پنجاه سال با ياد ياران

پنجاه سال
با یاد یاران

ابراهیم آوخ

این یاد داشت راده سال قبل به مناسبت چهلمین سال تیرباران عزیزانم نوشته بودم که امروز در پنجاهمین سالگرد آن صبح گاه خونین مجددا باز تکثیر می کنم .
شب 4 خرداد 1351 بود من، سعید محسن و موسی خیابانی در سلول شماره 20 از سلولهای وسط اوین قدیم بودیم . چند روزقبل علیرضا تشید که او هم چون ما محکوم به اعدام بود از سلول ما برده بودند .
چندی از شب نگذشته بود که حسینی سر شکنجه گر اوین درسلول را باز کرد وبه من و موسی گفت : تا من برمی گردم وسائل تان را جمع کنید .

ابراهيم آوخ (فعال سياسی چپ)


ما که همگی منتظر اعدام بودیم ، دانستیم که فردا خبرهائی است .اما اینکه، کدام از ما اعدام می شویم برایمان روشن نبود . دو حالت رامحتمل می دانستیم ، یا من وموسی یا سعید .
و با این حساب ، تنها کتابی که در سلول وجود داشت بنام اصول کافی را از وسط نصف کرده (پاره کردیم ) نیمی برای سعید و نیمی برای من ، قرار گذاشتیم که فردا صبح هرکدام که زنده ماندیم نیمه کتاب را برای دیگری بفرستیم .

سعيد محسن


حسینی جلاد من و موسی را به سلول 13 برد . از قبل اطلاع داشتیم که اصغر بدیع زادگان و محمود عسکری زاده در سلول 15 هستند لذا با مورس ورودمان را به آنها اطلاع دادیم واخبار را رد و بدل کردیم ، آنها هم گفتند با این جابجائی فردا صبح اعدام مان حتمی است .

کمی بعد از طریق مورس متقابل متوجه شدیم که دو نفر دیگر از رفقای محکوم به اعدام حسن جعفری و عبداله قوامی هم به سلول 11 آورده اند . با این جابجائی ها شکی برای هیچ کس باقی نمانده بود ، ما به آنها و آنها به ما گفتند که آماده ایم . همه منتظر فردا صبح بودیم .

محمد حنيف نژاد


درپانزده سلول قسمت ما ، تنها ما شش نفر بودیم و در پنج سلول آن طرف، محمد حنیف نژاد و رسول مشکین فام در سلول 16 و سعید محسن در سلول 20 بود که این خود نیز گویای این واقعیت بود که فردا صبح جشن جلادان است .
رفقای دیگرمان که همه چون ما محکوم به اعدام بودند ، علیرضا تشید ، ارژنگ خامنه ای ، کاظم شفیعی ها ، نبی معظمی ،سیدی کاشانی و دربندی همگی در سلول های بالای اوین بودند .


من و موسی تا نیمه های شب گاهی از طریق مورس با یاران در تماس بودیم و گاهی از خاطرات گذشته مان می گفتیم. لحظاتی هم به هم و یا به گوشه سلول خیره می شدیم و هم چنین لباسهای نو و گرم خود را برای رفتن به پای اعدام آماده می کردیم .

اصغر بديع زادگان


نمیدانم ساعت 3 یا 4 صبح بود و یا زودتر؟ که از صدای باز شدن در سلول کناری از خواب پریدیم ، و بعد ، تلنگر اصغر بود به در ما که گفت : بچه ها آماده باشید !
من و موسی به سرعت لباس پوشیدیم وآماده ، لحظاتی بیش نگذشته بود که روبروی دفتر بند ، رسول مشکین فام ، محمد حنیف نژاد، اصغر بدیع زادگان ، محمود عسکری زاده وسعید محسن جمع بودند، شاد و خندان ، انگار که به مهمانی و یا به جشنی فرا خوانده شده بودند .
سعید که مطمئن بود که من از شکاف در سلول به آنها نگاه می کنم ، می خندید و با خنده گفت : داریم می ریم ، ابرام هنوز همان خنده اولین .*
و لحظاتی بعد از دور صدای گنگ و نا مفهوم شعا ر دادن عزیزان …….
سکوتی عمیق بین من و موسی برقراربود ، حرفمان نمی آمد ، آنها رفته بودند و ما هنوز در سلول ، بهت زده بودیم .
نمیدانم چقدر گذشت که لرزشی شدید واز درون هم چون زلزله ای سهمگین تمام وجودمان را فرا گرفت ، احساس می کردیم که تمام استخوان های مان در حال خرد شدن است . رفقا حسن و عبداله هم با مورس تماس گرفتند وضعیت آنها هم چنین بود .
بالاخره شب به صبح رسید. اما دیگر احتیاجی به فرستادن نیمه دیگر کتاب برای سعید نبود چرا که :
من خود به چشم خویشتن دیدم که جانم می رود !
واما من پس از پنجاه سال هنوز پا در رکاب و در راهم !
ابراهیم آوخ
باز تکثیر : 4 خرداد 1401


* اشاره به اولین دیدارمن و سعید محسن در سال 1342 در جهرم که با اولین سلام و نگاه به هم خندیدیم و خندیدیم و خندیدیم .