جنگ، جنگ تا پیروزی و کوهی که موش می زاید – ف. تابان

برگرفته از : اخبار روز

اشاره: من خودم بیشتر از خوانندگان متعهد به کوتاه نویسی هستم. اما متاسفانه این یادداشت از آن یکی هم درازتر شد! ف. تابان

۱. جنگ جنگ تا پیروزی!

یادداشت «ما انتخاب دیگری داریم!» و تکلمه ی آن در مورد جنگ اوکراین بسیاری را راضی نکرد، آن را به «پوتینسم» متهم کردند و خون زنان و کودکان اوکراینی را نیز به گردن آن آویزان کردند. برای عده ای، کمتر از دفاع بی قید و شرط از آمریکا و ناتو در این جنگ، «پوتینسیم» است، زیرا ذهن آن ها به دو قطبی های معمولا برساخته ی قدرتمندان و رسانه هایشان خو گرفته است. برای آن ها قطب سوم، نیروی سوم، معنا ندارد. اگر طرفدار «این» نیستی، پس طرفدار «آن» هستی، برای چنین ذهن هایی «بی طرفی» حتی در جنگ معنا ندارد، مخالفت با کلیت جنگ معنا ندارد. قرار دادن صلح در برابر جنگ معنا ندارد. یا طرفدار ناتو هستی و اگر نیستی پس طرفدار پوتین هستی. من در آن یادداشت نوشته ام روسیه تجاوزکار است و این تجاوز بی اما و اگر محکوم است. من کمتر از هیچ کس ناراحت درد و رنجی که بر زنان و کودکان اوکراینی و بر مادران و خواهران و خانواده های سربازان روسی که در این جنگ به خاک می افتند نیستم، این یک احساس انسانی است تا وقتی که گزینشی نباشد. انسانی است اگر همان قدر برای مادران و کودکان اوکراینی دل بسوزاند که برای کشته شدگان اتحادیه ی کارگری اودسا که توسط فاشیست ها به آتش کشیده شدند و برای بیش از ده هزار نفری که پیش از شروع جنگ در مناطق شرق اوکراین کشته شدند، و نیز همین امروز برای مادران و کودکان یمنی دل بسوزاند و اگر این طور نباشد، این دل سوزی حسابگرانه و ناعادلانه است، «سیاسی کاری» است، سوءاستفاده نابجا از احساسات است.

جنگ ها منطق خود را دارند. جنگی که در اوکراین جریان دارد بیرون از این منطق نیست، در چارچوب منافع کلان قدرت های بزرگ برای آقایی بر جهان است. جنگ گرگ ها، جنگ سرمایه داران و امپریالیست ها به منظور تقسیم و باز تقسیم جهان است. با احساسات انسانی سر و کار ندارد، به همین دلیل جنایتکارانه و ارتجاعی است. سرمایه قواعد خودش را دارد. پوتین مستبد و جنایتکار است، اما جنگ را تنها به خودکامگی و جنایتکار بودن او تنزل دادن اشتباه است. بعید می دانم هر کس دیگری در روسیه بر سر کار بود، رضایت می داد که نیروی رقیب یا دشمن، تا در خانه اش بیاید و آن جا بمب اتم بکارد. دولت در آمریکا، هر دولتی که باشد، نیز اجازه نمی دهد رقیب و دشمن، بساطش را در کانادا پهن کند، سلاح های نابودکننده اش را آن جا رو به واشنگتن نشانه برود، با ارتش میزبان مانور مشترک برگزار کند، نظامیان و مستشارانش را روانه ی این کشور کند تا نفرت ضدآمریکایی ایجاد کند، آن جا را به خاک و خون خواهد کشید. این پیش داوری نیست. همین امروز صدها پایگاه نظامی در سرتاسر دنیا به کار حفاظت از «امنیت آمریکا» هزاران کیلومتر دورتر از مرزهای آن مشغولند. آن ها هم تربیت شده اند تا به خاطر حفظ این «امنیت» دست به هر جنایت و قساوتی بزنند و فراوان زده اند.

ما اگر هزار بار هم فریاد بزنیم. اگر هزار بار هم بگوییم، می خواهید جهان را بین خودتان تقسیم کنید، دست کم این کار را انسانی تر انجام دهید که با درد و رنج کمتری همراه باشد، انسان ها کمتر کشته و بی خانمان شوند، شهرها و کشورها کمتر ویران شوند بی فایده خواهد بود، کسی این فریادها را نخواهد شنید. سرمایه منطق خود را دارد، خوی قلدری دارد، زورگو است، باید برای آن که آقایی خود را تثبیت کند از آن که ضعیف تر است زهر چشم بگیرد، احساس ندارد؛ برای مادران و فرزندان دل نمی سوزاند، باید برای انبارهای انباشته از سلاحش مشتری پیدا کند، باید این انبارها را خالی کند تا بتواند سلاح های بیشتر و مدرن تری بسازد. جنگ، جشن انحصارات بزرگ اسلحه سازی است که بر جهان ما آقایی می کنند. جنگ ها با اشک و آه و درد مردمان همراه هستند، اما با این اشک و آه نمی شود جنگ ها را تحلیل کرد و ریشه ها و دلایل آن ها را شناخت و جلوی آن ها را گرفت. آن ها که جنگ را شروع می کنند، آن ها که تحریک به جنگ می کنند، آن ها که برای طولانی شدن جنگ و تجاوز می کوشند، گرگ های خون خوار جهان ما هستند. تا وقتی که این رهبران خون خوار به زیر کشیده نشوند و دنیایی عادلانه و خالی از جنگ ساخته نشود، ما تنها ناظران و معترضان بی قدرت جنگ گرگ ها، جنگ سرمایه داران و امپریالسیت ها باقی خواهیم ماند. دیروز عراق و افغانستان و لیبی، امروز اوکراین و یمن و فردا جاهای دیگر.

روسیه به اکراین تجاوز کرده است. این جنگ یک طرف دیگر هم دارد که آمریکا و ناتو است و این جنگ بر سر منافع دو اردوگاه متخاصم است. می گویند این کافی نیست. محکومیت «لفظی» تجاوز است، اصلا محکومیت نیست، طرفداری از پوتین است. می گویند باید به طور عملی جنگ تجاوزکارانه و جنایتکارانه را محکوم کرد. معنی محکومیت «عملی» جنگ را آشکار و بدون ابهام توضیح می دهند. ایستادن در کنار یکی از دو طرف جنگ. مثل همیشه می گویند راه سومی وجود ندارد. حمایت از اقدامات ناتو، پشتیبانی از نظامی گری در سرتاسر اروپا، همصدایی با روایت رسانه های غالب غربی از جنگ، چشم بستن بر فاشیسم در اوکراین. تشویق کردن اوکراینی ها به جنگ تا «آخرین نفس» و «آخرین نفر!».

تا جایی که من اطلاع دارم اکثریت بسیار بزرگ چپ ها و نیروهای مدافع صلح و دموکراسی و سوسیالیسم خوشبختانه از چنین درخواست هایی پیروی نکرده اند و در عین محکومیت تجاوز روسیه به اوکراین، علیه ناتو که نقشی آشکارا جنگ افروزانه در آن دارد نیز اعتراض کرده و مبارزه می کنند. من خوشحالم که به چنین جبهه ای تعلق داشته باشم.

کسی که دعوت به رفتن زیر پرچم آمریکا و ناتو می کند، تحلیل ها و تبلیغات ناتو و آمریکا و آن چه آن ها در باره ی این جنگ می گویند را باور کرده است. من در یادداشت قبلی خود می خواستم بگویم این تبلغات را نباید باور کرد. زیرا رسانه های اصلی صدای صاحبان کنسرن هایی هستند که در این جنگ منفعت دارند، رسانه های صاحب قدرت، امروز خود به سلاح های مرگبار تبدیل شده اند!

به نظر بسیاری از صاحب نظران چپ و حتی غیر چپ، آمریکا نه تنها در صدد نجات اوکراین و مردم آن جا نیست، هم سیاست تحریک به شروع این جنگ داشته و هم سیاست طولانی کردن این جنگ را در پیش گرفته است. هم منطق و هم فاکت هایی که هر روز بیشتر افشا می شوند در جهت این ارزیابی ها هستند. از نظر منطقی بعید است کسی نداند که آمریکا بیش از هر کسی از این جنگ و ادامه ی آن سود می برد. آن سوی اوقیانوس نشسته، بار و عواقب جنگ را بر دوش اروپا انداخته و برای طولانی کردن جنگ فشار می آورد (از چهار میلیون پناهنده ی اوکراینی که بر اقتصاد و اجتماع اروپا سنگینی می کند آمریکا در ماه مارس تنها ۱۲ نفر اوکراینی را پذیرفته است)، سال ها برای دشمنی میان اروپا و روسیه کوشیده و اکنون دارد خرمن خود را درو می کند. منطق سرمایه داری همین «سود» است. بسیار غیرمحتمل است که بایدن «سود» را رها کند و به فکر جان مردمان اوکراین یا روسیه باشد، که اگر می بود در کشتار صدها هزار نفر از مردم و کودکان عراقی سهیم نمی شد، میلیاردها دلار پول افغانستان را مصادره نمی کرد و کودکان کشور همسایه ی ما را گرسنگی نمی داد. نباید به این بسنده کرد که «جنگ عراق» را از یاد نبرده ایم، بلکه باید فراموش نکنیم کسی که پیرو همین منطق «سود» در جنگ عراق و گرسنگی دادن به افغانستان دخالت مستقیمی داشته، امروز در آمریکا بر سر کار است و جنگ کنونی را از یک طرف رهبری می کند. دلایل دیگری هم برای این ادعا وجود دارد. دلایلی که متکی بر فکت است. این فکت ها بتدریج افشا می شوند و مطابق آن ها دولت آمریکا نیز درست مثل دولت روسیه، اطلاعات نادرست و دروغ در اختیار رسانه ها قرار می دهد.

نوام چامسکی اندیشمند چپ گرا، با بررسی سخنان و کردار بایدن نتیجه گرفته است رئیس جمهور ایالات متحده ی آمریکا دو راه در برابر این جنگ تعقیب می کند: یا تا «آخرین اوکراینی» پیش به سوی پیروزی و یا هموار کردن راه دادگاه لاهه و محاکمه ی پوتین. راه وسطی باقی نمی گذارد. دبیرکل ناتو و دیگر مقامات غربی به طور مداوم از «تداوم جنگ برای سال ها» صحبت می کنند. یانیس فاراواکیس از چهره های شناخته شده ی چپ اروپا در گفتگویی که ضمن آن تاکید می کند تنها راه حل بحران اوکراین «گفتگوی پوتین – بایدن» – یعنی دو طرف واقعی و اصلی جنگ – است، به نقل از سون تزو، فیلسوف و استراتژیست نظامی مشهور چین می گوید: اگر با دشمن مهیبی روبرو شدید که شکست کامل آن بسیاری یا بیشتر مردم شما را می کشد، کاری که باید انجام دهید این است که یک پل طلایی در پشت دشمن خود بسازید که فرصتی برای عقب نشینی پیدا کند و در حالی که ادعا می کند به چیزی دست یافته است، فرار کند. سیاست بایدن در جهت جلوگیری از ساخته شدن این پل طلایی و ویران کردن آن است، آن هم در جنگ با کشوری که دارای سلاح های مهیب اتمی است و بعید نیست اگر پلی برای فرار و ادعایی برای آن که به چیزی دست یافته، پیدا نکند، به استفاده از این سلاح های مهیب متقاعد شود.

این طولانی تر کردن جنگ از هر دو طرف از طریق «تانک، بانک و رسانه» صورت می گیرد. چپ نباید مدافع دامن زدن به این جنگ، ارسال سلاح، میلیتاریزه کردن بیشتر دنیا، تحریم های گسترده که دست کم ما ایرانی ها و نیز عراقی ها می دانیم که دودش در درجه ی اول به چشم چه کسانی می رود باشد. وظیفه ی چپ مدافع صلح نه کوبیدن بر طبل جنگ و شیر کردن آقای زلنسکی – کاری که آمریکا و اروپا می کنند – بلکه باید تلاش برای فراخ کردن هر سوراخی باشد که می تواند امکان توقف جنگ و گفتگو و مذاکره را به وجود آورد، راندن روسیه به طرف «پل طلایی» و تقویت این احساس در او باشد که «چیزی به دست آورده است». امروز برای تقویت چنین وضعیتی شرایط آماده تر است. زلسنکی پذیرفته است اوکراین بی طرف بماند، قرارداد مینسک در مورد آن دو منطقه اجرا شود و کریمه در یک مدت ده – پانزده ساله مورد گفتگو قرار بگیرد. باید فشار در این جهت باشد که روسیه ارتشش را از اوکراین بیرون ببرد و بپذیرد که این کشور مطابق میل مردمانش به اتحادیه ی اروپا بپیوندند. در آن صورت هر دو طرف «چیزی» به دست آورده اند که بتوانند ادعای پیروزی کنند. چرا ما مطلقا صدایی از بایدن و ناتو در مورد پشتیبانی از این خواست ها نمی شنویم و آن ها قدم جلو نمی گذارند تا این امکان را تقویت کنند و تنها از ادامه ی جنگ و طولانی بودن آن سخن می گویند؟

چپ همیشه صدای صلح است. بسیاری از استدلال هایی که این روزها به گوش می رسد، مرا یاد فریاد آشنای «جنگ جنگ تا پیروزی» می اندازد. زیر این پرچم جلو رفتن نتیجه اش کشتار بیشتر و ویرانی گسترده تر است. شاید بهتر باشد به راهی برویم که همه کمی ناراضی باشند و صلح برقرار شود!

۲. دموکراسی ویترینی

من می بایست روشن تر تاکید می کردم بحث من در مورد «دموکراسی» در چهارچوب یک چشم انداز سوسیالیستی و حرکت به سوی آن است. برای کسانی که چنین چشم اندازی ندارند، طبیعتا انتقاد رادیکال از دموکراسی غربی بی مورد است و می تواند به دشمنی با دموکراسی هم فهمیده شود. سوال اساسی این است که آیا در چهارچوب این دموکراسی امکان ایجاد تغییرات رادیکال در جهت منافع کارگران و نود و نه درصدی ها ممکن است یا خیر. فهرست کردن دستاوردهای مبارزه ی طبقه ی کارگر و مردم آزادی خواه در این طور جوامع که هر مبتدی ای نیز آن ها را می داند، و به همه ی آن ها ارج می گذارد، پاسخی برای این پرسش نخواهد بود.

در عمل و واقعیت زندگی نمونه ای نداریم که از طریق دموکراسی موجود در غرب، توانسته باشیم به انتخاب دیگری دست بزنیم، کمتر احتمالی می توان در نظر گرفت که مثلا در کشور آمریکا سیستم دو حزبی حاکم – که هر دو مدافع کلان سرمایه داران هستند – شانس و امکانی به دیگران بدهد. در کشورهایی که کمتر تحت تاثیر مواهب دموکراسی آمریکایی – اروپایی هستند، نمونه هایی بوده است، مثل کوبا، مثل ونزوئلا (در اینجا اصلا قصد ارزش گذاری بر این نوع نظام ها نیست، بلکه تاکید بر راه متفاوت آن هاست). این طور انتخاب ها در هر کجا که بوده مورد تهاجم تانک و بانک و رسانه، از سوی آمریکا و متحدینش یعنی دموکراسی های غربی قرار گرفته است. در اروپا یک نمونه داشته ایم. کشور کوچک یونان که می خواست به راه دیگری برود، این تجربه هم مورد تهاجم بانک و رسانه قرار گرفت، و بسیار محتمل است اگر تسلیم نمی شد تانک هم به این دو اضافه می شد. دموکراسی اروپایی و آمریکایی، نه تنها تغییر در مرزهای ملی را تحمل نمی کند که در خارج از مرزهای خود هم آن را نمی پذیرد. غالبا گفته می شود که این اقدامات از سوی دولت ها بوده و ربطی به مردم و دموکراسی ندارد. اما این ادعا واقعی نیست. در اروپا بسیار بیشتر از همه جا، کشورهایی مثل کوبا و یا ونزوئلا منفور هستند و افکار عمومی به دولت هایشان اجازه می دهند با این طور کشورها یک رفتار کاملا تهاجمی و براندازانه در پیش بگیرند، حتی رئیس جمهوری را که از طریق انتخابات (گل سرسبد دموکراسی غربی) تعیین شده نپذیرند و برای آن ها رئیس جمهور خودخوانده تعیین کنند (نمونه ی ونزوئلا). آیا همه ی این ها به این دلیل است که اروپائیان ارزش های دموکراتیک را بیشتر پذیرفته اند؟ فراموش نکنیم که اروپا مسبب دو جنگ جهانی بوده است، فاشیسم و نازیسم از اروپا سر بر آورده است، همین یکشنبه در فرانسه نزدیک به سی درصد مردم به راست های افراطی رای داده اند. فاشیست ها دارند در همه ی اروپا پیش می آیند و مواضع بیشتری را تسخیر می کنند. رفتار نژادپرستانه بخش بزرگی از کشورها و مردم اروپایی با پناهندگان اوکراین و جنازه های روی آب پناهندگان سایر کشورها پیش چشم ماست. این ها فقط به دولت ها مربوط نیست، دولت ها را همین مردم انتخاب می کنند و مجموعه ی همه این هاست که دموکراسی غربی را می سازند.

این روزها تلاش زیادی می شود تا دستاوردها و کارکردهای دموکراسی را برای آدمی مثل من که ظاهرا به اقتدارگرایی چسبیده ثابت کنند. «نمونه ی اتریش» را دیدم، اتریشی ها توانسته اند رئیس جمهور خودکامه و پوپولیست خود را برکنار کنند و اگر در این کشور خودکامگی حاکم بود نمی توانستند. در آمریکا ترامپ را که میل به حفظ قدرت داشت کنار زده اند و در ایران نمی توانند خامنه ای را کنار بزنند. می شود ماجرای واترگیـت و برکناری نیکسون را هم به چنین نمونه هایی اضافه کرد. از این مثال ها زیاد است، در آلمان همین روزها وزیر خانواده که در زمان سیل سال گذشته به استراحت رفته بوده را برکنار کرده اند، در فلان کشور، آقای وزیر را به دلیل ارتباط با یک دختر مدرسه ای مجبور به استعفا کرده اند…

نتیجه؟ اگر این نمونه ها تا آخر بررسی شوند، همان حکایت کوه موش زایید را به ذهن می آورند. کوه دموکراسی غربی دائما در حال زاییدن چنین موش هایی است. سرمایه داری ویترین خود را خوب آرایش می کند. می توان به آن ویترین خیره ماند و مبهوت شد و به هیجان آمد. از آن جا دید که انتخابات به موقع برگزار می شود، به لطف «دموکراسی» می توان رئیس جمهور را برکنار کرد، یا مانع شد که او قدرت را حفظ کند، می توان وزرا را به دلیل یک «تخلف ساده» برکنار کرد. اما این پرسش باقی می ماند که در کنار این چیدمان دلفریب ویترین، در آن پشت هم چیزی عوض می شود و تحولات جدی تری صورت می گیرد؟ نمونه ی فرانسه این روزها داغ است. نظرسنجی ها می گویند ۷۰درصد مردم فرانسه با مکرون مخالفند اما او قرار است دوباره رئیس جمهور شود تا حتی دور از چشم نمایندگان پارلمان به فروش اسلحه به کشورهای خودکامه ادامه دهد. در همین کشور یکی از بزرگترین جنبش های دهه های اخیر اروپا یعنی جنبش جلیقه زردها به راه افتاده است، اما هیچ تغییری در سیاست های حاکم بر دولت نداده و آقای مکرون تنها به اختیار پلیس اضافه کرده تا راحت تر آن ها را سرکوب کند. به ترکیب نمایندگان مجالس آمریکا و پارلمان های اروپایی نگاه کنید، وضعیت طبقاتی آن ها احتیاج به چشم تیزبین ندارد. در این مجالس خبری از نماینده کارگری یا نمایندگان نود و نه درصدی ها – اکثریت بزرگ جامعه – نیست. اتفاقی نیست. قدرت بانک و رسانه است، و گرنه ۹۹ درصدی ها که ۹۹ درصد جامعه هستند. امیدی به تغییر این ساختارها وجود ندارد. این دموکراسی درست کار نمی کند، منافع ۹۹درصدی ها را تامین نمی کند.

فکر نمی کنم در بقیه ی جهان خیلی ها باور کنند که امروز جنگ ها در دنیای ما بر سر دموکراسی (آمریکا، اروپا و چند کشور دیگر دنیا) و اقتدارگرایی (شامل بقیه ی دنیا) است. نه به خاطر این که مردم کشورهای جنوب جهان ذاتا اقتدارگرا هستند. غرب شب تا صبح در مورد خودکامگی چین تبلیغات می کند، درست هم می گوید، اما در این جهان ارزش های دیگری هم وجود دارد. آن بقیه ی مردمان جهان شاید به این نگاه می کنند که چطور چین با گرسنگی مبارزه کرده و صدها میلیون نفر را از فقر نجات داده و مقایسه می کنند با اروپا که هر روز در یک گوشه اش انتخابات می شود و رهبران می روند و می آیند و تغییر واقعی ای در وضعیت مردمان ایجاد نمی شود. کدام یک برای مردمی که گرسنه هستند جذابیت دارد؟ ارزش های اروپای ثروتمند الزاما همیشه با بقیه ی جهان مثل هم نیست.

جهان ما امروز در آتش و جنگ است. یک جنگ تمام نشده، جنگ دیگری شروع می شود. یک طرف همه ی این جنگ ها آمریکاست که بزرگترین دموکراسی جهان است. حمایت این بزرگترین دموکراسی جهان از کسانی مثل بن لادن، حمله اش به افغانستان، فاجعه ی عراق، متلاشی کردن شیرازه ی کشوری به نام لیبی، و ده ها مورد دیگر، از کودتا در ایران و شیلی تا حمایت از حکومت های بدنام و سرکوبگر مثل عربستان را نمی توان در چارچوب نبرد دموکراسی با اقتدارگرایی بررسی کرد. (برای این که دوباره برداشت اشتباه نشود، من به تجاوزگری های روسیه اشاره نمی کنم زیر در چهارچوب بحث دموکراسی نمی گنجد و به نام دموکراسی هم انجام نمی شود).

مساله ی مرکزی این است: چرا دموکراسی که گفته می شود دویست سال از عمرش می گذرد و به دستاوردهای بزرگی هم رسیده است، نمی تواند مانع همه ی این ها شود؟ چرا این دموکراسی دائما رهبرانی را انتخاب می کند که این چرخه ی مرگ و خون را ادامه می دهند، چرا دموکراسی در آمریکا نمی تواند خود را از دو قطبی «دموکرات – جمهوری خواه» که مسبب بسیاری از این وضعیت ها هستند نجات دهد؟ چرا این دموکراسی نمی تواند برای مهلک ترین خطر پیش روی بشریت یعنی نابودی زیست محیط چاره ای بیاندیشد؟

این دموکراسی گرفتار تانک و بانک و رسانه است و این ها هستند که بر آن حکومت می کنند. اگر هزار بار دستاوردهای دموکراسی از انتخابات آزاد تا آزادی احزاب و جامعه ی مدنی – که در غرب هر روز در حال تضعیف است – و…و…و… ردیف و تکرار شوند، تغییری در این واقعیت نمی دهند و راه نجاتی برای رهایی از این مثلث شوم در چارچوب سرمایه داری پدید نمی آورند. دموکراسی از آسمان نازل نمی شود، بیش از و پیش از هر چیزی متکی به مناسبات اقتصادی است، دموکراسی فرهنگ نیست، شکلی از حکومت کردن است، فرهنگ را تا حدود زیادی حکومت ها و رسانه هایشان می سازند. وقتی مناسبات اقتصادی در سرمایه داری هر روزه نابرابری و بی عدالتی تولید می کند، همه مناسبات را در جامعه طبقاتی می کند، بنابر این آری، در چنین جوامعی دموکراسی نیز در کلیت و ماهیت خود طبقاتی است و این دموکراسی طبقاتی بیش از همه در خدمت طبقه ی مسلط سرمایه دار است. برای تغییر رادیکال دموکراسی، باید در جهت از بین بردن سرمایه داری و نابرابری طبقاتی مبارزه کرد.

برخی ها پرسیده بودند پس دموکراسی چیست؟ من در برابر چنین پرسش بزرگی صاحب نظر نیستم و جواب حاضر و آماده ای ندارم. اما می دانم امروز در جهان بحث های گسترده ای در این مورد در جریان است. بسیاری از بحران در دموکراسی های غربی صحبت می کنند و در مورد اشکال دیگری فکر و حتی آن ها را تجربه می کنند، از تجربه ی چیاپاس در مکزیک، تا بسیاری از کشورهای آمریکای لاتین تا بحث های نظریه پردازان چپ گرا در گوشه و کنار دنیا. زمانه عوض شده است. ما در ابتدای قرن بیستم و دوران انقلاب اکتبر قرار نداریم. بسیار کمتر و کمتر به چنین نظراتی بر می خوریم که منتقدین دموکراسی موجود، دست آوردهای آن را نبینند و خواهان تعطیل احزاب، حکومت های تک حزبی، سرکوب مطبوعات و نظایر این ها باشند. دموکراسی نوین، دموکراسی برابر، بر پایه ی همین دستاوردها شکل می گیرد، اما می تواند با تجربه های تازه ای مثلا دموکراسی مستقیم همراه باشد، یک چیز قطعی است، دموکراسی پارلمانی شکل مناسبی نیست؛ قدرت باید روزمره و هر روز مهار شود تا ما شاهد فجایعی که در جهان صورت می گیرد نباشیم. در دموکراسی موجود روسای جمهور، نمایندگان مجلس و دیگر صاحبان قدرت، دو ماه در آستانه ی انتخابات وعده می دهند و سه سال و ده ماه، وعده های خود را فراموش می کنند و آن می کنند که انحصارات عظیم نظامی – نفتی، و بانک ها و صاحبان صنایع می خواهند. آمار نظرسنجی ها می گوید در حال حاضر نزدیک به شصت درصد مردم آمریکا با شیوه ی کشورداری جو بایدن مخالف هستند، چرا او باید سه سال دیگر بر این کشور حکم براند؟ من در صدد نفی هیچ کدام از امتیازات این دموکراسی و مبارزه برای گسترش بیشتر آن ها نیستم، اما معتقدم تنها بر پایه ی یک مناسبات عادلانه و برابر اقتصادی که لاجرم با سرمایه داری در تضاد است می توان همه ی این دستاوردها را در خدمت جامعه ای حقیقتا دموکراتیک، برابر، صلح جو و عادلانه قرار دارد که سوسیالیسم نامیده می شود.

شاید دیگران پاسخ های دیگری داشته باشند. شاید به همین سرمایه داری، به ستم های آن، به بی عدالتی های آن خو گرفته باشند و معتقد باشند فقط باید دستی به سر و صورت آن کشید، شاید به این نتیجه رسیده باشند که آخر تاریخ است و راه دیگری نیست و یا اصلا همین خیلی خوب است. شاید باور کرده باشند در تجاوز روسیه، در کنار ناتو به خاطر دموکراسی می جنگند و با میلتاریزه کردن هر چه بیشتر دنیا به این دموکراسی یاری می رساند. انتخاب های هرکس متفاوت است!