تجمع خانواده ها درآخرین جمعه سال ۱۴۰۰درگلزارخاوران فراخواند.مادرریاحی الان درمیان ما نیست ولی روایت مادر ریاحی در یکی از گردهم‌آیی‌های سراسری زندانیان سیاسی نشان داده شد.*

باری رفیق «نادرخدادی مقدم» یا سیاووش محمودی از زندانیان سیاسی دهه ۶۰ و جان‌ به‌ در برده از اعدام‌های سال ۶۷ از هوادران سازمان چریک های فدایی خلق – اقلیت بوده است. در ابتدا؟ به همراه قاضی ساندر،رئیس دادگاه، قسم شهادت که برایش مسئولیت کیفری داشت، یاد کرد. نادر در معرفی خویش، درپاسخ به دادستان  توضیح داد: «من در اوایل اردیبهشت سال ۱۳۶۴ دستگیر شدم. دلیل دستگیری من به خاطر عضویت در تشکیلات سازمان چریک‌های فدایی خلق ایران-اقلیت بود. فداییان زیاد داریم اما من عضو آن شاخه بودم که به اقلیت معروف است و یک سازمان مارکسیستی و کمونیستی بود. من بعدتر به ۱۰سال زندان محکوم شدم. در زمان دستگیری با یکی از رفقایم به نام «محمود محمودی» بودم. ما را در راه کرج به تهران دستگیر کردند و به کمیته مشترک، – اسمش سه هزار بود-، بردند؛ همان کمیته مشترک ضد خرابکاری زمان شاه… دوران اولیه بازجویی که حدودِ دوماه بود، من در این بازداشتگاه بودم. بعد به زندان اوین منتقل شدم و دوره پنج ماهه اول را در سلول‌های انفرادی بودم و بعد تا بهمن ۶۶ در اوین بودم. از بهمن ۶۶ به زندان گوهردشت منتقل شدم و بعد از قتل عام مرداد و شهریور ۶۷ … فکر می‌کنم پاییز یا اوایل زمستان ۶۷ دوباره به اوین رفتم و بعد از مدت کوتاهی که دقیقا خاطرم نیست چند ماه بود در اسفند ۶۷ بود که همراه تعداد زیادی از زندانیان آزاد شدم».

دادستان: «خوب از ورودتان به زندان گوهردشت بگویید»…

نادر: «چون تعدادمان زیاد بود، با اتوبوس‌های زیادی ما‌ را برده بودند، وقتی به زندان گوهردشت رسدیم، وقتی وارد محوطه گوهردشت شدیم به ما گفتند: وسایلتان را یک گوشه‌ای بگذارید. بعد به یک طبقه همکف هدایت شدیم. آنجا به ما گفتند: لباس‌هایتان را دربیاورید. ما لباس‌هایمان را درآوردیم و در دست گرفتیم و از پله‌ها بالا آمدیم. وقتی وارد راه‌پله شدیم دیدیم تعدادی پاسدار دو طرف پله‌ها ایستاده‌اند و از همان‌جا به ضرب و شتم ما، شروع کردند. این کار ادامه پیدا کرد تا به یکی از بندهای بالای قسمت‌های اولیه ساختمان‌های گوهردشت رسیدیم. وقتی ما وارد سالن شدیم، دوباره در دو طرف عده‌ای بودند و تونل درست کردند و باز دیگربار به ضرب و شتم و کتک زدن همه ما پرداختند. ما فقط سعی می‌کردیم جلوی چشم و صورتمان و جلوی پایمان را بگیریم و آنها هم از ابزارهای مختلفی از چوب، از آهن… برای زدن ما استفاده می‌کردند وقتی کتک‌کاری تمام شد ما را وارد اتاق‌های مختلفی کردند وهمان طور که ما لخت بودیم به ما گفتند: رو به دیوار بایستید. بعد خودشان درها را بستند و رفتند. وقتی ما بعد از چند دقیقه چشم‌هایمان را باز کردیم، دیدیم همه‌مان لخت – فقط با یک شورت- دور اتاق ایستاده‌ایم…»

دادستان: «در زندان گوهردشت در کدام بندها بودید؟»

نادر«من نمی‌دانم که درابتدا در کدام بند بودم. بندهای گوهردشت را خوب نمی‌شناختم اما بعد از مدتی که دربندهای موقت بودیم. دقیق نمی‌توانم بگویم: اما شاید یک هفته بعد از انتقالمان به گوهردشت بود. فکرمی‌کنم: مدت زیادی طول نکشید که ما را از بند موقت به بند ۱۴ منتقل کردند. این بند در بندهای میانی بود و یک بند بالا و یک بند پایین خود داشت. من تا مقطع قتلعام‌های ۶۷ در این بند بودم. من تصورم این است که در بندهای بالای ما “ملی‌کش‌ها” بودند اما از بند پایین چیزی یادم نمی‌آید».

دادستان: «شما چند نفر دربند چهارده بودید و مشاهداتت در مقطع اعدام‌ها چگونه توضیح می دهید؟»

نادرگفت: «ماتعداد ۷۴ تا ۷۶ نفر در بند بودیم که عموما هم از ۱۰ تا ۱۵ سال حکم داشتیم. تصور ما این بود که ما را بر اساس حکم تقسیم‌بندی کرده‌اند. ما در مقطع اعدام‌ها در بند ۱۴ بودیم. مشاهدات من از اعدام‌ها و قتلعام‌ها از طرف‌های مرداد شروع شد. در یکی از روزهای مرداد ماه، هفت مرداد ۶۷ که روز جمعه هم بود و ما درحال شنیدن نماز جمعه تهران بودیم. در این روز رفسنجانی امام جمعه تهران بود. با وجود اینکه ما خبرهایی شنیده بودیم از حوادثی در غرب تهران که توسط رفسنجانی ادا می‌شد. رسماً اعلام کرد: عملیاتی درغرب کشور صورت گرفته است که سازمان مجاهدین خلق حمله‌ای را آغاز کردند. ایشان البته با اسم “منافقین” از آنها نام می‌بردند. در این سخنرانی رفسنجانی شروع کرده بود به گزارش دادن از جنگ و ما می‌شنیدیم که می‌گوید: “منافقین” حمله کردند و ما توانستیم ضربه سختی به آنها بزنیم. سخنرانی خیلی تندی کرد. ما هم از بلندگوهای بند سخنرانی او را می‌شنیدیم که بعد هم عده‌ای شروع کردند به شعار دادن. شعارهایی که می‌دادند این‌ها بود: “مرگ بر منافق”، “مرگ بر منافق مسلح”، “مرگ بر منافق زندانی”… این کسانی که شعار می‌دادند، طرفداران رژیم و حزب‌الهی‌ها بودند. شنیدن این نماز جمعه برای ما یک شوک بود. ما تازه فهمیدیم با توجه به این شعارها که در نماز جمعه می‌دهند، شرایط دارد عوض می‌شود. به‌خصوص من دقیقاً یادم است که وقتی شعار “منافق مسلح” یا “منافق زندانی، اعدام باید گردد” را شنیدیم، این شعارها برایمان خیلی شوکه کننده بود و فهمیدیم که شرایط سختی دارد آغازمی‌شود. از فردای آن روز، روزنامه و اطلاعاتی که ما از بیرون می‌گرفتیم، ورودش به بند قطع شد. تلویزیون ما را قبلاً به دلیل خرابی برده بودند و دیگر نیاوردند. ازهمان روز دیگر خبرهای مختلفی از جاهای گوناگون به اشکال مختلف برای ما می‌آمد. بخشی ازاین خبرها هم ازطریقِ خود زندانی‌ها و با توجه به روش‌هایی که یاد گرفته بودند، منتقل می‌شد. از دیگر خبرهای شوکه‌کننده این بود که تعداد زیادی از زندانیان در زندان اوین اعدام شده‌اند. در حقیقت خبری که آمده بود با این عنوان بود که ۲۰۰ نفر در اوین اعدام شدند. ولی این خبر از آنجا که برای ما مشخص نبود؛ یک عده می‌گفتند ۲۰۰ نفر اعزام شدند و یک عده دیگر تفسیر کرده بودند که اعدام شدند. ما در حقیقت اوایل شهریور بود که خبرهای جدیدتری گرفتیم؛ به ویژه خبر آمده بود که یکی از نظافت‌کننده‌ها که افغانستانی بود با دست سعی کرده بود به زندانیانی که رفته بود جلوی دری و آنها را دیده بود نشان بدهد – با حرکات دست که دور سرش چرخانده بود – که یک هیئتی و یک تعدادی به گوهردشت آمده‌اند… من این را شنیدم: ما خبر اعدام‌ها را دقیق در روز هشتم شهریور گرفتیم که خبرهای جدی‌تری از بندهای مختلف به بند ما رسید. ما شنیده بودیم تعدادی از افراد بندهای روبه‌روی ما راپیش یک هیئتی برده‌اند. شنیده بودیم که هیئتی متشکل از آخوندها آمده‌اند و آمدن این هیئت، بین زندانی‌های مختلف به شکل‌های گوناگون تفسیرشده بود».

دادستان: «این خبرها چگونه می‌رسید و بعد چه اتفاق افتاد؟»

نادر توضح می‌دهد: «غروب هشت شهریور خبر از بند مقابل رسید که تعدادی از بچه‌ها را بردند. گفته بودند که آنها را برای دادگاه شرعی برده‌اند و یک تعدادی هم اعدام شده‌اند. برای ما قابل لمس و قابل هضم نبود که این اعدام‌ها برای چیست؟ تعدادی از بچه‌ها تا صبح روز نهم شهریور مورس می‌زدند تا خبرهای جدیدتری بگیرند. هر خبر تازه‌ای که می‌آمد، برای ما اطمینان بیشتری حاصل می‌شد که از این هیئتی که آمده، بوی خوبی به مشاممان نمی‌آید، اما همچنان برای ما باورکردنی نبود تا اینکه اسم تعدادی از بچه‌های بندهای مقابل آورده شد که این‌ها را بردند و اعدام کردند. به‌خصوص یکی از اسم‌هایی که من خودم می‌شناختم، “امیرهوشنگ صفاییان” بود که در بند مقابل بود و در خبر آمده بود که جزو اعدامی‌ها است…»

نادر پرسش دادستان درباره واقعه روز نهم را اینگونه پاسخ می‌دهد: «صبح روز ۹ شهریور من خواب بودم. حدود ساعت شش صبح بود که یکی از دوستانم، محمد ایزدجو،خبررا به من منتقل کرد که یک خبر جدیدی ازحمید نصیری شنیده و این را منتقل کرد به ما که بچه‌های بندهای روبه‌رو را برده‌اند و همه را اعدام کرده‌اند. کوتاه زمانی بعد (نیم ساعتی شاید) خبر آمد که حمید نصیری، نوریک مصر‌خانی و یک نفر دیگر که – نمی‌توانم نامش را بگویم – از بند خارج کرده‌اند. این افراد حکمشان تمام شده بود. بعد ما با شنیدنِ این خبرها، تعدادی که هم‌دیگر را می‌شناختیم با هم جلسه گذاشتیم که چه عکس‌العملی نشان بدهیم و چکار کنیم و اینکه این خبرها می‌تواند ۱۰۰ درصد درست باشد یا نه؟

من و تعدادی از دوستان نزدیکم از جمله: (مجید ایوانی – محمد ایزدجو- احمد خسروی و یکی از دوستانمان که آزادشد) – و الان در ایران است و به همین دلیل نمی‌توانم اسمش را بگویم – با هم مشورت کردیم. برای ما مسجل شده بود که خبراعدام‌ها درست است و این را هم می‌دانستیم که به نظرمی‌رسد یک دادگاه شرعی و بر اساس احکام شرعی برای زندانی‌ها حکم صادر می‌کند. اتفاقاً من با جعفر ریاحی و صادق ریاحی که هم‌اتاقی من بودند و مصطفی فرهادی هم صحبت کردم. مصطفی فرهادی می‌دانست که مفهوم این دادگاه شرعی چیست؟ من با مصطفی وجعفرهم‌اتاق بودم. مصطفی فرهادی گفت: «اگر این دادگاه شرعی باشد، بر اساس آن چیزی که من می‌دانم، من خود به خود حکمم اعدام است. برای اینکه مصطفی فرهادی در زمان شاه زندانی بود و عضو سازمانِ مجاهدین بود و بعداً کمونیست شده بود و حکمش براساس احکام شرعی به اصطلاح اعدام بود.

درهمین گیرودار مشغول صحبت کردن درباره این خبرها بودیم که در بند ما باز شد و ناصریان، لشکری، عباسی و تعداد دیگری از پاسدارها همراه آنان بودند. سه نفرشان وارد بند شدند و بقیه‌شان پشت دربند ماندند. من شخصا ندیدم چه کسی صدا می‌زد، اما به نظرم رسید ناصریان و لشکری داد می‌زدند که چشم‌بندهایتان را بزنید و بیرون بیایید. یک تعدادی چشم‌بند هم خودشان داشتند و به ما دادند و ما زدیم. و به بقیه هم که چشم‌بند نداشتند، گفتند: هرچه دست‌شان رسید ازقبیل حوله، پارچه، – هرچه هست- به چشم‌شان ببندید و بیرون بیایید. وقتی ما چشم‌بند زدیم، ما را از یک راه پله‌ای به یک راهرویی و از آنجا به طبقه پایین بردند. از روی پله‌ها متوجه شدم که مارا به طرف طبقه همکف زندان گوهردشت به طرف سالن ملاقات می‌برند»…

نادر باردیگر درباب پرسش دادستان که «آیا خودت آنها را دیدی؟» توضیح داد: «این سه نفر وارد بند شده، در داخل بند و در آستانه در بودند. من سمت چپ ناصریان و لشکری را دیدم. در سمت راست، کمی گوشه‌تر و در فاصله نیم متری آنها حمیدعباسی (نوری) ایستاده بود. من درحقیقت در وسط بند بودم. از سلول بیرون آمده و داشتم ورودی را نگاه می‌کردم. چرا که داد زده بودند که چشم‌بندهایتان را بزنید و بیرون بیایید. من آمدم و دیدم این سه نفرایستاده‌اند و دارند نگاه می‌کنند…» نادرادامه داد: «بعد ازخروج از بند و رسیدن به پله‌های طبقه همکف، جایی که نسبتاً تاریک بوده است، به طرف سالن ملاقات برده شده و در همان راهرو، من را همراه دیگران نشانده‌اند».                                نادر ادامه می‌دهد: «همان موقع که من نشسته بودم، یک نفر از راه رسید، خیلی آرام درگوش من، اسمم را گفت و بعد گفت: «بلند شو با من بیا!» من از آن راهرو که نشسته بودم، بلند شدم و حرکت کردم. احساس کردم وارد یک راهروی دیگر شدم و بعد او دری را بازکرد و… من که وارد اتاق شدم دیدم عده زیادی توی اتاق هستند. سه نفر به طور مشخص دور یک میزی نشسته بودند و من که وارد شدم یک صندلی آنجا بود که گفتند: روی آن بنشینم. سمت راست من یک فردِ لباس شخصی بود که بعدها فهمیدم اشراقی است. البته من اشراقی را همان‌جا شناختم چون قبلاً روی روزنامه‌ها عکسش را دیده بودم. روبه‌روی من بین سه نفر نیری نشسته بود. نیری را از قبل می‌شناختم. برای اینکه نیری به اصطلاح قاضی دادگاه اولیه من در اوین هم بود. سمت راست نیری، پورمحمدی نشسته بود. پورمحمدی را هم می‌شناختم چون مأمور وزارت اطلاعات بود و مرتب در اخبارعکسش نشان داده می‌شد. پورمحمدی دور چشم‌هایش قهوه‌ای بود و من در مواجهه با او احساس کردم با فردی معتاد روبه‌رو شده‌ام یا کسی که تریاک می‌کشد. من عملاً وقتی با این سه نفر روبرو شدم به عمق ماجرا پی بردم و اینکه چرا آنجا هستم. در آن اتاق چند نفر دیگر هم بودند اما ناصریان را من دقیق یادم است چون که دم در منتظر بود تا ما را به بیرون یا درون اطاق بیاورد».

رفیق نادر، در ادامه درباره جزییات مواجهه با «هیئت مرگ» صحبت کرد و گفت:  « … بعد نیری شروع به سوال پرسیدن از من کرد. او ابتداء سوالاتی درباره حکم من پرسید و اینکه چرا دستگیر شده‌ام و چند سال حکم گرفته‌ام. سپس اولین سوالی که کرد این بود: آیا مسلمان هستی؟ من اینجا گفتم: که به این سوال جواب نمی‌دهم. موضع ما در برابر سوالاتی که می‌شد – براساس منطقی که خودمان داشتیم – این بود که ما به این سوالات ایدئولوژیک پاسخ نمی‌دهیم. من گفتم که پاسخ نمی‌دهم و گفتم که برای این دستگیر نشده‌ام. دوباره سوال کرد: الان مسلمان هستی؟ نماز می‌خوانی؟ من هم دوباره گفتم که به این سوال پاسخ نمی‌دهم. اضافه کردم من بر اساس فعالیت‌هایم دادگاهی شده‌ام و شما به من حکم داده‌اید. بعد از من سوال کرد: پدر و مادرت مسلمان هستند؟ که من در پاسخ گفتم: بله، اتفاقا خیلی هم مؤمن‌اند. بعد باز سوال کرد: نماز می‌خوانی؟ نماز خوانده‌ای؟… که من در پاسخ گفتم: نه، تا به حال نماز نخوانده‌ام و بلد هم نیستم بخوانم. بعد نیری رو به ناصریان کرد و گفت: این را بردار بیرون ببر! در حین اینکه من بلند شدم تا ناصریان من را بیرون ببرد، اشراقی شروع کرد به صحبت کردن. او گفت که نه حاج آقا! صبر کن! این بچه مسلمان است. برگرد پسر جان. بعد اشراقی شروع کرد به صحبت کردن که پسر جان مگر تو مسلمان نیستی؟ مگر پدر و مادرت مسلمان نیستند؟ تو بچه مسلمان هستی. باید نماز بخوانی. برو نماز بخوان! بعد شروع به موعظه کرد که مگر این آسمان و زمین الکی به وجود آمده؟ خدایی هست که این آسمان‌ها و زمین را آفریده و از این حرف‌ها. بعد برگشت رو به نیری کرد و گفت: حاج آقا این می‌رود نماز می‌خواند. پسر جان، برو! برو نمازت را بخوان! آقای ناصریان این را بردارید ببرید. او نماز می‌خواند. من دیگر به این حرف‌های اشراقی عکس‌العمل نشان ندادم، برای اینکه دلم می‌خواست هرچه زودتر از آن اتاق بیرون بروم. بعد ناصریان من را از اطاق بیرون آورد و به دست یک پاسدار دیگری داد. او هم من را تقریباً به همان جا که قبلاً نشسته بودم، برد و من را نشاند. من یک چیزی حدود بیش از دو ساعت آنجا نشسته بودم تا در نهایت ما را برداشتند و با یک گروهی به یکی از همان فرعی‌های توی بند همکف بردند». نادرادامه داد: «در این فاصله که در راهرو نشسته بودم وقتی زندانی‌ها را برمی‌گرداندند، آنها را به بخش‌های مختلفی منتقل می‌کردند. یک سری را به قسمت چپ و یک سری را به قسمت راست می‌بردند. ولی به طور کلی سعی می‌کردند سکوت مطلق بر این راهرو حاکم باشد…».

دادستان، خانم کریستینا لیندهوف کارلسون، از نادر پرسید: «وقتی داشتید از اتاق خارج می‌شدید، اشراقی صحبت‌هایی کرد. بر اساس این صحبت‌های او چه نقشی در این هیئت برایش قائل شدید؟»

نادر در پاسخ دادستان گفت: «استنباط من این بود که او می‌خواهد‌ جو را عوض کند. می‌خواهد شرایطی ایجاد کند که من بگویم بچه مسلمانم و می‌روم نمازم را می‌خوانم و دوباره برمی‌گردم به اسلام. چون سر این سوال که آیا پدر و مادرم مسلمان هستند و من گفتم که هم مسلمان هستند و هم معتقد خیلی تأکید می‌کرد.»

دادستان: «چرا این کار را کرد؟»

رفیق نادرپاسخ گفت: «من شخصا تفسیر خاصی برایش ندارم. احساس کردم او آنجا قصد دارد یک‌طورهایی من را از زیر حکمی که نیری می‌خواهد برای من صادربکند، بیرون بیاورد و حکم او را بشکند. چون عملاً بعد از آن هم دیگر نگذاشت که نیری حرف بزند و خطاب به ناصریان گفت که این – یعنی من – را بردارد و ببرد و گفت که این بچه‌مسلمان است و می‌رود نمازمی‌خواند…».

در ادامه رفیق نادر برای اینکه راه خروج از پرسش‌ها احتمالی قد و رنگ و لباس نوری در آن سال ها را از پیش به روی وکلای نوری ببندند با خاطری جمع در برابر پرسش دادستان، او شخص نوری را به سن و سال و قد و قواره خود منتسب کرد که مو به لای درزش نرود. نادر گفت: «آن موقع به نظرم موهای کوتاهی داشت، مشکی بود. یک ته ‌ریشی داشت اما بیشترین چیزی که آن زمان نظر من را جلب کرد، چشم‌های او و نگاهش بود. همین‌طور دماغش بود که به نظر من کمی سر به پایین بود. نکته‌ای که آن زمان در ذهن من حک شد این بود که می‌دیدم یک فردی‌ست که هم‌سن و سال من است و تصورم این بود که قدش هم اندازه خودم است. من خودم یک متر و ۷۴ هستم و او یک و ۷۳، ۷۲ بود».

دادستان: «بدن و هیکلش چگونه بود؟ تنومند بود؟ لاغر بود؟ چگونه بود؟»

رفیق نادر گفت: «هیکلش زیاد لاغر نبود. متوسط بود. آن زمان من حدود ۷۰ کیلو، این‌طورها بودم و حس کردم که او هم باید همین قدرها باشد. هم هیکل من بود».

دادستان: «گفتید او هم‌سن و سال شما بود. سال ۶۷ شما چند سال داشتید؟»

نادر: «من سال ۱۳۴۱ به دنیا آمدم و آن زمان ۲۵، ۲۶ سالم بود».

بعد از پایان پرسش‌های دادستان نوبت وکلای مشاور رسید؛ خانم گیتا هدینگ وایبری از وکلای مشاور درباب «عادل طالبی کلهرانی» از شاهد دادگاه پرسید: «آیا او را می شناسی یا نه؟»

باید بنویسم: طرح پرسش مربوط به عادل طالبی و پاسخ مسئولانه رفیق نادر به پرسش وکیل مشاور خانم «عصمت طالبی کلهرانی» که خود یکی از شاهدین دادگاه نوری بود، اهمیت زیادی داشت. از این زاویه که وکلای نوری در روز چهارشنبه نهم مارس، منکر وجودی عادل طالبی در زندان گوهردشت شدند. پاسخ رفیق نادر، چنین ادعای بی پشتوانه‌ای را درنطفه خفه کرد. 

گیتا هدینگ ویبری وکیل مشاور از شاهد پرسید: «آیا نام عادل طالبی کلهران را از زمان زندان گوهردشت و سال ۶۷ به یاد دارد؟» رفیق نادر در پاسخ گفت: «من عادل طالبی کلهران را خوب می‌شناسم. با او در سالن سه زندان اوین بودم. در گوهردشت هم با او بودم. او بوکسور بود و در بند زیاد ورزش می‌کرد. فرد بسیار مهربان و خوش‌رفتاری بود. او همیشه می‌خندید و دوست داشت دیگران را هم خوشحال کند. عادل صورت پهنی داشت و دماغش هم به خاطر بوکس ظاهراً شکسته بود و تو رفتگی داشت…»

رئیس دادگاه، قاضی ساندراز وکیل مشاور خواست تا پاسخ شاهد را محدود کند و او هم گفت: «نخواسته است حرف شاهد را قطع کند».

رئیس دادگاه از وکیل مشاور درخواست کرد که این کار را بکند و او در ادامه از نادر پرسید: «آیا می‌داند چه بر سر طالبی کلهران آمده است؟» نادر محکم و با اطمینان خاطر پاسخ داد: «بله، او از کسانی بود که برای اعدام برده شد. و اعدام شد».

وکیل مشاور: «در گوهردشت؟»

نادر: «بله! در گوهردشت».

وکیل مشاور: «یعنی از بند شما برده شد؟»

نادر: «بله! او را از بند ما بردند».

دانیل مارکوس از وکلای حمید نوری، بیشتر به چند و چون تناقض در بین شاهد و آنچه نزد پلیس و درون دادگاه گفت در باره‌ی نماز جمعه رفسنجانی و اردبیلی پرداخت که نادر با تسلط و اطمینان خاطر به آنها پاسخ داد.

دانیل مارکوس همچنان در ارتباط با چند و چون تجمع «گفتگوهای زندان» پرسش داشت تا بتواند دروغ پردازی‌های پیشین حمید نوری (عباسی) در چهارمین روز اظهارات وی (دوشنبه ۲۹ نوامبر برابر ۸ آذر ۱۴۰۰) در رابطه با کتاب سیاه ۶۷ که گفته بود: «این کتاب را گروه کمونیست‌های گفتگوهای زندانی منتشرکرده‌اند. آقایان: مهرزاد دشتبانی، محمود خلیلی، محمد ایزدجود اسم مستعار هم دارد. این کتاب کلاً مسئله‌داراست». دانیل مارکوس از رفیق نادر درباره «گفتگوهای زندان» و زیروبم‌هایش پرسید: «این درست است که شما‌ با زندانیان سیاسی سابق با هم این گروه را تشکیل داده‌اید؟»

رفیق نادر پاسخ داد: «بله! من با جمع “گفتگوهای زندان”، درباره آنچه در دهه ۶۰ در ایران اتفاق افتاده کار می‌کنم».

مارکوس: «آیا شما می‌دانید شاکیان یا شهود دیگری از این دادگاه هم با این گروه و مجموعه ارتباط دارند؟»

رفیق نادر: «بله! محمد ایزدجو و کسان دیگری هستند. این‌ها کسانی بودند که اتفاقاً در مقطع اعدام‌های ۶۷ در زندان گوهردشت بودند».

مارکوس: «آیا مهرداد دشتبانی هم در این پروژه هست؟»

رفیق نادر: «خیر! مهرداد دشتبانی در این پروژه نیست».

مارکوس: «آیا شما‌ درباره این وقایعی که می‌گویید در سال ۶۷ اتفاق افتاده، سخنرانی یا نطق‌هایی کرده‌اید در مجامع مختلف؟»

رفیق نادرگفت : «بله»!

مارکوس: «آیا در سوئد هم در این رابطه مراسمی برگزار کرده‌اید؟»

رفیق نادر: «الان اگر اشتباه نکنم تاریخش یادم نیست، اما ما یک گردهمایی سراسری داشتیم در یوتبوری (گوتنبرگ). من هم با کمیته برگزاری این گردهمایی همکاری داشتم».

در اینجا باید این بخش اظهارات رفیق نادر را با این توضیح تکمیل کنم که تاکنون دو گردهم آیی سراسری زندانیان سیاسی چهارم و هشتم در شهر گوتنبرگ (سوئد) برگزارشده است.

مارکوس وکیل حمید نوری درباره سال برگزاری این برنامه از نادر سوال کرد و او در پاسخ گفت: «با توجه به گردهمایی‌هایِ سراسری مختلفی که از جانب زندانیان سیاسی برگزارشده، به خاطر ندارم که گردهمایی در گوتنبرگ در چه سالی برگزار شده است. سالش یادم نمی‌آید متأسفانه… به نظرم سال ۹۹ بود، اما مطمئن نیستم».

دانیل مارکوس، وکیل مدافع حمید نوری (عباسی) سپس درباره اسناد و گزارش‌های احتمالی درباره اعدام‌های سال ۶۷ سوال کرد و از نادر پرسید که آیا «گفت‌وگوهای زندان اسناد و مدارکی در این مورد منتشر کرده است؟»

رفیق نادر در پاسخ به این سوال و پرسش‌های بعدی وکیل مدافع حمید نوری گفت: «ما از سال ۹۷ به این سو خیلی از ویدئوها، اسناد و گزارش‌ها را جمع‌آوری و پخش کرده‌ایم. بخشی از این گزارش‌ها در شماره‌های مختلف گفت‌وگوهای زندان منتشر شده، بخشی به صورت فیلم‌ها و سخنرانی‌ها در یوتیوب منتشر‌ شده است و طبیعی‌ست که مقالات دیگری هم منتشر‌ و پخش شده است.»

مارکوس پرسید: «آیا یادتان هست که بخشی از این اسناد و مدارک را با خودتان به بازجویی پلیس برده باشید؟»

رفیق نادر گفت: «بله، من یک تعدادی از کتاب‌ها را با خودم برده بودم».

مارکوس پرسید: «آیا در آنجا – نزد پلیس – چیزی  را تحویل ندادید؟»

رفیق نادر: «چرا، تحویل دادم…»

مارکوس: «چه چیزهایی را تحویل دادید؟»

رفیق نادر: «تعدادی کتاب و جزوه گفت‌وگوهای زندان و تا جایی که یادم است، کتاب‌های مربوط به اعدام زندانیان و “کتاب سیاه ۶۷”  را تحویل دادم»!

مارکوس: «آیا شما خودتان در تدوین این کتاب همکاری داشته‌اید؟»

رفیق نادر: «بله! من همکاری داشتم».

مارکوس وکیل مدافع حمید نوری (عباسی) سپس خطاب به شاهد گفت: «با توجه به مواردی که شما امروز مطرح کردید و همین‌طور مسائلی که در این کتاب‌ها مطرح شده است – شما حدود ۲۱-۲۲ سالی مشغول این جریان بوده‌اید، آیا هیچ کجا نامی از موکلِ من، حمید عباسی (نوری)  به میان آورده‌اید یا نه؟»

رفیق نادر گفت: «من خاطرم نمی‌آید. یکی دو مقاله نبوده است… ده‌ها مقاله و سند انتشار دادیم»…

شهادت رفیق نادر، سیاوش محمودی (نادرحدادی مقدم) در دادگاه، محکم و با صلابت و شفافیت ما را پیروز و امیدوار به پیشواز نوروز رهنمون ساخت. باشد که سالی خوب و خوش را پیش روی داشته باشیم.

* خاوران‌ها در ایران: مادر ریاحی سخن می‌گوید:

لینک یادداشت هایم ازدادگاه حمید نوری (عباسی) واظهارات شاهدان و شاکیان دادگاه چه حضوری و چه از طریق ویدئو…برای دادگاه از استرالیا و کانادا وآلبانی

https://drive.google.com/drive/folders/1l_-DDPT0OmT6arD5agxkUrtLQkrNET6r?usp=sharing