گفتگوی علی رضايی با ايرج والا در باره کتاب «چريک‌های فدايی خلق

Sat 20 12 2008
نقل از: گويا نيوز

در آخرين روزهاي نمايشگاه بين المللي کتاب تهران، کتابي با حجم نزديک به ۱۰۰۰ صفحه تحت عنوان «چريک‌هاي فدايي خلق» به قلم محمود نادري توسط «موسسه مطالعات و پژوهش‌هاي سياسي» عرضه شد. در رابطه با انتشار اين کتاب گفت و گويي با دکتر ايرج والا، جامعه شناس مقيم استکهلم داشتيم که متن آن‌ را در اين جا مي‌خوانيد

 در آغاز کمي در باره مضمون کتاب و نتايجي که نويسنده مي‌خواهد از آن بگيرد برايمان بگوييد.

ـ تمام کتاب را مي‌شود در نکات زير خلاصه کرد:
۱ـ کساني که به جنگ چريکي عليه رژيم شاه دست زدند تعدادي جوان پر شر و شوراند که بدون داشتن انگيزه‌هاي عقلاني و بدون کمترين آگاهي از آنچه که مي‌خواهند بکنند، جنگي بي برنامه‌ را عليه رژيم شاه از جنگل و کوه شروع مي‌کنند و بعد آن را به شهرها مي‌کشانند.
۲ـ مردم، که فدائيان گمان ميکردند با آنان‌اند در دستگيري و ضرب و شتم اين جوانان از همه فعال‌ترند.
۳ـ فدائيان دور اول مبارزه را به رژيم شاه مي‌بازند و بسياري از آنان دستگير و اعدام مي‌شوند. همه دستگيرشدگان به استثناي چند نفر با پليس امنيتي همکاري مي‌کنند و تمام دانسته‌هاي شان به دست پليس مي‌افتد. ازهمين رو تعداد زيادي از فدائيان، بعد از دور اول شکست، در بيرون اززندان باقي نمي‌مانند.
۴ـ با اينهمه آناني که مي‌مانند دست به تجديد سازمان گسترده فدائيان مي‌زنند. اما درست در همين زمان دوره «گانگستريسم» به سرکردگي حميد اشرف آغاز مي‌شود. فدائيان شروع به سرقت از بانک‌ها، اعدام تعدادي از بازجويان ساواک وکشتن چند «عنصر سست « در درون سازمان‌شان مي‌کنند.
۵ـ در همين دوره سازمان براي دريافت کمک با اتحادشوروي و سازمان‌هاي بين‌المللي ارتباط برقرار مي‌کند که به گفته نويسنده به اين ترتيب نخستين گام در جهت نمايندگي ازمنافع بيگانه برداشته مي‌شود.
۶ـ تمام کساني هم که در اين دوره دستگير مي‌شوند با پليس امنيتي بطور کامل همکاري مي‌کنند و اين باعث مي‌شود که ساواک بتواند ضربه مهلک سال ۱۳۵۵ را به سازمان وارد کرده و درعمل آن را نابود سازد (براي نمونه نگاه کنيد به بازجويي‌هاي اعظم آهنگران و زهرا قـُهاکي).
۷ـ پليس سياسي همچنين در امر نفوذ در سرتاپاي سازمان کاملا موفق است. اين امر درکنار همکاري‌هاي دستگيرشدگان، منجر به اين مي‌شود که پليس موفق شود بين سالهاي ۱۳۵۵ـ۱۳۵۴ بيشترگروه‌هاي عملياتي فدائيان را شناسايي کرده وآن‌ها را درگيري‌ها به‌همراه رهبرشان حميد اشرف به قتل برساند. بنا بر روايت اين کتاب اگر انقلاب سال ۵۷ اتفاق نمي‌افتاد تمامي سازمان توسط عناصر نفوذي اداره مي‌شد ( براي نمونه نگاه کنيد به بخش طولاني مربوط به عنصر نفوذي پليس «م.ک» وتماس‌هاي او با يوسف قانع خشکبيجاري و حسن و مليحه زهتاب).
۸ـ بعد دوره انشعاب‌هاي ايدئولوژيک فرا مي‌رسد که تهديد بزرگي براي سازمان است. بنا بر روايت کتاب اگر همکاري دستگيرشدگان با پليس و رخنه پليس در سرتاپاي سازمان نمي‌توانست به حيات آن پايان دهد، انشعاب‌هاي عقيدتي و زدوخوردهاي مسلحانه ناشي از آن مي‌توانست طومار حيات سازمان را درهم بپيچد و بر سرفدائيان همان مي‌رفت که بر سر مجاهدين (نويسنده که با ادبيات حزب توده بخوبي آشناست در اينجا به تفصيل نظرات حزب را درباره فدائيان تشريح مي‌کند و سپس به نظرات سازمان پيکار در تقبيح مبارزه مسلحانه مي‌پردازد).
۹ـ جوانه‌هاي انقلاب در ۱۳۵۶ پديدار مي‌شود اما فدائيان بسيار ضعيف‌اند و تنها موفق به اجراي چند تلاش کوچک وپراکنده درحمايت از آن انقلاب بزرگ توده‌اي مي‌شوند. در اوج انقلاب در بهمن ۱۳۵۷ آنان تنها درگوشه‌اي ازدانشگاه تهران حضور دارند و هيچ نمي‌کنند.

ـ چه گروه‌هايي خواننده‌گان بالقوه اين کتاب‌اند؟ به عبارت ديگر کتاب براي چه کساني نوشته شده است؟

الف ـ تمامي آناني که زماني با سازمان فدائيان نوعي رابطه واقعي يا عاطفي داشتند و امروز از خود مي‌پرسند «ما که بوديم؟» و تمام نسل گذشته که با مبارزه سياسي درگير بوده است.
ب ـ نسل تازه و فرزندان نسل نخست که ممکن است به اين جنبش حماسي و تاريخ آن علاقمند باشند.
توجه کنيد که نويسنده بدون استفاده از اصطلاحات رايج در سازمان‌هاي امنيتي و ايده‌ئولوژيکي رژيم و بدون نشان دادن حمايت از رقباي فدائيان در دوران انقلاب (يعني آيت الله خميني و هوادارانش) و با وانمودکردن اينکه کتاب، يک پژوهش علمي است تلاش دارد تصويري ارائه دهد که بنظر مستدل و بي‌طرفانه مي‌آيد.
اينکه چرا سرويس امنيتي رژيم اسلامي چنين کتابي را منتشر مي‌کند نيز پرسش خوبي است. گمان مي‌کنم زماني خشونت و فشار براي مقابله با اپوزيسيون کافي بود اما اکنون بنظر مي‌رسد که آنان مي‌خواهند از سلاح محصولات فرهنگي نيز براي درهم‌شکستن مقاومت مخالفان ونيز متقاعد کردن نيروهاي خودي استفاده کنند. کارگردان سينما شدن مسعود ده نمکي رهبر گروه انصار حزب الله نشانه‌اي از همين گرايش است.
منبع اصلي مطالب کتاب فدائيان اسناد ساواک، پليس امنيتي شاه است که نويسنده اجازه دسترسي کامل به آنها را داشته است. جزئياتي که در کتاب آمده واسنادي که نويسنده به آنها دسترسي داشته است، کتاب را مهيج ـ وگاه بسيار مهيج ـ و شبيه رمان‌هاي پليسي ميکند.

– آيا استفاده از آرشيو پليس امنيتي براي نوشتن کتاب کار اشتباهي است؟

ـ به هيچ وجه! اگر پژوهشگري بخواهد در باره جنبش مقاومت در ايران در دهه ۱۳۵۰ خورشيدي و سازمان فدائيان به مثابه يکي از بازيگران اصلي در اين جنبش مطالعاتي انجام دهد ناگزير از استفاده از همه منابع در دسترس و از جمله همين آرشيو پليس امنيتي است. اما آنچه که اشتباه خواهد بود نقل داستان تنها از ديدگاه پليس امنيتي شاه است. براي روشن شدن بيشتر منظورم نمونه‌اي از کتاب برايتان مي‌آورم. در اسناد پايان کتاب مي‌خوانيم برخي اشخاص که قرار است اعدام شوند از شاه تقاضاي عفو مي‌کنند (مثلا نابدل يا مناف ـ فلکي)، و يا در برگه‌هاي بازجويي مي‌خوانيم که چگونه اعضاي سازمان در باره رفقاي خود بد مي‌گويند (براي نمونه نگاه کنيد به نوشته‌هاي جمشيدي رودباري درباره شيرين معاضد). منظور نويسنده اين نيست که با کاوش در اين اسناد ببيند انسان‌ها در شرايط گوناگون و زير فشارهاي روحي و جسمي مختلف چگونه رفتار مي‌کنند (فراموش نکنيم که فدائيان نيز انسان‌هايي بودند از گوشت و خون و با نقاط ضعف و قوت خويش). نويسنده نمي‌خواهد رابطه‌اي ميان ويژه‌گي‌هاي شخصيتي و رفتار در شرايط مختلف را ببيند تا بعد، از آن به يک نتيجه‌گيري روانشناختي برسد. نويسنده همچنين نمي‌خواهد تفاوت ميان کنش زنان و مردان يا افراد از طبقات مختلف اجتماعي ويا جايگاه افراد در رده‌هاي مختلف ساختار سازمان را ببيند و از آن‌ها نتيجه روانشناسانه و يا جامعه‌شناسانه بگيرد. آنچه که نويسنده درپي آنست بي‌اعتبار کردن مردان و زناني است که زماني از آنان به‌ مثابه قهرمان ستايش مي‌شد. پيام او ـ ويا کساني که او اينک نمايندگي‌شان مي‌کند، اينست که «قهرماناني که هرگز نشکستند و تا آخرين نفس بر سر پيمان خود ماندند» در واقع خلافکاران و تبهکاراني بيش نبودند(اين احتمال را نبايد از نظر دور داشت که نويسنده مي‌تواند خود از قربانيان پليس امنيتي باشد ومي‌داند که قهرمانان تنها در قصه‌ها يافت مي‌شوند). يعني باز هم همان تصوير سياه سياه يا سپيد سپيد که در اينجا دوباره ظاهر مي‌شود. اما روشن است که پژوهشگر واقع بين کاري با قصه و داستان ندارد. خلاصه اينکه داوري مستدلي از رفتار وکنش اين انسان‌ها در کتاب ارائه نمي‌شود. از همين روست وقتي نويسنده نامه‌اي از نابدل ويا مناف فلکي در کتابش منتشر مي‌کند که در آن آنان از شاه تقاضاي بخشش کرده‌اند براي من ـ و براي همه آنهايي که انسان را به همان صورتي که هست يعني انسان مي‌بينند و نه قهرمان قصه‌ها ـ اصلا عجيب نيست بلکه برعکس رفتاري است طبيعي از سوي انسان‌هايي که کوشش مي‌کنند جان خود را نجات دهند؛ بخصوص اينکه ما نمي‌دانيم براي نوشتن همين تقاضا چه وعده‌هايي به آنان داده شده بود. اين را همه آنهايي که زماني گرفتار ساواک بوده‌اند مي‌دانند که نوشتن جملاتي مانند «… اظهارندامت ميکنم…» ويا «… از آن پدر تاجدار تقاضاي بخشش مي‌کنم…» در تقاضانامه‌هاي عفو، جملاتي کاملا استاندارد و عادي بودند و هيچ معنايي نداشتند.
به اصطلاح «افشاگري‌هاي» ديگري هم در کتاب هست که واقعا کثيفند. براي نمونه سند بازجويي رقيه دانشگري (فران) است زماني که او به ارتباط جنسي خود با مناف «اعتراف» مي‌کند و اينکه مجبور مي‌شود بعد از آن تن به عمل جراحي بدهد. واقعا چه کسي است که باور مي‌کند دختري جوان زير شکنجه و با اشتياق براي بازجوي خود از جزئيات رابطه جنسي‌اش با عضو ديگر سازمان پرده بردارد؟ آيا بسياري از اين «اسناد» ـ که دراين کتاب به آنها بعنوان حقيقت محض نگاه مي‌شود ـ چيزي جز اعترافاتي اجباري اند که با همان شيوه‌هايي از زندانيان سياسي گرفته مي‌شدند که هم اکنون و در دوران رژيم کنوني اسلامي از زندانيان سياسي گرفته مي‌شوند؟
در مورد نظرات نوشته شده اعضاي دستگير شده سازمان درباره ديگر اعضا بايد گفت خيلي روشن است که وقتي شما را مفصل شکنجه کرده باشند و بعد مجبورتان کنند که درباره ديگر اعضا نظرتان را بنويسيد، شما نخواهيد نوشت که فلاني انسان بسيارنازنيني است و درسازمان عنصري کليدي است! بلکه عقل حکم مي‌کند که با تعديل نقش او و بي‌اهميت خواندنش برتصميم پليس براي شکار او تاثيرگذاري کنيد. اصل اين بود که به بازجو بايد دروغ گفت واگر با اين دروغ‌ها عضوي از سازمان از لو رفتن نجات مي‌يافت ديگر مهم نبود که شما به بازجو چه دروغ يا دروغ‌هايي مي‌گفتيد و تاچه حد اغراق مي‌کرديد يا نمي‌کرديد.
خلاصه اينکه اگر بخواهيم درباره انسان‌هايي که دستگير و اعدام شدند قضاوت کنيم، تصويري که اسناد پليس امنيتي بدست مي‌دهند تصويري واقعي نيست. اين اسناد نتيجه اعترافات افراد زير شکنجه‌هاي شديد و طولاني است و از همين رو بايد آنها را درهمين چهارچوب مورد ارزيابي و داوري قرارداد.

از اين کتاب انتقاد مي‌شود که روايت فدائيان را بدون در نظر گرفتن زمينه و بستر تاريخي آن دوره نقل مي‌کند. معناي اين ناديده گرفتن زمينه تاريخي چيست؟

با خواندن کتاب اين احساس به شما دست مي‌دهد که مردم بطور کلي از رژيم شاه راضي بودند و اين مردم بودند که (باهمکاري ارتش و ساواک) مي‌خواستند فدائيان را نابود سازند. من نميدانم که آيا نويسنده آگاهانه چنين تصويري را ارائه مي‌دهد يا تنفر عميق از فدائيان باعث شده که نويسنده دشمن فدائيان راـ رژيم شاه راـ رژيمي بدون مساله و داراي حمايت گسترده مردمي ببيند. اما در هر صورت به عقيده من بايستي پيدايش چنين جنبشي را در زمينه تاريخي‌اش ديد. در واقع آنطور که نويسنده کتاب مي‌گويد، نبود که «چند نفر تحريک شده و شروع به جنگ عليه رژيم شاه مي‌کنند». پديد آمدن چنين سازمان‌هايي در آغاز دهه ۱۳۵۰ از عواقب مسائل زير بود:
۱ـ دو تلاش نافرجام براي دموکراتيزه کردن جامعه؛ يکي جنبش ملي به رهبري دکتر مصدق که بگونه خشني در سال ۱۳۳۲ وبا همکاري سي‌ آي اي سرکوب شد و ديگري اعتراضات گسترده براي دموکراتيزه کردن جامعه در بين سالهاي ۱۳۳۹ تا ۱۳۴۱ و در دوران دولت دکتر اميني که سرانجام در خرداد ۱۳۴۲ درهم شکسته شد. بعد از اين دو پيروزي، شاه که اکنون وضعيت خود را در داخل کشور باثبات مي‌ديد و از حمايت خارجي (آمريکا) هم برخوردار بود با تمام توان به خاموش کردن تمامي سازمان‌هاي اپوزيسيون باقيمانده اقدام مي‌کند. همانطوري که همه مي‌دانند آخرين صداهايي که خاموش مي‌شوند مهدي بازرگان از نيروهاي ملي مذهبي و خليل ملکي از فعالان چپ بودند که زنداني و وادار به سکوت مي‌شوند و سازمان‌هايشان نابود مي‌گردند.
جوانان روشنفکري که هوادار اين سازمان‌ها بودند تلاش مي‌کنند تا راهي براي ادامه فعاليت‌هاي اعتراضي بيابند که ديگر از راه‌هاي متعارف و قانوني ممکن نبود . در اينجا بود که فدائيان و مجاهدين پا به عرصه وجود مي‌گذارند. بنابراين، دلايل داخلي بوجود آمدن سازمان‌هاي اپوزيسيون مسلح در برابر رژيم شاه، وجود يک ديکتاتوري خشن بود که کوچک‌ترين راهي براي اعتراض مسالمت‌آميزباقي نگذاشته بود. بايد بخاطر داشت رژيم شاه در اين زمان سيستمي يک‌پارچه و نفوذ‌ناپذير بود و کوچکترين تمايلات به گروه‌هاي اپوزيسيون به ظالمانه‌ترين شکلي با مشت آهنين و حداکثر خشونت جواب داده مي‌شد. براي نمونه خواندن کتاب‌هاي ممنوعه و يا حتي کتاب‌هايي که گمان مي‌رفت همسو با افکار گروه‌هاي مخالف باشد، مي‌توانست منجر به چند سال مجازات زندان شود. بعد از مدت کوتاهي شاه ديگر نمي‌توانست حتي احزابي که توسط نزديکانش راه انداخته شده بود را هم تحمل کند و در سال ۱۳۵۴ به سيستم تک حزبي (حزب رستاخيز) روي آورد.
از سوي ديگر تجربيات مبارزاتي نسل‌هاي پيشين، بدنبال اعدام و يا تبعيد کادرهاي حزب توده ايران و يا سازمان‌هاي ملي از ميان رفته بود و نسل تازه انقلابي از آن تجربه‌ها بي بهره بود.
دلايل خارجي روي‌آوردن نسل انقلابي تازه به مبارزه مسلحانه ـ و نه مبارزه متعارف سياسي که نسل پيشين از آن استفاده مي‌کردـ تاثيرپذيري از جنبش‌هاي سياسي مشابه در ويتنام، کوبا و ديگر مبارزه‌هاي چريک شهري بود که آن زمان در برزيل و اوروگوئه جريان داشت.
انتقاد از عملکرد فدائيان در اين هفت ساله بايستي در ارتباط با زمينه‌هاي تاريخي و اجتماعي آن‌ها صورت بگيرد. اينکه امروز در اتاق گرم‌مان بنشينيم و بخواهيم درباره پارتيزان‌هاي دوران جنگ دوم جهاني داوري کنيم، روشن است که کار بسيار دشواري است. اگر بخواهيم درباره يک امر کاملا جدي در درون سازمان‌هاي چريکي مانند اعدام يک فرد به اصطلاح «بريده» با متر و معيار امروزي به داوري بنشينيم طبيعي است که اين کار غيرانساني و محکوم است اما بياد بياوريد که اين سازمان‌ها در جنگ بودند، آنهم جنگي بسيار خشن. خشونت در آن شرايط ناگزير بود. به همين دليل است که مي‌گويم براي داوري عادلانه از آنچه فدائيان در طول اين سالها کرده‌اند بايستي به زمينه‌هاي تاريخي و سياسي و اجتماعي وقايع توجه داشت. اين بدان معنا نيست که خشونت حتي در بستر دوران خويش هم بي انتقاد بماند. اما پژوهش علمي قطعا الزامات آن دوره راهم مورد توجه قرار مي‌دهد.

– شما از جنبش حرف مي‌زنيد. آيا سازمان فدائيان واقعا يک جنبش بود يا آن گونه که برخي ـ مانند نويسنده کتاب ـ مي‌گويند اين سازمان مجموعه‌اي بود از افرادي که به فعاليت هاي تروريستي اشتغال داشتند؟

– بعقيده من فدائيان در اين دوره قطعا يک جنبش بود، اما اجازه بدهيد اول جنبش را تعريف کنيم و اينکه چگونه يک جنبش براه مي‌افتد.
براساس نظريه‌هاي تازه درباره سرمايه، در جوامع مدرن (سرمايه داري) اين تنها سرمايه مالي نيست که به نخبگان جامعه قدرت مي‌بخشد بلکه انواع ديگري از سرمايه و به تبع آن انواع ديگري از نخبگان نيزهستند. بجز سرمايه مالي، ما سرمايه فرهنگي و نخبگان فرهنگي داريم. در جوامع پيش ازدوران صنعتي شدن، روحانيت و کل دستگاه مذهبي بخش بزرگي از اين سرمايه را دراختيار داشتند اما دانشوران و هنرمندان نيز از صاحبان اين سرمايه محسوب مي‌شدند. درحاليکه گروه اول به نسبت مستقل ( و به همين دليل گاهي نيزدر ستيز با نخبگان حاکم) بودند گروه دوم به نخبگان حاکم وابسته بودند.
در جامعه مدرن، تمام کساني که در سيستم آموزشي شاغل‌اند (از کودکستان گرفته تا دانشگاه) بهمراه هنرمندان، نويسندگان و مانند اينان بزرگترين حاملان سرمايه‌ فرهنگي‌اند. مسلما قدرت بيشتر در دست کساني است که «سرمايه مالي» ويا «سرمايه سياسي» در اختيار دارند. البته بايد توجه داشت در کشورهايي مانند ايران که ساختار جامعه و تقسيم کار چندان پيچيده نيست قدرت سياسي و قدرت مالي اغلب دريک جا متمرکز بوده و قدرت سياسي کليد دستيابي به قدرت مالي نيز هست. اما در کشورهايي مانند کشورهاي غرب وشمال اروپا که ساختار جامعه بسيار پيچيده‌تر است، نخبگان سياسي کاملا از نخبگان مالي جدايند.
از ديدگاه جايگاه اجتماعي، صاحبان سرمايه‌هاي فرهنگي، فرودست‌تر ازديگر گروه‌ها، در ميان نخبگان‌اند. براي روشن‌تر شدن موضوع مي‌توان قدرت يک استاد دانشگاه را با قدرت رهبر يک حزب سياسي ويا قدرت مدير يک شرکت بازرگاني مقايسه کرد. وظيفه نخبگان فرهنگي بازتوليد سلسله مراتب اجتماعي در حوزه خود است. براي مثال دستگاه آموزشي را درنظر بگيريد که چگونه سلسله مراتب اجتماعي را از طريق مدارس و دانشگاه‌ها بازتوليد کرده وبه آن اعتبارمي‌بخشد. زماني که فرزند يک کارگر، پس از گذراندن دوران آموزش، کارگر شده و فرزندان طبقه متوسط يا مرفه پا درجاي پاي والدين خود ميگذارند اين بازتوليد در موسسات آموزشي صورت مي‌گيرد. آمار نشان مي‌دهد که در کشورهاي اروپاي غربي هم، فرزندان کارگران دربيشترموارد شغل و تحصيلات پدرانشان را پيشه مي‌کنند. اما اگر نخبگان جامعه به معناي وسيع کلمه را درنظربگيريد و کارگران يدي را درگروه ديگري بگذاريد، بارديگر اين گروه‌بندي تازه را در ميان اين نخبگان خواهيد ديد. گروه بزرگ نخبگان هم يک عده با قدرت بيشتر و گروه‌هاي ديگري با قدرت کمتر دارد. درواقع در ميان نخبگان هم گروه بندي و تضاد منافع است.
گروهي که در ميان اين نخبگان کمترين قدرت و منابع را دارند همانا اقشارپائيني صاحبان سرمايه فرهنگي هستند. اين‌ها دانش دارند ولي قدرت ندارند. اکثر جنبش‌هاي اجتماعي، کاراين گروه کم قدرت(تحت سلطه) در ميان نخبگان است. چنانکه گفتم اينان سرمايه مالي و قدرت سياسي کمتري دارند اما درمقابل برکلام مسلط اند، اهل خواندن و نوشتن‌اند و درلفاظي مهارت دارند اگرچه بهره‌ دهي سرمايه‌شان کم است. صرفنظر از افراد متشخص و عالي‌رتبه با سرمايه فرهنگي مانند استادان، روزنامه‌نگاران سرشناس، هنرمندان و يا روحانيان ارشد که از هم پيمانان بخش هاي ديگر نحبگانند، هميشه آناني که سرمايه فرهنگي دارند اما از امکانات مادي کمتري برخوردارند جزء ناراضيان‌اند و عقيده دارند که با آنان به عدالت رفتار نشده وقدرت‌شان متناسب با سوابق و امکانات شان نيست. گذشته از اين وهمانطوري که گفته شد از توان ابراز نارضايي خود برخوردارند، برکلام و قدرت زبان مسلط اند. نمونه مشهور اين موضوع، جنبش اسلامي به رهبري محمد پيامبراست. او و پيروانش از فرهيخته ترين افراد جامعه خود بودند ضمن اينکه از محروم ترين گروه‌ها درميان نخبگان محسوب مي‌شدند. از همين جا بود که آنان در برابر گروه‌ها و معيارهاي حاکم دست به مبارزه زدند. در ميان سازمان‌هاي مذهبي جا افتاده مسيحي مانند کليساي کاتوليک نيزاين روحانيان کم‌رتبه (که از دانش فراوان و قدرت کمي برخورداربودند) هستند که در برابر سلسله مراتب حاکم دست به مقاومت و اعتراض مي‌زنند وبعدها به رهبري جنبش کالوينيسم و پروتستانتيسم مي‌رسند. نمونه ديگر، گروه‌هاي انقلابي در اوايل قرن بيستم و در روسيه تزاري هستند. اکثريت اين فعالان از دانشجويان دانشگاه‌ها، نويسندگان و آموزگاران تشکيل شده‌ بودند. و اينها همان گروه‌هايي هستند که جنبش‌هاي اعتراضي گوناگون را در تاريخ مدرن ايران راه‌اندازي مي‌کنند. آنچه که اين گروه‌ها، آگاهانه يا ناآگاهانه، بيان شده يا بيان نشده در پي آنند بهبود وضعيت خود دربرابر ديگربخش‌هاي نخبگان است. براي اين کار، اينان در نبرد خود نياز به متحداني دارند زيرا امکانات‌شان درمقايسه با گروه‌هاي نخبگان حاکم ناچيز است. از همين روست که اينان تلاش مي‌کنند که نماينده دفاع ازمنافع بزرگتر و گسترده‌تري، يا به عبارت دقيق‌تر از منافع «همه مردم» باشند. تلاش اينان معطوف متقاعد کردن گروه‌هاي واقعا محروم و فرودست جامعه مانند بردگان، کشاورزان، کارگران و نظاير اين‌ها، به اينست که ما نمايندگان شمائيم، ما براي حقوق شما مبارزه مي‌کنيم. اگر اينان موفق به برقراري ارتباط با محرومان واقعي و افرادي که از دايره قدرت بدورند شوند وآنان را متقاعد سازند، دراين صورت موفق به راه‌اندازي جنبشي شده‌اند که مي‌تواند تغييرات بزرگي باخود بهمراه آورد.
براي اينکه روشن‌تر گفته باشم مي‌توانم از انقلاب اسلامي بهمن ۱۳۵۷‌و عواملي که منجر به وقوع آن شد برايتان نمونه بياورم. با مدرنيزاسيون گسترده و خشني که رضاشاه و محمدرضاشاه درايران آغاز کردند موقعيت روحانيان اسلامي رو به ضعف مي‌گذارد. وضعيت براي آن دسته از روحانياني که با رژيم ارتباطي نداشتند به مرحله بحران مي‌رسد. اين درحالي است که دسته ديگري از روحانيان که با رژيم ارتباط دارند و به آن نزديک‌اند از کمک‌هاي مالي برخوردار مي‌شوند. روحانياني که قدرت‌شان در حال تضعيف جدي است به رهبري آيت الله خميني و از آغاز دهه ۱۳۴۰ خورشيدي يک جنبش اعتراضي را سامان مي‌دهند. در اين مرحله، گروه‌هاي اجتماعي متحد با روحانيان معترض در درجه اول تشکيل شده‌اند از نخبگان فرودستي مانند خرده مالکان و بازاريان که از برنامه‌ اصلاحات شاه زيان فراوان ديده‌اند. اين جنبش با خشونت هرچه تمام‌تردرخرداد ۱۳۴۲ درهم مي‌شکند و بمدت تقريبا ۱۰ سال سکوت برهمه جا حاکم مي‌شود تا اينکه در آغاز دهه ۱۳۵۰ خورشيدي جان دوباره مي‌گيرد. بسياري از طلبه‌هاي جوان ويا روحانيان معترض وسرشناسي مانند آيت الله طالقاني، آيت الله منتظري و آيت الله لاهوتي بدنبال حرکات اعتراضي بازداشت مي‌شوند. جرم اينان حمايت علني از مجاهدين و نبرد مسلحانه آنان است. با بروز نخستين نشانه‌هاي ضعف و سستي در رژيم شاه در سال ۱۳۵۶ دامنه اين اعتراضات گسترش مي‌گيرد. اين بار جنبش اعتراضي به رهبري آيت الله خميني ادعاي نمايندگي تمام «مستضعفين» را دارد يعني آن بخش از مردم که در فرايند مدرنيزه‌کردن کشور توسط شاه همه چيز خود را ازدست داده است. بزرگ‌ترين دسته ميان اينان کشاورزاني هستند که جاي پاي خود در روستاها را از دست داده و براي يافتن خوشبختي وکارگر صنعتي شدن به شهرهاي بزرگ روآورده‌اند اما بخش صنعت قدرت جذب همگي آنان را ندارد، از اين رو بشدت سرخورده و نااميد و بصورت «شبه پرولتاريا» در مناطق فقير حاشيه شهرها ودر «حلبي‌آبادها» زندگي مي‌کند. گروه ديگر بازهم بازاريان‌اند. اما اين‌بار طبقه متوسط مرفه نيز به جمع اعتراض کنندگان اضافه شده و خواهان بازشدن فضاي سياسي ويا در واقع امکانات بهتر در مقابل طبقات بالايي و حاکم است. همه اينان از متحدان جنبش اعتراضي ويا به تعبير آيت الله خميني از «مستضعفين» اند. آيت‌الله خميني به عنوان رهبر روحانيان معترض گذشته از داشتن يک برنامه سياسي ساده و در بسياري مواقع مبهم که وعده زندگي بهتررا براي همه مي‌داد، داراي يک سازمان ارتباطي طبيعي با زيربنايي خوب ومحکم است که همانا رابطه قديمي ميان روحانيان با مردم عادي براي تسهيل امور دنيوي و اخروي ـ از تولد تا مرگ ـ باشد. آيت الله خميني و جنبش اعتراضي او موفق مي‌شود مردم وگروه‌هاي اجتماعي يادشده را متقاعد کند که نماينده آنان است. مکانيزمي که در اينجا عمل کرد همانست که پيش از اين در چين مائو ويا در سايرنقاط انقلابي جهان عمل کرده بود.
آن بخش فرودست از نخبگان که جنبشي را راه مي‌اندازند، مي‌توانند با اتکا به حمايت گروه‌هاي اجتماعي فرودست، با نخبگان داراي قدرت برسر بهبود موقعيت خود چانه‌زني کنند ـ امري که در نزاع‌هاي سياسي عادي رخ مي‌دهد، ويا اينکه حتي آنان را از قدرت ساقط و خود قدرت را بدست گيرند ـ امري که در انقلاب‌ها رخ مي‌دهد. اينکه اين بخش فرودست نخبگان بعد از چانه‌زني ويا دست زدن به انقلاب چه مي‌کنند داستان ديگري است. گاهي تلاشي از سوي آنان براي برخي اصلاحات در جهت منافع محرومان واقعي جامعه صورت مي‌گيرد وگاهي نيز محرومان واقعي جامعه فراموش مي‌شوند.
فدائيان، فرزندان طبقه متوسط مدرن و شهرنشيني بودند که سرمايه فرهنگي بزرگي داشت اما سرمايه سياسي و اقتصادي‌اش کمتر بود و مقاومت اعتراضي آنان با اقبال گسترده طبقه متوسط و بخصوص جوان‌ها در شهرهاي بزرگ روبرو شد. به همين دليل است که مي‌بينيم با وجود اعدام‌هاي بيرحمانه‌اي ساواک، همچنان جريان هواداران تازه براي پيوستن به جنبش ادامه داشت. اگر فدائيان تعدادي تروريست ديوانه بودند نمي‌توانستند از اين حمايت و تازه شدن دائمي استفاده کنند. وقتي شما به مطالعه نيروهاي سياسي گوناگون در آغاز انقلاب اسلامي در بهمن ۱۳۵۷ مي‌نشينيد، بخوبي مي‌بينيد که بعد از هواداران آيت الله خميني، فدائيان بزرگترين سازمان اپوزيسيون بودند با سرمايه معنوي بزرگي که تشکيل شده بود از زندگي چند صد تن از اعضا و هواداران سازمان که آن را وقف نبردي شجاعانه عليه يک ديکتاتوري خشن کرده بودند. اينان از حمايت مشهودي ميان طبقه متوسط شهرنشين و بويژه صاحبان سرمايه فرهنگي برخوردار بودند.
شايد پرسيده شود که آيا اين سرمايه معنوي که فدائيان ظرف هفت سال (۱۳۵۷ـ۱۳۵۰) به روي هم انباشتند، ارزش از دست دادن اين همه جان‌هاي جوان و انقلابي وصدمه‌هاي جسمي و روحي در زندان و زير شکنجه را داشت؟ پرسش بجايي است و اين گونه پرسش‌ها شايدناشي از نوعي انتخاب عقلاني از ديدگاه اقتصادي محض باشد که سود را در برابر هزينه آن مي‌سنجد. اما همان گونه که همه مي‌دانيم انسان‌ها در اعمال و رفتار خود اهل محاسبات پيچيده نيستند. در بسياري از مواقع رفتار ما بستگي به پيشينه، نوع تربيت و ميزان موقعيت اجتماعي کنوني ما دارد. از اين رو شايد مقايسه سود و هزينه نادرست باشد. آنچه که حاصل هفت سال مبارزه بود سرمايه‌اي معنوي بود که احترام عميقي براي اين فعالان جوان و بي‌باک بهمراه آورد.

– يک نيروي موثر بيروني که شما اشاره‌اي به آن نداشتيد و احتمالا به روي جنبش مقاومت در ايران در دهه ۱۹۷۰ ميلادي تاثير گذاشته جنبش دانشجويي در اروپاي غربي است؛ همان که به جنبش ۶۸ معروف است و چندي پيش چهلمين سالروز آن جشن گرفته شد.

ـ برمن کاملا روشن نيست که جنبش ۶۸ نفوذ چشم‌گيري ميان دانشجويان دانشگاه‌هاي ايران در دهه ۱۳۵۰ خورشيدي داشت براي اينکه دانشجويان داخل کشور رابطه نزديکي با دانشجويان اروپاي غربي و فعال در جنبش ۶۸ نداشتند. اما بدون شک راديکاليسم دهه ۱۹۷۰ ميلادي در غرب تا اندازه‌اي نفوذ حتي در کشورهاي درحال توسعه پيراموني داشته است. گذشته از اين مي‌توان از برخي شباهت‌ها ميان هردو جنبش دانشجويي در غرب و ايران ياد کرد. براي نمونه بستر اصلي جنبش دانشجويي در غرب نارضايي گسترده و سرخوردگي ميان جوان‌ها بود. بايستي بخاطر آورد که اين از آغاز دهه ۱۹۶۰ ميلادي بود که فرزندان باهوش خانواده‌هاي « معمولي « موفق به ورود به دانشگاه‌ها و مدارس عالي مي‌شوند. اين مکان‌ها پيش از اين درانحصار فرزندان نخبگان بود. تا آن زمان داشتن مدرک دانشگاهي کليد ورود به باشگاه نخبگان بود. «تازه وارد‌ها» گمان داشتند که با واردشدن به دانشگاه‌ها و گرفتن مدرک دانشگاهي، خود بخود پروانه ورود به باشگاه نخبگان و اشغال يک پست کليدي را بدست مي‌آورند اما چنين نبود زيرا همانطور که روشن است اعتبار يک مدرک دانشگاهي اغلب بستگي به اين داشت که چه کسي صاحب آن باشد. به بيان ديگر سواي اينکه شما چه رشته تحصيلي را باموفقيت به پايان برده بوديد، اين پيشينه شما بود که تعيين مي‌کرد چه کاري بشما واگذار شود. اين حقيقت تلخ، مايه اصلي سرخوردگي جوان‌هايي بود که به خانواده‌هاي طبقات پايين جامعه تعلق داشتند و در دنياي دانشگاه‌ها تازه وارد بودند وبطور عمده سرخوردگي و اعتراض اينان بود که جنبش ۶۸ را راه انداخت. در اينجا هم همان گرايش متحد شدن با کارگران را و تلاش براي دفاع از مردم عادي و نماينده سياسي آنان شدن مي‌بينيم. اينکه بعدها چه برسر فعالان جنبش ۶۸ مي‌آيد داستاني طولاني است اما بسياري از آنان اکنون از چهره‌هاي شاخص نخبگان سياسي وروزنامه‌نگار درکشورهاي اروپاي غربي اند بويژه درميان سازمان‌ها و احزاب سبز و ليبرال.
همين داستان با برخي تغييرات در دهه ۱۳۴۰ در ايران تکرار مي‌شود. در اينجا هم دانشگاه‌ها گسترش پيدا مي‌کنند و جوانان زيادي از طبقات پايين جامعه به دانشگاه راه پيدا مي‌کنند و درآنجا با بي‌عدالتي حاکم بر جامعه رويرو مي‌شوند يعني فرزندان طبقات حاکم جايگزين پدرانشان مي‌شوند در حالي که فرزندان طبقات فرودست مي‌بايد تنها در خدمت آنها باشند. اين نيرو است که خواهان گشايش سياسي است تا قدرت بيشتري پيدا کند و با حمايت مردمي براي موقعيت خود چانه مي‌زند. اکثريت قاطع جوانان که به فدائيان و مجاهدين مي‌پيوندند کساني‌اند که به طبقه متوسط تعلق دارند ونخستين کسان درميان اعضاي خانواده‌اند که وارد دانشگاه شده‌اند.

– اما در ميان دانشجويان متعلق به طبقه متوسط تنها بخش معيني بودند که به اين جنبش ملحق مي‌شدند، چه در ميان فعالان و چه در ميان هواداران.
ـ همين‌طور است و به گمان من اين مي‌تواند زمينه خوبي براي پژوهش باشد تا ببينيم چه کساني به سازمان فدائيان يا مجاهدين ملحق شدند و چه‌کساني نشدند. بدون چنين پژوهشي تنها مي‌توان حدس زد و به‌ گمان من کساني که درحلقه ارتباط با فعالان سياسي سابق بودند بيشتر از کساني که در چنين ارتباطاتي شرکت نداشتند راغب به حمايت از چنين جنبشي بودند. منظورم اينست که آناني که اعضاي خانواده‌شان پيش از آن از اعضاي حزب توده يا از وابستگان به جبهه ملي دکتر مصدق بودند، در مقايسه با آناني که در شبکه ارتباطات خود با هيچ فعال سياسي سابق آشنايي نداشتند، به ميزان بيشتري به چنين جنبشي سمپاتي نشان مي‌دادند. در چنين پژوهشي به نظر من بايستي تفاوت‌ها و شباهت‌هاي گروه‌هاي فعال وغيرفعال مطالعه شود.

– کتاب با انتشار بيانيه‌هاي حزب توده ايران و سازمان پيکار از سال ۱۳۵۵ به بعد (که مي‌گفتند فدائيان سازماني پرولتري نيست و نتوانسته است طبقه کارگر را سازمان‌دهي کند و تنها سازماني براي روشنفکران است)، بسختي از سازمان فدائيان انتقاد مي‌کند

ـ همانطوري که پيش از اين گفتم هر جنبشي با اعتراض فعالاني که به آن بخش ِفرودستِ نخبگان ِداراي سرمايهِ فرهنگي تعلق دارند شروع مي‌شود و بعد تلاش مي‌کند طبقه کارگرو ديگر طبقات فرودست را نمايندگي ‌کند. يک مانع عيني در برداشتن يک گام ديگر و رفتن از محيط‌هاي دانشگاهي به کارخانه‌ها و برقراري ارتباط با کارگران و متقاعدکردن آنان براي اعتراض، اين بود که بخش صنعت در ايران دهه‌ي ۱۳۵۰ خورشيدي بسيار جوان بود ـ البته صرفنظر از صنعت نفت. به همين دليل طبقه کارگر هيچ تجربه‌اي ازتشکل در سازمان‌هاي سنديکايي که گام نخست براي جنبش ميان کارگران است نداشت. آزمودن چگونگي پيش‌برد فعاليت‌هاي سنديکايي و پرورش رهبران سنديکايي به زمان نياز دارد. آناني که در دهه ۱۳۵۰در کارخانه‌هاي ايران کار مي‌کردند اغلب کساني بودند که پيش از آن يا خود به کشاورزي مشغول يا اينکه فرزندان کشاورزان سابق بودند که بتازه‌گي به شهر مهاجرت کرده و هنوز خلق وخو و ذهنيت روستايي خود را داشتند. گذشته از اين هيچ کدام آموزش فني نديده بودند وگاهي سواد خواندن ونوشتن هم نداشتند. از همين رو بيدارکردن علايق سياسي ميان آن‌دسته ازکارگراني که با تجربيات ابتدايي سنديکايي آشنا نيستند و در بسياري از موارد نسل اول مهاجران از روستاها به شهرها هستند کار ساده‌اي نيست. بگذريم از اينکه رهبران جوان جنبش فداييان خود فاقد تجربه‌ي هرگونه کارمنظم درميان کارگران بودند. خشونت بيرحمانه‌اي که در جريان کودتاي ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ عليه فعالان حزب توده ايران بکار رفت و مهاجرت بخش‌هاي بزرگي از رهبران حزب به خارج از کشور، امکان کوچک‌ترين تبادل تجربه براي اين رهبران جوان نگذاشت. گذشته از آن اعتبار حزب توده ميان تقريبا تمام فعالان جوان در آغاز دهه ۱۳۵۰ به دلايل گوناگون بسيار پايين بود.
در اينجا مايلم به روي ديدگاه ديگري تاکيد کنم. طبقه کارگر در درجه نخست يک مفهوم جامعه‌شناسانه و ساخته شده توسط جامعه‌شناسان است ونه يک گروه مشخصي از مردمان که در گوشه‌اي هستند وفقط بايد سازماندهي‌شان کرد. به ديگر سخن، طبقه کارگر نه يک واقعيت عيني بلکه پديده‌اي اجتماعي و ساخته ذهن) (social construction است، چيزي است که جامعه‌شناسان و فعالاني مانند مارکس آن را طراحي کرده‌اند. براي اينکه روشن‌تر گفته باشم مي‌توان به اين واقعيت انديشيد که ميان يک کارگر معدن و يک کمک پرستار، ميان يک نظافتچي ويک کارگر ساختمان مخرج مشترک فراواني نيست. اينان گروه‌هاي گوناگون با شرايط مختلف اند که به اين مشاغل اشتغال دارند. براي ايجاد نوعي احساس همبستگي ميان اين گروهاي منفرد و آسيب پذير و فرودست و براي ايجاد احساس يکي شدن در ميان آنان بايستي کار بزرگي صورت بگيرد. آنچه که مارکس و ديگر سوسياليست‌ها کردند اين بود که مفهوم «طبقه کارگر» را ساختند تا تمام اين افراد را زير يک چتر جمع کنند تا بعد کاري سهمگين، مداوم و سازمان يافته براي رسيدن به هدف‌هاي زير آغاز شود:
الف ـ ارتقا احترام به خود درميان اين افراد (به اين معنا که ما شايسته احتراميم، چرا که در واقع اين مائيم که در جامعه با نيروي کارمان توليد ارزش مي‌کنيم و از همين رو بايذ مفتخر و سرفراز باشيم و براي حقوقمان مبارزه کنيم).
ب ـ متقاعد کردن اين گروه‌ها به اينکه همبستگي با يکديگر به نفعشان است.
همه اين‌ کارها، زمان لازم دارد و انرژي بسيار بزرگي مي‌برد. براي رسيدن به اين هدف‌ها نياز به آئين‌هاي ويژه‌اي هست، بايد مراسم خاصي براي آن‌ها برپاکرد، نياز به زباني ويژه دارد تا رفته رفته اين احساس يکي شدن و همبستگي جا بيافتد و گسترش يابد؛ در غير اين صورت و تنها به اين دليل که در جامعه طبقات محروم وجود دارند «طبقه کارگري» ساخته نخواهد شد. در بسياري از مواقع طبقات فرودست گمان ميکنند که موقعيت ضعيف و آسيب‌پذيرشان در واقع جايگاه طبيعي آنان است. آنچه که توسط سرنوشت و تقدير تعيين شده، قابل تغيير نيست. هرآنچه نخبگان طبقات حاکم مي‌گويند، درميانشان جذب و پذيرفته مي‌شود. فرودستان از آنچه که دارند راضي‌اند و چيز بيشتري نمي‌خواهند. اين گروه‌ها زماني به «طبقه کارگر» تبديل مي‌شوند که نخست اين جايگاه «طبيعي» خود را به پرسش بگيرند و سپس شروع به سازماندهي خود و متحدشدن با ديگر گروه‌هاي فرودست و محروم کنند (همان که مارکس آن را به تبديل از»طبقه‌اي درخود» به «طبقه‌اي براي خود» تعبيرمي‌کند). اين‌ها فرايندي سخت و مشکل است که در بسياري از مواقع با عدم موفقيت و شکست مواجه مي‌شود. براي نمونه وقتي زنان آرام آرام وارد بازار کار مي‌‌شوند مردان با سروصداي زياد اعتراض مي‌کنند ويا ورود مهاجران تازه وارد به بازار کار منجربه کشمکش‌هاي بزرگي مي‌شود ( بخاطر بياوريد رابطه ميان کارگران افغان وکارگران بومي را در بازارکار ايران). معمولا تازه واردان را بسراغ کارهايي مي‌فرستند که نيروي کار بومي حاضر به انجامش نيست. ايجاد هويت براي «طبقه کارگر» فرايندي است که نياز به زمان دارد. در بسياري از مواقع بايد بسيار خلاق و انعطاف‌پذير بود تا موفق به معتقد کردن بخش‌هاي مختلف مردم که نيروي کار خود را مي‌فروشند تا زنده بمانند، به اين شد که اگر ميخواهيد در اين مبارزه پيروز شويد بايستي با يکديگر همکاري کنيد. آن بخشي که داراي مهارت فني است و در زمينه کارخود آموزش ديده ( براي مثال کارگران ماهر يا کارگران صنعتي که گاهي اشراف طبقه کارگرهم خوانده مي‌شوند) هميشه نمي‌توانند درک کنند که چرا بايستي با کارگران معمولي و آموزش نديده که براي مثال در بخش خدمات کارمي‌کنند (هتل، رستوران، مراقبت‌هاي غيرتخصصي پزشکي) متحد شوند. گذشته از اين در بازار کار جدايي جنسي و قومي هم حاکم است و کارهاي کم اهميت‌تر و با حقوق کمتر به کساني ارجاع ميشود که اعتبار و منزلت اجتماعي پايين‌تري دارند مانند زنان و مهاجران.
از همه آنچه که گفتم مي‌خواهم اين نتيجه را بگيرم که آفرينش و طراحي يک «طبقه کارگر» در ايران سالهاي دهه ۱۳۵۰ خورشيدي تکليف ساده‌اي نبود و ديگرسازمان‌هاي چپ که ازفدائيان انتقاد مي‌کردند خود نيز نتوانستند از عهده اين کار برآيند و سازمانهاي طبقه کارگررا راه‌اندازي کنند. واقعيت اينست که پايگاه اجتماعي آنان در بهمن ۱۳۵۷ به ميزان قابل ملاحظه‌اي کوچک‌تر از فدائيان بود.
آيت الله خميني با شعار «مستضعفين» مي‌خواست تمام ناراضيان از حکومت شاه را متحد کند و در اين‌کار تا حدودي هم موفق بود اما اتحاد مخالفان به سازماني براي «مستضعفين» نيانجاميد براي اينکه تعريف مستضعفين مبهم و فاقد يک مرز اجتماعي دقيق بود. مائوتسه‌دونگ هم موفق شد از شعار «خلق» که کشاورزان و کارگران را در چين آن زمان دربرمي‌گرفت استفاده کند درحالي که تعداد کارگران صنعتي کشورچندان نبود.
به هر رو مهم درک اين موضوع است که يک چنين طراحي اجتماعي بطور خودبخودي صورت نمي‌پذيرد و لازمه‌اش کار مدام و خلاق و طولاني مدت است؛ امري که فعالان جوان و بي‌تجربه دهه ۱۳۵۰ خورشيدي ‌نتوانستند از عهده‌اش برآيند.

– شما در جايي اشاره داشتيد که نويسنده کتاب آگاهي‌هاي دقيقي از جنبش چپ دارد. من اين‌طور مي‌فهمم که نويسنده پيش از اين چپ بوده و اکنون از چپ‌ها جدا شده است.

ـ بنظر من هم اين‌طورمي‌رسد گرچه مدرکي براي اين ادعايم ندارم. اسم نويسنده هم مستعار است. اما خود اين «گروه جداشده‌گان» هم براي خود يک پديده جالب جامعه‌شناسانه است. اگر بياد بياوريم ‌که يک جنبش چگونه شروع مي‌شود (آنهايي که سرمايه فرهنگي دارند اما موقعيت اجتماعي‌شان خوب نيست تلاش مي‌کنند که موقعيت خودرا در مذاکره با نخبگان قدرتمند بهبود بخشند)، ديگر تعجب آور نخواهد بود که برخي افراد، درشرايط ويژه‌اي، از صف جنبش مقاومت جدا مي‌شوند و به طرف مقابل يا «دشمن» مي‌پيوندند.
من پيش از اين تعدادي از سران جنبش ۶۸ در غرب را نام بردم که امروزه ديگر»مبارزانقلابي وآزادي‌خواه» نيستند و بخشي ازهيئت حاکمه کشورشان محسوب مي‌شوند. درکشورهايي مانند ايران با سابقه طولاني رژيم‌هاي ديکتاتوري، يک چنين «بريدني» در شرايط ويژه و گاه بسيار تاثرآور صورت مي‌گيرد براي مثال زماني که کسي دستگير شده و زير شديدترين شکنجه‌ها قرار مي‌گيرد. يک نمونه مشهور در اين زمينه محمود جعفريان معاون سياسي راديوتلويزيون ملي ايران در دوران حکومت شاه و از ايده‌ئولوگ‌هاي آن رژيم بود. وي که عضوي جوان از اعضاي حزب توده ايران بوده در کودتاي ۲۸ مرداد سال ۱۳۳۲ دستگير مي‌شود و به زندان مي‌افتد. در زندان قزل قلعه همکاري با رژيم را بعنوان سردبير مجله عبرتآغاز مي‌کند. دراين مجله اعترافات اعضاي پيشين حزب بچاپ مي‌رسد که اکنون ديگر از گذشته خود نادم و پشيمانند و از آنچه که کرده‌اند احساس «شرم» مي‌کنند و مي‌خواهند که بخشوده و آزاد شوند. جعفريان به کارزار تبليغاتي خود براي برانگيختن نفرت از چپ تا سالها ادامه مي‌دهد و همانطور که گفتم تبديل به يکي از افراطي‌ترين ايده‌ئولوگ‌هاي رژيم شاه مي‌شود.
بنابراين جالب است که مطالعه شود چه کساني تبديل به «بريده‌گان فعال» مي‌شوند و به ياران خود پشت مي‌کنند و به اردوگاه «دشمن» پناه مي‌برند. بگمان من اين افراد داراي يک شبکه ارتباطي جاافتاده در جبهه مخالف‌اند که به آنان کمک مي‌کنند تا اين دوره گذار را ساده‌تر پشت سر بگذارند. بازهم براي نمونه نگاه کنيد به عبدالله شهبازي (۱) که مسئول بنگاهي است که کتاب فدائيان را بچاپ رسانده است. شهبازي از چهره‌هاي سرشناس سازمان جوانان حزب توده ايران ويک فعال چپ بين سالهاي ۱۳۵۵ تا ۱۳۶۲ بود. اما همين شخص پيش از آن از فعالان مسلمان در شيراز بوده وتماس‌هاي گسترده‌اي با آيت الله حائري شيرازي و نزديکان او داشته است. وقتي که او چپ را ترک مي‌کند داراي اطلاعات گسترده‌اي درباره فعالان مسلمان است و مراودات گسترده‌اي با آنان دارد و اينان به او کمک مي‌کنند تا اين دوره دگرديسي را پشت سر بنهد.
يک مشخصه ديگر نزد اين «بريده‌گان»، نظرات هميشه افراطي آنان است؛ زيرا اينان افرادي باموقعيت بشدت متزلزل درشرايط جديد‌اند که خود را آماج سوءظن‌ها مي‌بينند و مي‌کوشند تا در اردوگاه تازه همه را مطمئن کنند که ۱۰۰ درصد با آنانند. ازاين رو هميشه خود را درمواضع افراطي جاي مي‌دهند. در بسياري از مواقع وقتي درگيري‌هاي جناحي در اين اردوگاه جديد شروع مي‌شود، خود را از اعضاي بدون نظر و عقيده و به اصطلاح بي طرف معرفي مي‌کنند ويا طرف جناح افراطي را مي‌گيرند. بياد بياوريم که هرجنبشي پويايي و ديناميسم خود را داراست و اردوگاه جديد هم، همواره در درون خود مخالفان خود را پرورش مي‌دهد که خواهان اصلاحات يا تغييرات در جنبش‌اند. شما بندرت اين «بريده‌گان» را ميان آناني که خواهان تغييرات يا اصلاحات‌اند مي‌بينيد زيرا اينان از آن اعتماد بنفسي که اجازه دهد اصول اساسي جنبش را به چالش بگيرند برخوردارنيستند (۲). به هر تقدير، همان‌گونه که اشاره کردم پديده‌ي «بريده‌گان فعال» جنبش‌هاي اجتماعي موضوع جالبي براي پژوهش‌هاي جامعه‌شناسانه هستند.

– بنظر شما آيا جنبش فدائيان به گذشته تعلق دارد و مساله امروز ما نيست؟ يا برعکس اعتقاد داريد که پژوهش‌هاي جامعه‌شناسانه و تاريخي درباره فدائيان به درک عميق‌تري از تاريخ معاصر ايران منجر مي‌شود؟

ـ بگمان من يک پژوهش علمي با رعايت نظم و انضباط لازم در کار علمي و مستقل از منافع حاکمان مي‌تواند به نتايج جالبي دست يابد. زيرا چنين پژوهشي باعث ارتقاء درک ما از جنبش‌ها به مثابه يک پديده اجتماعي که هم در حال حاضر و هم در آينده پيش مي‌آيد، خواهد شد. ضمن اينکه فدائيان بخشي از يک موج جهاني در دهه ۱۹۷۰ ميلادي بودند و گذشته از آن جنبش آنان بخش مهمي از تاريخ معاصر ايران است. بي شبهه چنين پژوهشي، مي‌تواند به درک بيشتراز جامعه‌اي که ما امروز شاهد تحولات‌اش هستيم کمک فراواني کند.

* دکتر ايرج والا، جامعه شناس مقيم استکهلم است.
* علي رضايي، روزنامه نگار مقيم استکهلم است.

يادداشت‌ها:

۱ـ فرخ نگهداراما مي‌گويد: «عبدالله شهبازي [که] در سال ۱۳۵۲ به علت فعاليت‌هاي دانشجويي و هواداري از فدائيان دستگير شده بود،با ما در زندان شيراز بود. او را به اتاق افسران نظامي حزب توده ايران انداختند و وقتي از زندان آزاد مي‌شد نه فقط براي آنان، که براي حزب نيز، اعتبار زياد قايل بود.»
۲ـ بايد توجه داشت که اين نوع از «بريده‌گان» با نوع ديگري که بطورمثال در جبهه‌هاي جنگ با دشمن همکاري مي‌کنند فرق دارند. در بسياري موارد «بريده‌گان» جبهه‌هاي جنگ افرادي هستند با پيشينه‌ اجتماعي ساده که نه از سرمايه فرهنگي برخوردارند و نه از ارتباطات خوب در جبهه مخالف که از ايشان حمايت و نگهداري کند. سرنوشت اينان سرنوشتي غم‌انگيز است که از جمله در ادبيات مربوط به زندان‌هاي دوران جنگ جهاني دوم به آن زياد پرداخته شده است. علاوه براين در جنگ‌هاي کلاسيک، در دوسوي جبهه، دو قدرت نسبتا مساوي درگير نبرد هستند. درحالي‌که «بريده‌»هاي جنبش‌هاي اپوزيسيون از يک جريان کم قدرت به يک نيروي بسيار پرقدرت مي‌پيوندند.