در افشاي ادعای وزارت اطلاعات: چريکهای فدائی خلق در «چنبره ساواک»

فريبرز سنجری

Sun 28 12 2008

ادعاي نفوذ پليس در سازمان چريکهاي فدائي خلق يکي از محور هائي است که با برجستگي در کتاب»چريکهاي فدائي خلق از نخستين کنش ها تا بهمن ۱۳۵۷» جهت انحراف اذهان جوانان کشور طرح شده است. بر مبناي اين ادعا، کتاب مذکور کوشيده است به ساواک (و در نتيجه کلاً به سازمانهاي امنيتي) قدرت افسانه اي دهد تا اين تصور نادرست القاء گردد که سازمانهاي انقلابي و در اينجا چريکهاي فدائي خلق وسيعاً در زير کنترل ساواک بودند؛ و گويا اين امر تا آنجا وسعت داشته است که « دور نبود که اعضاي رهبري، يکسره از منابع ساواک تعيين گردند». در آنجا همچنين ادعا شده است که «ساواک با کار اطلاعاتي حساب شده، توانسته بود، درون سازمان رخنه کند؛ و بر کليه فعاليت هاي اعضاي گروه، اشراف يابد» (صفحه ۷۵۳)، (صفحه۷۲۲). اينها ادعاهاي پوچي است و همانطور که ملاحظه مي شود اطلاعاتي هاي نويسنده کتاب مزبور با طرح آنها صرفاً تلاش کرده اند نهاد هاي امنيتي و اطلاعاتي را مسلط بر همه چيز و همه امور جلوه داده و اينطور القاء کنند که هيچ فعاليت انقلابي از زير چشم مقامات امنيتي دور نمي ماند. با اين تبليغات و با طرح ادعاي بي اساس نفوذ ساواک در سازمان چريکهاي فدائي خلق، اطلاعاتي هاي جمهوري اسلامي، قبل از هر چيز جوانان مبارز و انقلابي ايران را آماج حمله قرار داده اند تا بتوانند در دل جوانان ما هراس ايجاد کنند و آنها را از هر گونه کار تشکيلاتي باز دارند.

کتاب» چريکهاي فدائي خلق از نخستين کنش ها تا بهمن ۱۳۵۷» که از سوي وزارت اطلاعات جمهوري اسلامي در بهار امسال منتشر شد، همانطور که قبلاً نيز تأکيد شده، تلاش آگاهانه اي است جهت خدشه دار کردن چهره انقلابيون چريک فدائي در دهه ۵۰ و ارائه تصويري به غايت غير واقعي و تحريف شده از مبارزات پاک باخته ترين کمونيستهاي ايران که در سالهاي سياه سلطه رژيم شاه توانستند با فعاليتهاي خود بن بست حاکم بر مبارزات مردم را در هم شکسته و راه واقعي سرنگوني ديکتاتوري امپرياليستي حاکم را در مقابل همگان قرار دهند. درست به خاطر بر آورده کردن يک چنين هدف ضد انقلابي است که کتاب مزبور با دستي باز به ساخت و پاخت دروغ، تحريف وقايع و سند سازي هاي وقيحانه متوسل شده است. ابعاد اين تحريف و دروغ پردازي ها نيز چنان است که در افشاي هر يک از آنها مي توان چندين صفحه نوشت و واقعيت ها را آشکار ساخت. اقدام به چنين کاري البته خود وظيفه اي است که بر دوش همه نيروهاي مبارز قرار دارد و اين مقاله نيز درست در راستاي افشاي ادعاهاي دروغ و اتهامات بي اساس نويسندگان وزارت اطلاعات در مورد چريکهاي فدائي خلق به تحرير در آمده است.

در يک نگاه کلي مي توان ديد که کتاب دشمن(چريکهاي فدائي خلق از نخستين کنش ها تا بهمن ۱۳۵۷) به طور عمده بر سه محور استوار است. اين محور ها را چنين مي توان خلاصه نمود.
ا- بازجوئي هاي رفقاي فدائي که همگي زير شکنجه هاي وحشتناک ساواک اخذ شده اند يکي از محور هائي است که کتاب بر آنها تکيه دارد؛ و اين البته در حالي است که اصالت خود آن بازجوئي ها مورد ترديد مي باشد، چرا که هيچ شاهدي بدست داده نمي شود که واقعيت و اصالت آنها را ثابت نمايد. برعکس، مي توان با مدارک و شواهدي نشان داد که به اصطلاح بازجوئي هائي که به آنها استناد شده يا کاملاً جعلي هستند و يا اگر هم وجود داشته اند، در آنها دست برده شده است. تکيه بر اين بازجوئي ها جهت القاء اين امر صورت گرفته که گويا رزمندگان فدائي در زير شکنجه مقاومت نکرده و به محض دستگيري در « همان نخستين جلسه بازجوئي“(صفحه ۴۸۱) اطلاعات خود را در اختيار شکنجه گران ساواک قرار مي دادند. بدين گونه با تحريف واقعيت ها کوشش شده است که تصويري غير واقعي از « سيماي چريکهاي فدائي“(صفحه ۲۲) ارائه شود که مورد نياز دستگاه اطلاعاتي جمهوري اسلامي مي باشد.

۲- دومين محوري که مطالب کتاب مزبور را تشکيل مي دهد دو نامه ساواک ساخته مي باشند که با استناد به آنها کتاب از يک طرف به اشاعه اين دروغ پرداخته است که چريکهاي فدائي تشکيلاتي وابسته به بيگانگان بوده و براي کشور هاي خارجي جاسوسي مي کرده و از طرف ديگر سعي در وارد آوردن اين تهمت به سازمان چريکهاي فدائي خلق کرده است که گويا اين سازمان به خاطر حفظ «بنيان هاي ايدئولوژيک» خود، مبادرت به تصفيه فيزيکي مخالفينش مي نمود. با توجه به جعلي بودن خود آن دو نامه که همه ادعاهاي وزارت اطلاعات در اين زمينه بر مبناي آنها قرار دارند، هر کسي مي تواند به درجه بي اساس بودن مطالبي که در اين محور در کتاب مذکور نوشته شده اند، پي ببرد.

۳- ادعاي نفوذ پليس در سازمان چريکهاي فدائي خلق که در بالا به گوشه هائي از آن با استناد به خود کتاب اشاره شد محور سوم مي باشد.
از سه محور فوق دو محور ۱ و ۲ پيش از اين توسط نگارنده اين سطور در يک جلسه پلتاکي به تاريخ ۱۵ نوامبر تحت عنوان «هدف دشمن از «تاريخ نگاري“ براي چريکهاي فدائي چيست؟» و همچنين در طي مقاله اي با عنوان «باز هم در باره «تاريخ»سازي شکنجه گران»، مورد بحث و بررسي قرار گرفته اند. در اينجا محور سوم را مورد توجه قرار داده و مي کوشم با تکيه بر خود واقعيات و نيز تجربيات شناخته شده تاکنوني جنبش کمونيستي، دروغ بودن ادعاهاي رژيم در اين زمينه را نشان دهم. به نظر من آشکار ساختن کذب اين ادعا به خصوص در شرايط کنوني و در زمانه اي که ما شاهد رشد و گسترش اعتراضات جوانان کشور مي باشيم، از اهميت اساسي برخوردار است. اين واقعيتي غير قابل انکار است که در جنبش انقلابي مردم ما در بين جوانان گرايش واضحي به مارکسيزم و سوسياليسم ديده مي شود و ما شاهد تلاشهاي خستگي ناپذير دانشجويان و مبارزين جهت متشکل شدن و رساندن فرياد اعتراضشان به همگان هستيم، تلاشي که هر روز در اشکال مختلفي خود را بروز مي دهد. از آنجا که نويسندگان کتاب يکي از اهداف مهم خود را مقابله با همين گرايش مارکسيستي و سوسياليستي در صفوف دانشجويان و مبارزين گذاشته اند، براي آنها بسيار مهم است که بتوانند چنان ادعاهاي دروغي را به خورد جوانان مبارزِ به خصوص داراي گرايشات سوسياليستي بدهند. در واقع، اطلاعاتي هاي جمهوري اسلامي سعي کرده اند که با اشاعه ايده دروغ کنترل امنيتي ساواک بر سازمان چريکهاي فدائي و نفوذ دشمن در درون صفوف رفقاي ما، به جوانان مبارز چنين القاء کنند که هيچ گونه کار تشکيلاتي از چشم مقامات امنيتي پنهان نمانده ونمي ماند. همچنين با استناد به چنين ادعاي کذب و دروغي مي کوشند جوانان و مبارزين را از هر گونه کار تشکيلاتي دلسرد و مايوس نموده و به آنها بقبولانند که هر گونه فعاليت تشکيلاتي «پوچ» و بي نتيجه است.

يکي از ادعاهاي مشخص نويسندگان کتاب اين است که گويا اگر رژيم سلطنت در سال ۵۷ از بين نرفته بود قطعا چريکهاي فدائي به جرياني آلوده و پليسي همانند تشکيلات تهران حزب توده تبديل مي شدند. اين ادعاي سخيف در صفحه ۶۹۱ کتاب به اين صورت آمده است:»شايد بتوان با قاطعيت ادعا کرد با نفوذي که ساواک در چريکهاي فدائي ايجاد کرده بود در صورتي که انقلاب اسلامي به پيروزي نمي رسيد؛ سرنوشت تشکيلات تهران حزب توده سرنوشت محتوم چريک هاي فدائي بود.» لازم است ياد آوري شود که در دهه ۴۰ تشکيلات حزب توده در تهران به دنبال همکاري يکي از اعضاي اين حزب به نام عباسعلي شهرياري نژاد معروف به عباس شهرياري با رژيم شاه، به ابزاري در دست ساواک جهت پيشبرد اهداف اين سازمان جهنمي تبديل شد؛ و عباس شهرياري مزدور از طريق آن تشکيلات توانست ده ها جوان مبارز و انقلابي را به دام انداخته و کت بسته تحويل ساواک دهد. يکي ديگر از کار هاي عباس شهرياري يا به قول تبليغات ساواک «مرد هزار چهره»، به عنوان عامل نفوذي در تشکيلات تهران حزب توده، ضربه به گروه جزني بود. تعدادي از رفقاي اين گروه در جريان ارتباط با تشکيلات تهران و شخص عباس شهرياري در سال ۴۶ دستگير شدند. از جمله رفقا حسن ضياء ظريفي و احمد جليل افشار در تهران و مشعوف کلانتري،مجيد کيانزاد و محمدچوپان زاده درخوزستان که سه تن اخير در حين خروج از کشور از اين طريق لو رفته و دستگير شدند. عباس شهرياري سر انجام در۱۴ اسفند سال ۵۳ به دليل همکاري با دشمن و تبديل تشکيلات تهران به يک تشکيلات پليسي و وسيله اي جهت شکار و دستگيري مبارزين، به عنوان يکي از اعضاي با سابقه و مهم سازمان امنيت شاه بوسيله يکي از تيم هاي عملياتي چريکهاي فدائي خلق به سزاي اعمالش رسيد. با اين ياد آوري بايد در مورد مقايسه بين تشکيلات تهران با سازمان چريکهاي فدائي خلق توجه کرد که آيا اساسا چنين مقايسه اي جايز است و اگر نيست چرا دشمن به چنين سياه نمائي مبادرت کرده است؟
اگرادعاي نويسندگان کتاب رابپذيريم و قبول کنيم که ساواک تا آن حد در صفوف چريکهاي فدائي نفوذ داشته است که» گروه در چنبره ساواک»(صفحه۷۲۱) قرار داشته و اگر رژيم شاه ساقط نمي شد اين سازمان به يک تشکيلات پليسي نظير تشکيلات تهران حزب توده تبديل مي شد، اولين سوالي که به طور منطقي مطرح مي شود اين است که پس چرا ساواک با همه عوامل نفوذي خود نتوانست همه اعضاي سازمان چريکهاي فدائي خلق را بيکباره جمع و آن سازمان را نابود سازد تا حداقل براي مدتي خيال خود را راحت کرده و نگراني شاه و اربابانش (۱)را بر طرف سازد؟ و چرا در فاصله ۸ تير ۵۵ يعني زمان ضربه بزرگ ساواک به چريکهاي فدائي تا قيام بهمن،بقاياي اين تشکيلات صرفنظر از تحولات نظري در درون آن و عدول رسمي از تحليل ها و خط مشي مارکسيستي اوليه چريکهاي فدائي، توانست به مبارزات خود ادامه داده و حتي ضرباتي هم به دشمن وارد سازد؟ اگر به قول اينها « گروه در چنبره ساواک» قرار داشت، چرا در همان فاصله بين ۸ تير تا بهمن ۵۷، ضربات پليس به سازمان مذکور بيشتر از طريق ردگيري و گشت هاي خياباني بود؟ اگر ساواک آنچنان در اين سازمان نفوذ کرده بود که گويا در صورت عدم وقوع به اصطلاح انقلاب اسلامي، سازمان چريکهاي فدائي خلق به تشکيلاتي نظير تشکيلات حزب توده تبديل مي شد، پس چه نيازي به تعقيب اعضاء و مرتبطين با اين سازمان از طريق ردگيري و فعاليت گشت هاي خياباني بود؟ خود نويسندگان کتاب در صفحه۷۷۲ اعتراف مي کنند که:»طي سالهاي ۵۵ الي ۵۷ بيشتر ضرباتي که کميته مشترک بر چريک هاي فدائي وارد آورد از رهگذر همين گشت هاي خياباني بود که البته گه گاه متهمين نادمي را نيز به همراه داشتند». آيا همين موضوع که از طرف خود نويسندگان کتاب مطرح شده، دروغ بودن ادعاهاي آنچناني آنها را ثابت نمي کند؟ و اين خود دليل ديگري بر اين مدعا نيست که قلم بمزدان وزارت اطلاعات جهت بي نتيجه جلوه دادن فعاليت مبارزاتي و کار تشکيلاتي است که چنين در قدرت ساواک غلو مي کنند؟

اتفاقاً سابقه نفوذ ساواک در سازمانهاي سياسي تنها به مورد تشکيلات تهران حزب توده محدود نمي شود. تشکيلات پليسي اي که سيروس نهاوندي در دهه ۵۰ براي گير انداختن جوانان مبارز و تحويل آنها به شکنجه گران ساواک شکل داد، نمونه ديگري است که شيوه کار ساواک را نشان داده و بر عليه ادعاهاي کتاب مورد بحث گواهي مي دهد. همگان مي دانند که با فرار ساختگي سيروس نهاوندي از کادر هاي سازمان انقلابي که در ارتباط با « سازمان رهائي بخش خلقهاي ايران» در آذر سال ۵۰ دستگير شده بود، ساواک تلاش کرد بار ديگر تشکيلاتي پليسي سازمان دهد. تهراني شکنجه گر ساواک در دادگاه خود تائيد نمود که سيروس نهاوندي پس از همکاري با ساواک در سال ۵۱ به بيمارستان ۵۰۱ ارتش منتقل شده و سپس از آنجا بطور ساختگي موفق به فرار مي شود. اين نيز قابل توجه است که ساواک جهت واقعي نشان دادن فرار سيروس نهاوندي حتي گلوله اي به دست و يا پاي وي شليک مي کند تا زمانيکه دوستان وي او را مي بينند، فرار ساختگي وي را باور نمايند.(۲) به اين ترتيب سيروس نهاوندي به کمک روابطي که داشت نه تنها يک تشکيلات پليسي شکل داد بلکه روابطي را هم که رفقاي سازمان انقلابي در ايران شکل داده بودند را شناسائي نمود. در نتيجه ساواک توانست از طريق سيروس نهاوندي تعداد زيادي از مبارزين را که از طريق او در يک تشکيلات ساختگي جمع شده و يا خائن نامبرده از فعاليت آنها اطلاع داشت، در زمان هاي مقتضي جمع و يا مورد حمله قرار دهد. از اين طريق بود که ساواک توانست در سال ۵۵ تعدادي از مبارزين از جمله رفقا گرسيوز برومند، خسرو صفائي، پرويز واعظ زاده مرجاني،ماهرخ فيال، مينا رفيعي، جلال دهقان و… را شهيد و تعداد ديگري از مبارزين را دستگير نمايد.

بر مبناي تجاربي که در فوق به آنها اشاره شد، بايد پرسيد که اگرساواک در صفوف چريکها واقعا نفوذ کرده بود چرا بر اساس اين تجربه و سياستي که داشت يکباره آنها را جمع نکرد و همان برخوردي را که با مبارزين انقلابي مرتبط با سيروس نهاوندي خائن داشت، در اين مورد ادعائي انجام نداد؟ همچنين در رد ادعاي کذب قرار داشتن سازمان چريکهاي فدائي خلق در «چنبره ساواک»، تجربه ديگري را نيز مي توان در اينجا ذکر نمود که مربوط به چگونگي دستگيري رفيق فراموش نشدني کرامت الله دانشيان مي باشد. همانطور که روشن شده است (۳)کرامت با فردي به نام امير حسين فتانت که از اواخر دهه۴۰ به مدت چند سال در زندان رژيم شاه بود در ارتباط بود. تا آنجائي که من به خاطر دارم فتانت به همراه يکي از دوستانش به نام رحيم عراقي به اتهام تدارک جهت ربودن يک هواپيمادستگير شده بود(۴). خود وي در مصاحبه اي که بخش هنري روز آنلاين با او نموده و در تاريخ ۷ اسفند ۱۳۸۴ در اين سايت درج گرديده است در معرفي خود مي گويد که:» سالهاي ۴۹ تا ۵۱ را در زندانهاي قزل قلعه، قصر شماره ۳ و زندان قصر شماره ۴ با بعضي از شخصيتهاي بزرگ تاريخ مبارزات سياسي اخير ايران همبند بودم.». امير حسين فتانت پس از آزادي از زندان ننگ همکاري با ساواک را پذيرفته و به يکي از منابع ساواک تبديل شده بود بدون اين که کسي از اين موضوع مطلع بوده باشد، کرامت نيز اين را نمي دانست. فتانت براي به دام انداختن کرامت خود را مرتبط با سازمان چريکهاي فدائي جلوه داده و براي جلب اعتماد او اعلاميه ها و جزوات چريکهاي فدائي را از ساواک گرفته و در اختيار کرامت مي گذاشت. فتانت در اين رابطه تا آنجا پيش رفت که حتي اسلحه اي هم در اختيار کرامت گذاشت، اسلحه اي که البته سوزن آن را ساواک در آورده بود. (اتفاقاً داشتن اسلحه، يکي از اتهامات کرامت، آن رفيق مبارز در جريان دادگاه معروفش بود) اما در جريان اين پروسه وقتي ساواک احساس کرد که ممکن است وابستگي امير حسين فتانت به ساواک شناخته شده باشد، کرامت و يارانش را دستگير و آنها را در آن بيدادگاه نمايشي محکوم نمود.(۵) اين تجربه نيز به نوبه خود نشان مي دهد که ساواک وقتي از طريق پادوهاي خائن خود موفق به ارتباط گيري با مبارزيني مي شد، پس از چندي آنها را دستگير مي نمود و اجازه فعاليت بيشتر به آن مبارزين نمي داد.

سازمان چريکهاي فدائي خلق در خرداد سال ۵۵ ضمن توضيح ضربات پي در پي ساواک به چند پايگاه چريکها، در طي اطلاعيه اي علت اين امر را ردگيري هاي تلفني اعلام نمود. اين موضوع در «کتاب دشمن»(کتاب مورد بحث) نه تنها تکذيب نشده بلکه در آنجا هم مطرح شده است که ضرباتي که در چند ماه اول سال ۵۵ از طرف ساواک به سازمان وارد شد، از طريق ردگيري هاي تلفني بوده است و نه به خاطر نفوذ پليس در صفوف سازمان. خود نويسندگان کتاب در صفحه ۶۴۴ نوشته اند که وقتيکه ساواک فهميد بهروز ارمغاني با برادر همسرش رضا جوشني املشي تماس تلفي دارد، «شنود تلفن ها آنقدر ادامه يافت تا اينکه خانه امن حميد اشرف در تهران نو، خيابان خيام و چند خانه ديگر واقع در کن،حسن آباد زرگنده و خيابان کرمان براي کميته مشترک معلوم گرديد.». بنابراين ساواک در سال ۵۵ از طريق سر نخ هائي که بدست آورده بود توانست با کنترل تلفن هاي برخي از پايگاه هاي چريکها، تعدادي از اين پايگاهها را شناسائي نمايد. در مورد آنچه که بعد از ضربات بزرگ ۵۵ از سازمان باقي ماند نيز با تاکيد بايد گفت که، باز بر خلاف ادعاي وزارت اطلاعاتي هاي جمهوري اسلامي، آن سازمان به عرصه تاخت و تاز ساواک تبديل نشد. اگر غير از اين بود بايد پرسيد که چرا در شرايطي که عليرغم ضربات بزرگي که به سازمان چريکهاي فدائي خلق وارد آمد و ياران و امکانات زيادي از دست رفت، باز هم بقاياي آن سازمان در پروسه فعاليت هاي خود به دشمن ضربه زده و تشکيلات و قدرت آتشي را حفظ کرد که ما بعدا نقش آفريني آنرا در قيام بهمن شاهد بوديم. بنابراين اين ادعا با واقعيت مبارزاتي و تشکيلاتي چريکهاي فدائي خلق چه قبل از ضربات بزرگ ۵۵ و چه در رابطه با سازمان بعد از ضربات عليرغم همه گرايش به راست و تحولات دروني اش انطباق ندارد. البته هر نهاد امنيتي و از جمله ساواک تلاش براي نفوذ در سازمانهاي انقلابي را وظيفه بديهي خود مي شمارد. اما اين ادعاي اطلاعاتي هاي جمهوري اسلامي که مي کوشند تلاش هاي ساواک براي نفوذ در سازمان چريکهاي فدائي خلق را موفق جلوه دهند، تنها بيانگر غرض ورزي آنها و کوشش براي پيشبرد مقاصد ضد خلقي خودشان است. با آگرانديسمان کردن موفقيت ساواک در وارد آوردن ضربه به چريکهاي فدائي خلق در سال ۵۵، اطلاعاتي ها سعي کرده اند تصويري از چريکها بسازند که با واقعيت آنها انطباق نداشت و اين تلاش تنها بکار ابر قدرت جلوه دادن سازمانهاي اطلاعاتي و امنيتي مي خورد.

همانطور که اشاره شد، چريکهاي فدائي خلق در دوم خرداد ۵۵ در اطلاعيه اي که در رابطه با ضربات ۲۶ و ۲۸ ارديبهشت همان سال منتشر نمودند، اعلام کردند که:» اين حملات بدنبال کنترل شبکه تلفن قسمتي از سازمان ما وکشف محل چند پايگاه اصلي و پشت جبهه چريکي آغاز گرديد.» دستگيريهاي متعاقب اين ضربات در همان سال براي خيلي از مرتبطين با سازمان و از جمله خودم که در آن زمان در زندان بودم روشن ساخت که برخي از رفقا مثل رفيق بهروز ارمغاني شديدا تحت تعقيب بوده اند. اما اين واقعيات هم ربطي به ادعاي سخيف کنوني سربازان گمنام امام زمان ندارد!
واقعيت اين است که به دليل درستي خط مشي مبارزاتي چريکهاي فدائي خلق و جرياني که با رنج و خون و پايداري در مبارزه درجامعه شکل گرفت، در سالهاي ۵۳ و ۵۴ اين تشکيلات با روي آوري گسترده مبارزيني مواجه شد که بطور باور نکردني اي بسوي سازمان مي آمدند. گسترش صفوف سازمان از طريق جذب نيرو آنچنان وسعت يافت که مسئله سازماندهي اين نيروي عظيم و آموزش آنها به رفقاي ما فرصت نداد تاکتيک ها و روشهاي دشمن را با دقت بررسي و راه مقابله با آنها را در يابند. در حاليکه ساواک به کمک و رهنمود سازمانهاي اطلاعاتي امپرياليستها همچون سيا(CIA)، روشهاي جديدي جهت مقابله با چريکها ياد گرفته بود. اگر تا ديروز با مشاهده هر رفيقي جهت دستگيري وي اقدام مي کردند حال در تلاش بودند که با تعقيب و مراقبت فرد شناخته شده به رفقاي ديگري دست يابند. اگر تا ديروز کنترل تلفنها در چهارچوب هميشگي خود پيش مي رفت و البته سازمان هم از اين وسيله خيلي محدود و به ندرت استفاده مي کرد، اما با گسترش سازمان به خصوص به سوي شهرستانها، هم استفاده از تلفن در سازمان بيشتر شد و هم رژيم شاه دستگاه هاي کنترل پيشرفته تري مستقر کرد.(۶) بنابراين با استفاده بيشتر از تلفن در سازمان، حساسيت دشمن نيز فزوني گرفت و دوچندان شد. در رابطه با زندانيان سياسي نيز اگر تا ديروز کساني را که در مواجه با شرايط دستگيري و بازجوئي به مردم پشت کرده و حاضر به همکاري با پليس مي شدند را به عنوان «آنتن» در زندانها بکار مي گرفتند، حال مي کوشيدند با جلب همکاري آنها از اين گونه افراد به مثابه طعمه جهت صيد انقلابيون سود جويند.
بنابراين همانطور که ملاحظه مي شود در اينجا مسئله بر سر روشها و تاکتيکهاي نويني بود که دشمن براي ضربه زدن به چريکها بکار گرفت و رفقاي ما نيز مي بايست با شناخت آن شيوه ها راه مقابله با آنها و اشکال سازماني مناسب و منطبق با آن روشها را پيدا مي کردند تا توانائي گسترش رشد يابنده سازمان ودستيابي به اشکال نوين سازماندهي جهت تبديل حمايت معنوي بدست آمده به حمايت مادي را مهيا نمايند. اما متاسفانه عدم شناخت شيوه هاي جديد دشمن و اشتباهات ديدگاهي خود رفقا اين امکان را براي دشمن فراهم آورد که بتواند با گسترش پايگاههاي چريکي در شهر ها اين پايگاه ها را شناخته و ضربات بزرگي به سازمان وارد سازد.

نويسندگان کتاب جهت ارائه تصوير خود ساخته از سازمان چريکهاي فدائي خلق به نسل جوان و واقعي جلوه دادن ادعاهاي خود در زمينه مورد بحث، به مواردي مثل تلاش ساواک براي دستيابي به رفيق صبا بيژن زاده از طريق يکي از نزديکان خانوادگي وي که تحت نظر و يا در ارتباط با ساواک بوده اشاره مي کنند(صفحه۷۱۱) و يا از تماس رفيق يوسف خشکه بيجاري با رفيقي نام مي برد که گويا در تماس با يکي از منابع ساواک بوده است، که البته نويسنده کتاب دشمن بدون ارائه هيچ دليل و توجيهي از او تنها به نام «م-ک»اسم مي برد (صفحه۶۸۱). اما جالب است که در صفحات ديگر، خود کتاب اذعان مي کند که هيچکدام از اين رفقا از طريق سر نخ هائي که گفته شده ضربه نخورده اند.

واقعيت اين است که با ضربات دشمن درنيمه اول سال ۵۵ به چريکهاي فدائي خلق، سازمان، رفقاي با ارزشي را از دست داد و امکانات بسياري نابود شد و روابط زيادي گسسته گشت. به همين دليل هم اعضاي باقي مانده سازمان، رفقائي چون صبا بيژن زاده تلاش خستگي ناپذيري بکار بردند تا هم روابط گسسته شده را دوباره وصل کنند و هم امکانات جديدي سازمان دهند و در همين چارچوب هم هيچ بعيد نيست که رفيق صبا بيژن زاده از خواهر و شوهرخواهرش خواسته باشد که خانه جديدي که تلفن داشته باشد براي خودشان تهيه کنند تا امکان تماس وي با آنها بيشتر گردد. کتاب به اين موضوع اشاره کرده و دست به داستان سرائي ميزند. اما اين مسئله چه ربطي به نفوذ ساواک در صفوف چريکهاي فدائي خلق و داستان سرائي هاي نويسندگان کتاب دارد؟ همين واقعيت که نه رفيق صبا بيژن زاده و نه رفيق يوسف خشکه بيجاري از طريق کانالهائي که در کتاب به عنوان منابع ساواک قيد گرديده ضربه نخورده اند، نشان مي دهد که ادعاي نويسندگان کتاب مبني بر نفوذ ساواک در سازمان نادرست بوده و حتي اگر ساواک موفقيتي هم در اين زمينه داشته، اين امر در ابعادي نبوده است که اکنون ادعا مي شود. در حقيقت، ادعاهاي کنوني بيشتر جهت قدرتمند نشان دادن ساواک و بالطبع وزارت اطلاعات به عنوان ادامه منطقي آن ارگان ضد خلقي بيان شده است. بنابراين اگر چه نمي توان اين واقعيت که ساواک در تلاش جهت پيدا کردن سر نخ هائي از چريکها و نفوذ در صفوف آنها بود را انکار نمود و اساسا اين امر وظيفه هميشگي هر سازمان اطلاعاتي است و در واقعيت هم مواردي وجود داشته که ساواک تلاش کرده عناصر بريده و واداده را به درون سازمان نفوذ دهد اما موفقيتي که ادعا مي شود در اين زمينه نداشته است. تا آنجائي که مطالعه اين کتاب دشمن نيز نشان مي دهد، واقعيت غير از اين نبوده است مگر آن که وزارت اطلاعات در اين زمينه نيز مثل موارد ديگر تلاش کرده که اطلاعات مهمي از طريق کتاب به انقلابيون منتقل نشود. از طرف ديگر کتاب در رابطه با ادعاي بي اساس نفوذ پليس در سازمان چريکهاي فدائي خلق، به داستان سرائي پرداخته و تا آنجا پيش رفته که در موردي رفيق حسن فرجودي را که در تاريخ ۱۶ دي ۵۵ به اتفاق رفيق محمد رضا هدايتي در مشهد دستگير و بر اساس اطلاعات سازمان در همان زمان هر دو رفيق در زير شکنجه شهيد شده اند را نه يکي از جان باختگان سازمان بلکه کسي قلمداد مي کند که پس از دستگيري در مشهد با ساواک همکاري کرده و جهت نفوذ در سازمان آزاد شده است. داستان سرايان وزارت اطلاعات در حاليکه قادر نيستند حتي يک نفر را نام ببرند که به اين طريق شناسائي و شهيد شده است، در حاليکه خودبر مبناي گزارش ساواک نوشته اند که فرجودي « حدود ۱۲ نفر از افراد عضو سازمان «(صفحه۷۸۶)را مي شناخته، در ادامه داستان سازي مفتضحانه خود مدعي شده اند که از حسن فرجودي پس از آزادي، ديگر اطلاعي در دست نيست. خلاصه کساني که سعي مي کنند دستگاه هاي امنيتي را آنچنان قدرتمند و مسلط بر همه چيز جا بزنند که هيچ حرکتي از نظرشان پنهان نمي ماند، به اينجا که مي رسند مي نويسند که «فرجودي با جلب اعتماد کميته مشترک توانست آزاد شود، ولي از زمان آزاد شدن او اطلاعي در دست نيست»(صفحه۷۸۷) و نکته جالب اين که نويسندگان کتاب که همه اسناد ساواک را در اختيار دارند نمي دانند که چه بر سر حسن فرجودي آمده است! گر چه نويسنده کتاب «حدس»! زده که فرجودي يا در يک درگيري کشته شده و يا به «زندگي آرام و بي دغدغه اي“(صفحه ۷۸۸)روي آورده. در اينجا بايد اظهار اميد واري کرد که در جلد هاي بعدي با دخالت «امداد هاي غيبي“، اين «حدس»نويسندگان کتاب به اين ادعا تبديل نشود که رفيق فرجودي نيز يکي از کساني بوده که بدست چريکها کشته شده است!!

بيائيد لحظه اي فرض کنيم (فرضي که داراي هيچ پايه واقعي نيست) که داستان فوق واقعي است. بر اين اساس رفيقي که بنا به گزارش ساواک به تاريخ ۱۹ دي ماه سال ۵۵ که در صفحه ۷۸۱کتاب درج شده «عليرغم شکستن استخوان پا بر اثر تير اندازي و خوردن سيانور تا اين لحظه زنده مانده ليکن کوچکترين مطلبي اظهار ننموده و آخرين نظر کميسيون پزشکي حاکي است که به علت نخوردن غذا حال عمومي او با توجه به اينکه به وسيله سرم تغذيه مي گردد رضايت بخش نمي باشد… تاکنون حتي از گفتن نام خود امتناع نموده است» و ساواک خود تاکيد دارد که «هرگونه فشار به نامبرده امکان تسريع در مرگ او را دارد»(صفحه ۷۸۲) بتدريج بهبود يافته و به قول شکنجه گران نويسنده اين کتاب «با بهبود نسبي حال فرجودي، در فضاي بازجوئي،زبان او نيز گشوده مي شود»!!(به اين عبارت آخر توجه کنيد! تمام کساني که بازجوئي زير شکنجه را چه در زندان هاي رژيم شاه و چه در زندانهاي رژيم جمهوري اسلامي تجربه کرده اند، با عبارات مشابه «زبان او نيز گشوده مي شود «که ورد زبان بازجوهاي شکنجه گر بود،آشنا هستند که حال همان عبارت را نويسنده کتاب مورد بحث بکار برده است) و اطلاعاتش را در اختيار بازجويان قرار مي دهد. همانطور که ملاحظه شد خود گزارش ساواک مدعي است که نامبرده «حدود ۱۲ نفر از افراد عضو سازمان « (صفحه۷۸۶)را مي شناخته. و نويسندگان کتاب نيز ادعا نموده اند که «زبان او نيز گشوده « شده است. اگر چنين است پس چرا عليرغم اين ادعا ها ضربات بزرگي به سازمان وارد نشد؟ جالب است که عليرغم اين ادعا ها بر طبق متن کتاب معلوم مي شود که نامبرده حتي بر اساس گزارش مورخه ۲۱ بهمن ۵۵ ساواک مندرج در صفحه ۷۸۶ اين کتاب «آمادگي همکاري لازم جهت شرکت در گشت زني ندارد»، به همين دليل هم پرويز ثابتي (همان مقام امنيتي معروف) در زير اين گزارش به تاريخ ۲۵ بهمن ماه ۵۵ دستور مي دهد که وي را به تهران منتقل کنند. پس فرجودي بنا به اين داستان از حدود اوائل اسفند ۵۵ به کميته تهران منتقل مي شود و گويا تا آزادي ادعائي اطلاعاتي هاي نويسنده کتاب دشمن، از زندان در آنجا بوده است. اما، اگر چنين است، پس چرا نه کسي وي را در اين فاصله در زندان ديده است و نه داستان سرايان ما مي دانند که بالاخره ساواک کي وي را جهت نفوذ در صفوف چريکها از زندان آزاد کرده است! و مهمتر از همه اينکه چه کساني بر اثر همکاري نامبرده دستگير و يا شهيد شده اند؟ اين موضوع نيز قابل تعمق است که نويسنده و يا نويسندگان کتاب در صفحه ۷۸۰ مي نويسند که:»يکي از دختران علني به اتفاق دختر ديگري خانه اي در خيابان ملکي،واقع در ميدان وثوق با هويت اصلي (مريم بانو سپهري راهنما و رفعت معماران بنام) اجاره کردند. سيمين، حسن فرجودي را به عنوان مسئول به آن خانه برد» منظور از سيمن رفيق صبا بيژن زاده مي باشد. حال بر مبناي چنين اطلاعي سوال اين است اگر سيمين يعني رفيق صبا بيژن زاده، فرجودي را به عنوان مسئول اين خانه به رفقائي که خانه را گرفته بودند معرفي کرده است و نويسندگان کتاب هم مدعي هستند که فرجودي با ساواک همکاري نموده، پس چرا ساواک به اين خانه حمله نکرد؟ و رفقائي که خانه را اجاره کرده بودند را دستگير ننمود؟ و آنها پس از تخليه خانه مزبور تا خرداد ۵۷ به فعاليت خود ادامه داده و در اين زمان در روابط و به دلائل ديگري دستگير و يا شهيد شدند. حتي اگر تصور کنيم که ساواک به جاي دستگيري به تعقيب آنها پرداخته است در اين صورت اين سوال مطرح مي شود که چرا هيچ کس بر اساس اين «تعقيب و مراقبت» ضربه نخورد؟يکي از اين رفقا رفيق رفعت معماران بنام مي باشد که در سوم خرداد ۱۳۵۷ همراه با رفيق سليمان پيوسته حاجي محله در يک درگيري مسلحانه در کرج به شهادت مي رسد و خود نويسندگان کتاب هم در صفحه ۸۲۵ در باره اين درگيري نوشته اند که: «مامورين کميته مشترک در کرج به يک مرد و يک زن مشکوک مي شوند. هنگامي که مامورين به سوي آنان حرکت مي کنند با شليک گلوله از سوي مظنونين مواجه مي شوند». اين موضوع نيز بيانگر آن است که رفيق رفعت معماران که ظاهراً بنا به ادعاي نويسندگان وزارت اطلاعات به عنوان يکي از افراد آن خانه هويتش در اواخر سال ۵۵ براي ساواک شناخته شده بود از طريق حسن فرجودي لو نرفته است و يا توانسته است به فعاليت در چارچوب زندگي مخفي تا خرداد سال ۵۷ ادامه دهد. بنابراين وقتي همه اين موارد نشان مي دهند که ضربه اي از طرف رفيق فرجودي به سازمان وارد نيامده، چگونه مي توان داستاني که کتاب اخير در مورد وي ساخت و پرداخت کرده است را واقعي تلقي کرد؟ به خصوص که بر طبق گفته اطلاعاتي هاي نويسنده کتاب گويا در گزارش ساواک مطرح شده است که حسن فرجودي در حدود خرداد ۵۷ از چشم ساواک پنهان شده است و اين گويا بعد از آن بوده که در گزارشات ديگر ساواک چنين آمده است: «چنانچه اقدامات وي در خصوص معرفي عوامل خرابکار صادقانه و ثمر بخش باشد و اعضاي مربوطه را معرفي نمايد در مورد وي تا مرحله ترخيص» (صفحه ۷۸۶)اقدام خواهد شد. البته براي خالي نبودن عريضه از گزارشي هم در اين رابطه ياد مي شود که گويا مربوط به يکي از گزارشات ساواک به تاريخ اول خرداد ۵۷ مي باشد که در آن قيد شده که «مشاراليه بعد از آزادي از زندان ضمن يک تماس تلفني و در مورد محل تردد عناصر گروه چريک هاي باصطلاح فدائي خلق، اطلاعاتي در اختيار گذارد» و سپس در همين گزارش آمده است که « وي طي يک تماس مجدد تلفي اعلام داشت با يکي از افراد در تهران ملاقات نموده و قرار است به گروه وصل شود» و سپس همين گزارش ناگهان مدعي مي شود که «در بررسي هاي معموله مشخص گرديد که ياد شده پس از برقراري ارتباط مخفي شده است» و در زير گزارش هم آمده که «اجازه فرمائيد عکس وي تکثير و در دفترچه متواريان ثبت شود»(صفحه۷۸۷) به اين ترتيب بر اساس اين داستان ساختگي حسن فرجودي در حدود خرداد ۵۷ از چشم ساواک پنهان شده است و ديگر خبري از وي در دست نيست. خوب پرسيدني است که نتايج فعاليت فرجودي از زمان آزادي تا خرداد ۵۷ چه بوده است؟ و چرا نويسندگان کتاب که به همه اسناد ساواک دسترسي دارند در اين مورد چيزي براي عرضه در اختيار ندارند؟ از سوي ديگر مي دانيم که در خرداد سال ۵۷ اوضاع رژيم شاه داشت روز به روز خراب تر مي شد و فضا هاي مبارزاتي بيشتر و بيشتر باز مي گرديد در نتيجه اگر فرجودي در آن زمان با سازمان تماس گرفته بود امري نبود که از ديد اعضاي سازمان در آن دوره که خيلي هاشان هم زنده هستند، پنهان بماند. در نتيجه با توجه به اين واقعيت که هيچ يک از اعضاي آن دوره سازمان، فرجودي را پس از دستگيري نديده است(اتفاقاً با توجه به اين که قبلاً شهادت فرجودي در زير شکنجه مطرح شده بود، اگر او واقعاً دوباره با رفقايش تماس گرفته بود، اين موضوع نمي توانست در سازمان انعکاس نداشته و کسي از آن مطلع نشده باشد.) با توجه به همه آنچه توضيح داده شد،جعلي بودن داستان وزارت اطلاعات ساخته در مورد رفيق حسن فرجودي صد درصد بوده و دروغين بودن آن غير قابل ترديد مي باشد.

از اين داستان سرائي هاي بي ارزش که بيشتر جهت خراب کردن چهره انقلابيون سرهم بندي شده، بگذريم، واقعيت اين است که پس از ضربات بزرگ سال ۵۵ بخشي از بار باز سازي سازمان به دوش رفيق فرجودي افتاد و به همين دليل هم نامبرده اطلاعات زيادي از روابط تشکيلاتي آن زمان داشت و در صورتيکه وي به واقع به ننگ همکاري با دشمن تن مي داد قادر بود ضربات مهمي به روابط باقي مانده در آن زمان وارد سازد. اما مي دانيم که چنين اتفاقي نيفتاد. اتفاقاً سازمان در همان زمان از طريق يکي از هوادارانش که در بيمارستاني در مشهد کار مي کرد اطلاع يافت که فرجودي در زير شکنجه جانباخته است. درجه وقاحت دستگاه امنيتي جمهوري اسلامي جهت تبرئه جنايت ساواک و مخدوش نمودن چهره مبارزين که در صفحه صفحه اين کتاب شاهد آن هستيم، در توسل به دروغي آشکار در رابطه با رفيق فرجودي بيش از پيش خود را روشن ميکند. اين همان برخورد رذيلانه اي است که وزارت اطلاعات جدا از اين کتاب در موارد ديگر هم به آن دست زده است. فراموش نکرده ايم که سالها پيش شايعه کردند که صمد بهرنگي خودش در رودخانه غرق شد اما گويا يارانش به خاطر اينکه به شهيد احتياج داشتند از وي «شهيدي پرداختند». آنها با عنوان چنين دروغي مي کوشيدند چهره ياران صمد را خدشه دار سازند. بعد روشن شد که اين داستان يکي از اولين پروژه هاي وزارت اطلاعات جهت خراب کردن چريکهاي فدائي ها بوده است. ادعاي اين که فرجودي نه تنها در زير شکنجه شهيد نشده بلکه عامل نفوذي دشمن در صفوف چريکها شده است نيز از نوع همين ادعاهاي رذيلانه است که تنها از سربازان گمنام امام زمان ساخته است. بر اساس چنين اراجيفي است که کتاب مي کوشد تا تشکيلات انقلابي چريکهاي فدائي خلق را هم سنگ با تشکيلات تهران حزب توده قرار داده و با چنين داستان سرائي هائي قدرت نهاد هاي امنيتي را بطرز اغراق آميزي بالا برده و امکان شکل دادن به سازماني انقلابي جدا از نفوذ دشمن را ناممکن جلوه دهد. در حاليکه اتفاقاً شکل سازماندهي چريکهاي فدائي و اشکال مبارزه آنها در آن زمان بگونه اي بود که اساسا نتايج تلاشهاي دشمن جهت نفوذ در سازمان را محدود و کم دامنه مي ساخت. حال بايد پرسيد که اگر سازمانهاي اطلاعاتي تا اين حد بر همه رويدادها اشراف دارند پس چه نيازي به شکنجه وجود دارد؟ آيا نفس وجود شکنجه هاي وحشيانه چه در زمان رژيم سلطنت و چه در سالهاي سياه سلطه جمهوري اسلامي خود بزرگترين برهان مبني بر عدم اطلاع نهاد هاي امنيتي از روابط انقلابيون و فعاليتهاي آنها نيست؟ مگر شکنجه قبل از هر چيز براي اين اعمال نمي شود که اطلاعات زنداني کسب گردد؟ خوب اگر سازمانهاي اطلاعاتي بر همه زير و بم هاي کار انقلابيون آگاه بودند پس چرا به شکنجه متوسل مي شدند. آري، همه اين دروغها تنها براي اين طرح مي شوند که جوانان مبارز را از مبارزه و انقلاب باز دارد.

مواردي که توضيح داده شد تقريبا همه آن چيزي است که کتاب با تکيه بر آنها ادعاي نفوذ ساواک در صفوف چريکهاي فدائي را کرده است. وزارت اطلاعات در اين کتاب نه تنها جنايات ساواک را لاپوشاني مي کند بلکه در صفحه صفحه آن قدرت ساواک را فراتر از آنچه بود جلوه مي هد. آنها مغرضانه اين دروغ بزرگ يعني پليسي بودن تشکيلات چريکها را اشاعه مي دهند تا نه تنها تاريخ مبارزاتي مردم ما را تحريف نمايند بلکه بتوانند در حال حاضر به طور بالفعل در بين نسل جوان ايران بيهوده بودن و «پوچ» بودن کار تشکيلاتي و مبارزه تشکيلاتي را اشاعه دهند. واقعيت اين است که تجربيات جنبش کارگري در سراسر جهان ثابت نموده که چاره رنجبران وحدت و تشکيلات است و هيچ مبارزه سياسي بدون تشکيلات انقلابي به سرانجام مطلوب نمي رسد؛ و اساسا زحمتکشان و پيشروان آنها چاره اي جز متشکل شدن و با تشکل بر عليه طبقه حاکم و ديکتاتوري آن جنگيدن ندارند. اين درست همان نکته اي است که کتاب مي کوشد با اغراق در قدرت ساواک و ادامه منطقي آن وزارت اطلاعات آنرا غير ممکن جلوه داده و هر تشکيلات مبارزاتي را بستري براي نفوذ سازمانهاي اطلاعاتي جلوه دهد تا بتواند در مقابل اين نياز کارگران و توده هاي ستمديده سنگ بيندازد. البته شکي نيست که نهاد هاي امنيتي همواره مي کوشند در سازمانهاي سياسي و انقلابي نفوذ کنند و با شناخت انقلابيون آنها را زير ضربات مرگبار خود قرار دهند. اما اين نيز واقعيتي است که بدون ساختن تشکيلات انقلابي امکان ادامه کاري سياسي که لازمه کار سياسي است وجود ندارد و به همين دليل هم انقلابيون چاره اي جز رعايت اصول کار تشکيلاتي، مقيد کردن خود به انضباط لازم و رعايت اصول کار مخفي ندارند تا جلوي نفوذ دشمن را گرفته و سازمان انقلابي خود را مصون از نفوذ آنها بنا کنند. مسلم است که تحليل مشخص از شرايط مشخص و درک روشها و تاکتيکهاي دشمن در هر مرحله از مبارزه براي اين منظور ضروري است. تجربه فعاليت چريکهاي فدائي در دهه ۵۰ نشان داد که در زير شديد ترين پيگردهاي دشمن و در شرايط ديکتاتوري شديدا و وسيعا قهر آميز نيز مي توان تشکيلاتي انقلابي بنيان نهاد و چريکهاي فدائي منطبق با تئوري انقلابي خود، سازماني سياسي- نظامي ساختند که لازمه کار انقلابي در آن زمان بود.
با توجه به تجارب ياد شده، حال وظيفه نسل جوان کنوني است که با درس گيري از تجربيات گذشته و با تحليل مشخص از شرايط مشخصي که در آن قرار گرفته اند، سازماني بنا نهند که قادر به مبارزه با پليس سياسي و قادر به ادامه کاري باشد و بتواند همه راههاي نفوذ دشمن را مسدود نموده و تاکتيکهاي محيلانه سربازان گمنام امام زمان را خنثي سازد. البته کمونيستها و مبارزيني که در مسير فوق گام بر ميدارند بايد قبل از هر چيز متوجه باشند که وزارت اطلاعات جهت شناخت و دستگيري آنها خود را تنها به تاکتيکها و روشهاي شناخته شده که معمولاً بوسيله دستگاه هاي امنيتي بکار گرفته مي شوند، محدود نمي کند. در حال حاضر آنها مي کوشند تا به قول خود دست اندرکاران رژيم جمهوري اسلامي از شيوه هاي «نرم افزاري“ نيز بر عليه مبارزين استفاده کنند. يکي از آن شيوه هاي بسيار فريبکارانه و حيله گرانه اي که ما امروز شاهديم اين امر است که دستگاه هاي اطلاعاتي دشمن مي کوشند در بين جوانان به خصوص در دانشگاه ها، به تفکرات غير کمونيستي امکان فعاليت دهند تا از طريق آنها بتوانند هم در جهت منحرف کردن ذهن جوانان مبارز در جامعه اقدام کنند و هم در موقعيتي که لازم مي بينند، عده اي از آن جوانان فريب خورده را دستگير و به زندان افکنند. را ه انداختن تبليغاتي نظير ضرورت علني بودن فعاليت کمونيستها، سازماندهي از طريق اينترنت و از آن دردناکتر از طريق «موازي سازي“(در اين مورد نظير ايجاد تشکيلات هاي وابسته و جلوه دادن آنها به مثابه تشکلي مبارزاتي) و يا راه اندازي سايتهاي به اصطلاح «چپ» که کارشان بطور موذيانه در عمل، فريبکاري و کوبيدن کمونيستهاست و شکل دادن به تشکل هاي آلوده حتي کارگري و…در جهت شناخت نيرو هاي انقلابي و جلوگيري از تشکل آنها؛ همه اينها از جمله شيوه هائي هستند که وزارت اطلاعات در سالهاي اخير بکار گرفته است. همين واقعيت، قبل از هر چيز روي اين امر تأکيد مي گذارد که در شرايط سلطه سرنيزه و جولان سربازان گمنام امام زمان، محافل و روابط کمونيستي الزاما بايد مخفي بوده و تنها در حين فعاليت هاي مخفيانه خود، از هر فضاي علني ممکن براي رساندن صداي خود به جامعه سود جويد.

اميد که کمونيستهاي جوان ما با درس گيري از مبارزات نسل قبلي به نياز ايجاد تشکيلات مبارز، پاسخي انقلابي دهند و براي رسيدن به آزادي و سوسياليسم گام هاي هر چه بلندتري بردارند.
۷ دي ماه ۱۳۸۷ – ۲۷ دسامبر ۲۰۰۸

زير نويس ها:
۱- جان استمپل معاون بخش سياسي سفارت امريکا در تهران در گزارش سري خود به واشنگتن در رابطه با نگراني اربابان شاه از جنبش مسلحانه در ايران و خطري که اين جنبش براي منافع امريکا در بر دارد چنين نوشته است:»در چهارسال گذشته جنبش تروريستي ايران به صورت دو سازمان مهم، يعني مجاهدين خلق و سازمان چريکهاي فدائي خلق ظاهر شد….خطري بسيار جدي عليه آمريکائيها به حساب مي آيند»(تاريخ سياسي بيست و پنج ساله ايران تاليف سرهنگ غلامرضا نجاتي، جلد اول صفحه ۳۷۹)
۲- در کتاب سياووشان(ياد واره جان باختگان حزب رنجبران ايران)که در زمستان ۱۳۷۸ منتشر شده در اين مورد آمده است که:»نهاوندي مدعي شد از بيمارستان شماره ۲ ارتش گريخته و تيري که به پايش خورده بود ادعايش را تقويت مي کرد……دکتر کورش لاشائي از رهبران سازمان انقلابي که در آن زمان مخفيانه در ايران به سر مي برد و پزشک بود،نهاوندي را مورد عمل جراحي قرار داد و مهوش جاسمي….از وي پرستاري کرد.»(صفحه ۳۳). در همين رابطه، لاشائي در کتاب خاطراتش که بوسيله حميد شوکت تنظيم و منتشر شده ضمن تائيد تير خوردن نهاوندي «عمل جراحي“ را تکذيب کرده و مي گويد که تير به دست وي خورده بوده است.در صفحه ۱۸۱ کتاب گفتگو با کورش لاشائي در اين زمينه آمده است که:»من فقط زخم او را پانسمان کردم. جاي گلوله روي دست چپ و عضله دلتوئيد قرار داشت»

۳: من يک شورشي هستم نوشته عباس سماکار(صفحه ۱۵۹)

۴: من با فتانت از طريق برادرم خشايار آشنا بودم. بعد از دستگيري فتانت،خشايار گفت که فتانت و دوستانش با برخي از ساواکي هاي طرفدار بختيار در ارتباط بودند و طرح هواپيما ربائي هم در همين رابطه بوده است. ماموران ساواک براي فريب آنها چنين القاء کرده بودند که در ساواک دو جناح وجود دارد که يکي از اين جناحها طرفدار بختيار مي باشد. از قرار همين افکار وروابط آلوده زمينه اي شدتا از فتانت ماموري ساخته شود که با بي شرمي و سنگدلي جنايتکارانه کرامت عزيز را به سوي چوبه دار بفرستد.
۵: در رابطه با دادگاه کرامت در صفحه ۱۸۱ کتاب راوي بهاران از قول يکي از کساني که با وي هم پرونده بوده چنين نقل شده است: « در دادگاه گروه دوازده نفري هم اسم فطانت به عنوان نفر سيزدهم که مثلاً فراري است مطرح شده بود.» در صور تي که اين گفته صحيح بوده باشد مي توان گفت که ساواک با اين شگرد کوشيده بود تا هرگونه شک به ساواکي بودن فتانت را ار اذهان پاک سازد تا با کتمان چهره مامور خود و «فراري“ جلوه دادن او، امکان استفاده از وي در برنامه هاي آينده را از دست ندهد.
۶: در صفحه ۲۳۴کتاب «شکنجه گران مي گويند» از قول تهراني دژخيم ساواک آمده است که:» ساواک دو مرکز تلفني داشت، يکي در خيابان ابوريحان{بود}اما {ديگري} در خيابان ثريا…اين دو مرکز، تلفن ها را بين خودشان تقسيم کرده بودند.. به اين صورت که يکي از شماره ۲ تا ۵ و ديگري از شماره ۵ تا ۹ را کنترل مي کردند. ساواک تقريبا در حدود ۹۰ تا صد هزار شماره تلفن را کنترل مي کرد»