
بسیار گل که از کف من برده است باد .
اما من غمین
گلهای یاد کس را ، پرپر نمی کنم
من مرگ هیچ عزیزی را ، باور نمی کنم
سیاوش کسرایی
سرور علیمحمدی
به یاد رفیق فدایی میرعلی سلامت
روزهای سختی است، بهغایت تلخ، بیش از آن چه که فکر کنی توان تحمل درد را از تو میستاند. این روزها که شادی خیزش پرشور زنان روح تازه ای در کالبد جسم بیمارم تنیده، این ساعات که هر لحظه اش توام با حسرتی است که چرا نمیتوانم در خیابان های وطنم فریاد رهایی را سردهم، لحظههایی که به خون در غلطیدن فرزندان میهن درد و اندوه دل مادران و پدران جانم را می آزارد، رفیق روزهای پرشور جوانیام چنان پرکشید و رفت که نتوانستم از درد و با تمام قوا هوار نکشم. چرا حالا؟

سخن از فدایی خلق میرعلی سلامت است، او که در ۱۲ مهرماه سال ۱۳۶۰، سال شکار انسانها توسط پاسداران ظلم و جهل، در اسارت زندان تبریز شکنجههای بسیاری را تاب آورد و دم نزد تا دشمنان قسمخورده خلق، حسرت شادی را با خود به گور ببرند. میرعلی ۱۴ سال اکثر اوقات زندان انفرادی و شلاق و تحقیر و توهین را به جان خرید و از آرمانهایش دست نکشید. دژخیمان بارها انواع ترفندها را بهکار بردند تا به عجز و لابه طلب بخشش کند. سرانجام به انواع حیل متوسل شدند تا در چند جمله ی کوتاه فداییان خلق را دشمنان قسم خوردهی ایران قلمداد کند ، که در جواب بارها و حتی در زیر شکنجه فریاد زده بود که حقیرتر از آنی هستید که بدانید آرمان ما در خون مان با قلب و جانمان آنچنان تنیده که زبان قادر به انکار نیست. گفتند بنویس فریاد زد وای به حال آن قلم که به نجاست آلوده شود. چهارده سال شب و روز یا به شکنجه در تخت بود و یا در درمانگاه زندان، تا جانی بیابد برای شکنجههای طاقت فرساتر. رفیقی میگفت جوان بود و شاداب که اسیر دژخیمان شد، روزی که آمد جسمش از انواع بیماریهای معالجه نشده رنجور و ناتوان بود. اما کلامش همواره همان شادی و سرزندگی روزهای جوانی را به یاد مخاطب میانداخت. از همان ماههای اولیهی آزادی از زندان بارها اقوام و رفقایش از او خواستند پیمان مهری ببندد به روایت دوستان همه را سر کار گذاشت و با پاسخ های دو پهلو بهقولی همه را ناک اوت میکرد. از من خواستند تا شاید روی مرا زمین نیندازد، دو ساعت آسمان و ریسمان به هم بافتم تا حرف آخر را بگویم، جوابش آنقدر قاطع و منطقی بود که به همه گفتم دست از سرش بردارید. میگوید در این مدت جسم و روحش آنقدر درهم شکسته که نمیتواند آنگونه که شایستهی آرمانش است همسر و پدر باشد. همدم و همرازش دوستان و رفقا و خصوصا دو خواهر مهربانش معصوم و سوری بودند. همیشه میگفت آن ها که ارزش خواهر را نمیدانند انسانیت را باید هزار بار مشق کنند.
میرعلی از نوشتن باز نماند نقدی بر کناب جسدهای شیشهای نوشت، از نوشتن به زبان فارسی لذت میبرد و بهقول خودش وقتی به زبان آذری مینوشت، در کالبد شکنجه دیدهاش جانی تازه میدمید. کتاب ها را از هر طریقی که بود برایم میفرستاد، با این که میدانست خواندن به زبان آذری برایم دشوار است. بایاتیلار، اصلی کرم، رسالهای در میترائیسم ، زبان چیست؟ و….. همه آثاری است که پس از رهایی از زندان با همهی قید و بندهایی بر سر راهش بود، نوشت. از خواندن و نوشتن دمی غافل نبود. در این سالها همیشه هفتهای دو بار و گاهی حتی فراتر از یک ساعت از هر دری می گفتیم و بیشتر یاد و خاطره ی روزهای گذشته را، میدانست که همیشه نفر سومی هم به تلفن هایش گوش میدهد ، هر بار که به مناسبتهای مختلف به قول خودش میهمان آقایان بود، صراحتا به مکالماتش اشاره کردهبودند و حتی چدین بار گفتهبودند که تو که با اقلیت بودی با این خانم اکثریتی چطور حرف میزنی مگر اینها به شما تربچهی پوک نمیگفتند؟ و میگفت هر بار به خنده پاسخم این بود که او جسمش آن جا بود و روح و روانش همواره فدایی خلق بوده و خواهد ماند.
از طریق دوستی کتاب گریز ناگزیر را برایش فرستادم، نوشتهام را خواندهبود و به شادی گفت خوشحالم که در داوری از اشتباه نکردهبودم .
سال های اسارتش را قرن وحشت می نامید با این همه میگفت هر دم که میتوانستم به کوری چشمشان سرم به کارهای دستی گرم بود، کارهایی که توسط دوستی برایم فرستاد، با یادداشتی کوتاه به یاد روزهای خوش بهار آزادی، به امید روزهای روشن فردا. با این که توان رفتن نداشت. آرزویش رفتن به میان دریای خروشان انقلابیون بود، خبرهای دانشگاه تبریز را به همراه سایر اخبار برایم میفرستاد و مینوشت این هم دانشگاهمان همچنان سرافراز، روز پنجشنبه در آخرین مکالمهی مان بارها تاکید کرد که حداکثر شش ماه دیگر در تبریز میبینمت حتما بدون خبر بیا مطمئن باش زنگ نزده در را برویت باز میکنم، نمیدانم چرا آن روز به تلخی گریستم.
دیروز وقتی معصوم خواهرش گفت سرور جان “قوش کمین گوزمون قاباغیندان اوچدو گئچدی” (بسان پرنده در برابر چشمهایم پر کشید و رفت) کبوتر خاطرههایم در آسمان ذهنم به پرواز درآمد و یاد آن روزها که قهوه خانهی عاشیقها در تبریز مامن همیشگیمان بود، زنان طبق سنت به قهوه خانهی عاشیقها نمیرفتند، اما من با لباس و موی پسرانه از آوای پرشور عاشیق حسن با نوای سازش که نوید روزهای خوش آینده را به جانمان میریخت بهغایت لذت میبردم یاد شیطنت های میرعلی که گاهی با صدای بم میگفت: “قیز آز گول ایندی هامی بیلرر کی سن قیز سان” (دختر کم بخند الان همه می فهمند که تو دختری) این خاطرات و بسیاری دیگر را همواره در این سالها با هم مرور کردیم و امید دیداری دوباره را هرگز از دست ندادیم. میگفت با تاکید بر این که تو باید بیایی و من میدانم که دگربار دایه دایه وقت جنگه را با همان شور در اینالی سر خواهیم داد. از دیروز من ماندم و با همهی این خاطرات، صدایش در گوشم زنگ میزند و چهرهی خندانش مرا به زندگی و آیندهای روشن امیدوار .
یاد و خاطرهاش جاودان و راهش پر رهرو
